برای هالینا که بیست و چهار سال با من زیست و دیگر نیست
با من بگو
بانوی عشق و آشتی و سفرهای پُرخطر
باز هم چه هیزم تری به تو فروختهام
که «اودگوژاچ»۲ پُر سَر و صدایت را
بر داشته و افتادهای
به جانِ این کلبهی عتیقهی رویایی
تا غبار برگیری از در و دیوار و پنجرههای پوسیدهاش
و مچاله کنی برگ برگِ پراکندهای
از شعرهای خطخطیِ خامم را
تا بسپاریشان به حریقِ سرکشِ این شومینهی پُر از خاکستر
§
بیا «دانوتا»۳ جانم
به خاطرِ «پیوتر شپانسکی»۴ هم که شده
به جای دلخوری از بینظمیهایم
یک بُطر از «ژوب روفکا»۵های پنهانت را
با دو استکانِ کمرباریکِ ایرانی بیار
پیکی بزن با من
و صاف و پوست کنده
– چنانکه «ویسواوا شیمبورسکا»
در «گفت و گو با سنگ»۶
بپرس به مَثَل: چرا برق نیانداختهام
آینهی دستشویی را
پس از اصلاح ریش و سبیلم؟
یا اینکه چرا عصای چوبِ آلبالوییام را
– دستساز خودت
که از تمامِ عصاهای دیگرم هم زیباتر است
بر نداشتهام از پشتِ در
نیاویختهام به میخِ سمتِ چپِ جارختِ کُنجِ ایوان؟
و کفشهایم مثلِ دو قایقِ سرنگون
هنوز زیر تخت خوابمان
دارند غرق میشوند در تاریکیِ گردابی پنهان؟
§
«مویا کوهانا»۷
مگر نمیدانی با چه سرسختی باید تنِ نیمهفلجم را
با نگاهی ناموزون
از این سو به آنسو برگردانم
تا در این کلبهی شلوغتر از
موزههای کهنهی روسی در لهستان
اشیاء لغزان و آویزان را ویران نکنم
مگر خودت نخواستهای
سَر از خانهی سالمندان در نیاورم؟
مگر مرا به تعطیلاتِ آخر هفته نیاوردهای؟
پس یکی دو روزی دندان بگذار بر جگر
بیا مثل آغازِ آشناییمان
تو برایم شعرهای لهستانی بخوان
من «کاروان» ویگن را
که هر بار میشنوی عاشقتر میشوی
§
به جنگلِ پشتِ پنجره نگاه کن
به گلها و پرندهها
ببین زمین چه گبهی رنگارنگی نشانده زیر پایمان
خودت که بهتر از من میدانی
تا سر بچرخانیم
زمستانِ درازِ خوابآلودِ این سرزمین
حریرِ براقِ سپیدش را
کشیده بر سَرِ زمین و زمان
پس کوتاه بیا
مرگ دارد سایه به سایه گام بر میدارد
از پیِ گامهای لغزانمان
من دارم دولا دولا راه میروم
تو دیگر نمیتوانی دوچرخه برانی
من دارم حقیقتِ «پایان یک عمر» را
با خود مرور میکنم
و بازیگوشانه رویاهای بیپایانم را نقطه میگذارم
بیا یگانگیی فصلهای رنگارنگی را
که پشت سر گذاشتهایم
عاشقانه جشن بگیریم
و بدانیم سالخوردهگی
معنای محو شدن در هیچ و پوچ نیست
عصایم کجا است
میخواهم با تو برقصام
بازنویسی ۲۰۲۰/۶/۲۴