بیسست و پنجم اکتبر سال ۱۸۹۴ است. یک روز شورانگیز بهاری. «گلزار» که آخرین روزهای بارداری خود را می گذراند، با شکمی برآمده و گام هائی شمرده، پاکشان و سلانه سلانه، با عبور از کناره های سرسبز و پرآب علف روستای «سبوری» شارکیشلا، از توابع استان «سیواس» ترکیه، به سوی چراگاه می رود تا با دست های ورزیده و مهربانش، پستان های پرشیر گوسفندان را بدوشد. هنوز با رمه گوسفندهائی که با پستان های پرشیر، در زیر نور آفتاب، سر در زیرشکم یکدیگر کرده اند، فاصله زیادی دارد، دردی ناگهانی در رگ جانش می دود، ازشدت درد، لب زیرینش را به دندان می گزد و از لذت شادی زودگذری سرشار می شود. می ایستد، دستی به روی شکم برآمده اش می کشد، دست راست اش را سایه بان چشم می سازد وآسمان را می نگرد، جان شعله ور آفتاب، در وسط آسمان آبی بی انتها ی بالای سرش می درخشد.

«گلزار» قصد دارد هرچه زود تر به رمه گوسفندان برسد، اما گام هایش سنگین تر می شود و درد چون صاعقه ای زود گذر از تارهای تنش عبور می کند و اشک بر چشمانش می نشاند. خود را به پای تک درخت بی برگ و باری که کنار جاده مال رو قد کشیده است می رساند، در پای درخت، بر روی خرپشته ای ازخاک نرم می نشیند.  با چشمانی نیمه بسته، یک بار دیگر گل آفتاب را می نگرد که در وسط دریای آسمان صاف و لاجوردی جا خوش کرده است. دردش، رفته رفته بیشتر می شود، از شدت درد لبش را می گزد و شوری مزه خون را دردهان خود حس می کند.


نفس اش به شماره افتاده است، تند تند نفس می کشد و بر خود فشار می آورد، مدتی چشمانش را می بندد، زمان را از یاد برده است، هیچ صدائی نیست، سکوتی مطلق در اطرافش حاکم است.

از تنه نازک درخت می گیرد و نیم خیز می شود، رو به درخت می ایستد، چند بار نفس عمیق می کشد و دست راستش را به درخت تکیه می دهد، سپس پیشانی عرق کرده اش را برروی مچ دست خود می گذارد، از خستگی و درد می خواهد فریاد بزند، نمی تواند. می کوشد نفس عمیقی بکشد، نمی شود… زور می زند … یک بار دیگر …و به ناگهان انگارکه زیرپایش خالی شده باشد، احساس می کند سبک شده است، لب هایش از شادی می لرزد و با دست هائی لرزان، نوزاد خود را که کاملا در حال خارج شدن است می گیرد و آهسته بر زمین می نشیند و پشت اش را به درخت تکیه می دهد.


«گلزار» سرکوچک فرزندش را در کف لانه دست راست خود می گیرد، صورت خون آلود او را که می نگرد، از شادی و به نشانه رضایت چشمانش را می بندد و نفس عمیقی می کشد. احساس سبکی می کند و تبسمی حاکی از شادی و غرور مادرانه برلبان رنگ پریده اش می ماسد. نگاهی به اطراف می اندازد. هیچکس را نمی بیند. نوباوه اش را درآغوش می فشارد، او را می بوید، گلِبوسه ای برپیشانیش می کارد، و با مقراض کوچکی که در کیسه دارد، ناف بچه را میبرد، او را در پارچه ای می پیچد و آرام و پاکشان به خانه باز می گردد.


احمد، همسر گلزار، که اکنون دیگر«بابا احمد» شده است، نام فرزند را «فیصل» می گذارد. چند سالی می گذرد. فیصل، قد می کشد و بزرگ می شود. آفتاب نور رایگانش را براو نیز می تاباند و نسیم جانبخش هوای سیواس، روح لطیف و کودکانه او را می نوازد.

فیصل، پنج – شش سالی بیشتر ندارد که بیماری آبله درسراسرمنطقه «سیواس» شیوع پیدا می کند، شادی زندگی، لبخندش را از فیصل خردسال دریغ می کند، و او دراثر ابتلا به بیماری آبله، بینائی چشم چپ خود را کاملن ازدست می دهد و با چشم راست خود نیز تنها می تواند روشنائی را تشخیص دهد. همسایه ها، به «بابا احمد» توصیه می کنند تا فیصل را به «آغ داغ» ببرد، چرا که می گویند درآنجا چشم پزشک کارکشته ای هست و می تواند بینائی چشم فرزند را به او بازگرداند.

«بابا احمد» ازشنیدن این توصیه، شادمان می شود، اما انگار، شادی از خانواده فیصل رویگردان شده است، یک روز که پدر در طویله مشغول دوشیدن گاو است، فیصل می خواهد نزد پدر برود. بین راه، درست کنار دست پدر، چوب نوک تیزی به چشم راست فیصل اصابت می کند و آن چشم نیز برای همیشه نابینا می شود.


فیصل خردسال می ماند و یک جهان تیره و تار. اما «بابا احمد» که آدم خوش ذوقی است تلاش می کند تا تلخی های زندگی را با شهد آن تاخت بزند، او با نقل قصه ها و خواندن اشعار شاعرانی که محبوب مردم اند، روح زخمی فیصل کوچک را نوازش می دهد.
«سیواس» شهری است پر از شاعران و نوازندگانی که با «بابا احمد» هم دوستی دیرین دارند. آنها مرتب به خانه بابا احمد می آیند. حضور آن شاعران و خنیاگران ساز و سخن فیصل کوچک را هرچه بیشتر به شوق می آورد. بابا احمد که شاهد شور وشوق فرزند خود است، ساز کوچکی برای او می خرد و از دوست نزدیکش «علی آقا شِهیلی» می خواهد تا تعلیم فیصل خردسال را به عهده بگیرد. فیصل زیر دست «علی آقا…» رشد می کند و می بالد.  فیصل جوان رفته رفته به جائی می رسد که می تواند با ساز خود اشعار شاعران بزرگ خلق را بخواند و بنوازد.


فیصل جوان در سال ۱۹۱۹ با وساطت پدر و مادرش، با دختر جوانی به نام «اِسما» ازدواج می کند، و دو سال بعد، یعنی درسال ۱۹۲۱ با از دست دادن «بابا احمد» و «گلزار» درغم پدرو مادر می نشیند.

هنوز با غم پدر و مادر وداع نکرده، فرزند دوم اش در حال خوردن شیر دچار خفگی می شود و می میرد و کمی بعد از آن همسرش «اِسما» با معشوقه خود از خانه می گریزد…


فیصل می ماند و دختر خردسالی که هنوز یک سالش هم نشده است، فیصل جوان، دو سال آزگار برای دختر خرد سال خود هم پدری می کند و هم مادری.

فیصل روزهای سخت و دشواری از عمر خود را پشت سر می گذارد، غم بر روی غم تلنبار می کند. انگار قرار نیست که بدشانسی و بد بیاری دست از سر او و خانواده اش بردارد. حزن و اندوه آن سال ها برای همیشه اثر ماندگارش را بر روح و روان فیصل باقی می گذارد. بعدها همسر دیگری برایش می گیرند و او از این همسر جدید، صاحب هفت فرزند می شود. یکی از آنها می میرد و شش تن باقی می مانند، دو پسر و چهار دختر، عاشیق فیصل از این شش فرزند صاحبِ هژده نوه و نتیجه می شود.

عاشیق فیصل در طول تمام سال های جمهوریت و تا سال ۱۹۳۳ در میان اشعاری که می خواند، هیچ وقت از شعرهای خود استفاده نکرد. او فقط، اشعار شاعران دیگر را می خواند و می نواخت و ازخواندن شعرهای خود استنکاف می کرد و خجالت می کشید.

در همان سال هاست که «احمد قد سی تِجر» شاعر، با فیصل آشنا می شود و در اثر تلاش های روشنگرانه اوست که شعرهای عاشیق فیصل پخش می شود و جای شایسته خود را باز می کند و بر زبان ها جاری می شود. عاشیق فیصل همواره با امتنان و سپاسگزاری از کمک های بی شائبه و بیدریغ «احمد قدسی تِجر» از شناساندن شعرهای او سخن می گفت.

جدا از کتاب های مختلفی که در دوره های مختلف درباره زندگی و آثارعاشیق فیصل نوشته شده  و به چاپ رسیده، آثارخود او نیزدرزمان حیات اش به دفعات منتشرشده است.

کتاب هائی که درزمان حیات او از اشعارش به چاپ رسید ازجمله می توان ازکتاب « دئیش لر» درسال ۱۹۴۴ ، «سازیمدان سئس لر» درسال ۱۹۵۰ وکتاب «دوست لار منی خاطیرلاسی» درسال ۱۹۷۰ نام برد.

قابل ذکر است که چند سال پس از مرگ عاشیق فیصل به سال ۱۹۷۳ مجموعه اشعار او جمع آوری و در سال ۱۹۸۰ چاپ و در اختیار علاقه مندان قرار گرفت. سروده های عاشیق فیصل تاکنون از سوی بسیاری از هنرمندان و عاشیق های ترکیه به صورت ترانه تنظیم و اجرا شده است.


اولین شعری که از عاشیق فیصل پخش شد، شعری بود با عنوان « حضرت غازی، احیاء گر ترکیه» که آن را خطاب به مصطفی کمال آتاتورک سروده بود. پس ازآن بود که شعر های او بر سر زبان ها افتاد وهمه جا پخش شد.


فیصل که تا سال ۱۹۳۳ از محل تولد خود در سیواس بیرون نرفته بود، پس از آن به همه شهرها، روستاهای و استانهای مختلف ترکیه سفر کرد و با بخش وسیعی از سرزمین مادری خود آشنا شد. او در میان عاشیق ها و یا «اوزان »ها ، بیش از همه به «کاراجا اوغلان»، «یونس»، «امراه»، و«دَرتلی» علاقه مند بود.


در میان عاشیق های معاصر ترکیه، « احمد قدسی تِجر» برای عاشیق فیصل جایگاه کاملا ویژه ای داشت، زیرا با کمک بلاواسطه او بود که در تعدادی از دانشسراهای روستاها کلاس های آموزش ساز و آواز عاشیقی دایر گردید.


عاشیق فیصل، بی آن که بتواند زیبائی های شگفت انگیز این جهان را با نگاه چشم ببیند، نزدیک به هشتاد سال در جهانی تیره و تار زیست، اما با دلی روشن همه زیبائی های آن را سرود.

اشعار زیبا، نغمه ها و ترانه های شورآفرین عاشیق فیصل، که ریشه در مادیت خود زندگی داشت، از چشمه روح زیبابین و افکار زیبااندیش او سیراب می شد.


عاشیق فیصل، چیزی در حدود نیم قرن پیش، در ۲۱ مارس ۱۹۷۳ با این جهان تیره و تار برای همیشه بدرود گفت. اما برای هر آن کس که گوش و هوش شنوائی داشته باشد، می تواند صدای غم آلود و شورآفرین او را حتی از آن سوی اقیانوس خاطره ها بشنود.

عاشیق فیصل، میان هنرمندان مردمی ترکیه نام ماندگاری است. صدای او را همواره می توانیم بشنویم، می شنویم و می شنوید؟

گوش کنید، این صدای ساز اوست که می آید… این صدای بدرود اوست که می خواند، صدای عاشیقی که همه عمر از زشتی ها و در وصف زیبائی های زندگی سرود و خواند  و با آفتاب دل، شب ها و روزهای تیره و تار اطرافش را روشن ساخت.


دوستان مرا به یاد آرند!

من میروم، نامم می ماند،
دوستان مرا به یاد آرند.
در هر بهار، در هرشادی
دوستان مرا، به یاد آرند.

جان در قفس نمی ماند،
جهان برکس نمی پاید،
سال ها و ماه ها میگذرند،
دوستان مرا، به یاد آرند.

جان از بدن جدا شود،
دود ازآتش است و منقل،
سلامم باد بغل بغل،
دوستان مرا، به یاد آرند.

هم آمدن، هم رفتنم،
افزوده غم، برروی غم،
غریب می ماند وطن،
دوستان مرا، به یاد آرند.

آب ها می گذرند، غنچه ها می شکفند،                                                                                                                         چه کسی خندیده است، چه کسی می خندد،
آرزو کاذب و مرگ است حقیقت،

 دوستان مرا به یادآرند.

آفتاب میرود و شب ز راه می رسد،
بین چه ها بر سرما می آید،
فیصل رود، نامش ماند،
دوستان مرا به یاد آرند.