شماره ۳۱۲

یکشنبه ۲۴ ماه جون ۱۹۹۰ – آیواسیتی

پسری در میدان عشرت آباد نزدیک به پل چوبی

روزهایی که بیش از ده ساعت در این کارگاه کار می کنم، در آیینه می بینم که انگار تبدیل شده ام به یک زن گوژپشت! … و ناگهان بیاد پسری نه – ده ساله می افتم در شبی از ماه اسفند در میدان عشرت آباد، نزدیک به خیابان پل چوبی….

دو سه سالی قبل از انقلاب…. زنبیلی پر از مواد خوراکی در دستم بود و از کار برگشته بودم… پر بودم از کلمات…. و تصور می کردم با خوانده هایم؛ خوانده های مارکسیستی و فلسفه ماتریالیستی و فعالیت های زیر زمینی، حالا یک انقلابی هستم با انباشتی از ایده های مارکس، لنین و مائوتسه تونگ…. داشتم به خانه می رفتم که پسری نه – ده ساله با صدای ضعیفی مرا صدا زد: خانم… خانم…

لهجه داشت. سرم را برگرداندم وبا نگاه مستاصل او روبرو شدم. سر و وضعش مندرس بود.  بی آنکه منتظر بمانم که ببینم برای چه مرا صدا زده است، به سرعت گفتم: من پول ندارم که بتو بدهم. و رویم را برگرداندم و به راهم ادامه دادم. در کیفم پول داشتم. چرا دروغ می گفتم؟ زنبیل میوه ها و سبزی ها در دستم سنگینی می کرد. آن ها را روی سینه ام حمل می کردم. ناگهان از خودم شرمسار شدم. رویم را برگرداندم. دیدم پسرک آرام اما خروشان دارد راه می رود و باریکه ای از اشک از چشمهایش جاری است. بیصدا گریه می کرد… ناگهان ایستادم و پرسیدم: چه مشکلی داری؟

گفت: می خواهم بروم خانه… خانه ام را گم کرده ام و پول ندارم که بلیط اتوبوس بخرم و سوار اتوبوس بشوم!

با حالتی به غایت افسرده، مضطرب و معصومانه این را گفت. دیدم نمی توانم طاقت بیاورم. اما بر اساس رهنمودهای انقلابی بازهم پولی به او ندادم. دست کردم توی کیفم و یک بلیط اتوبوس به او دادم!! فقط یکی! بسیار تشکر کرد و آدرس را دوباره از من پرسید. گویی مقصدش خیابان سرباز بود.

چقدر بیرحمانه خردش کرده بودم!  چقدر بی شرمانه….

در تجربه دیاسپورا، در درماندگی و استیصال آموختم که بیرحمی می تواند به راحتی زندگی انسانی را از او برباید. در آن دوره من در دانشکده درس می خواندم و با دوستانم “نیره” و “آذر” یک هسته کوچک مطالعاتی تشکیل داده بودیم. آذر تازه از زندان آزاد شده بود. افکار استالینیستی فضای آن دوره را احاطه کرده بود. و آن دو مرتبن مرا بباد انتقاد می گرفتند وقتی که مرا می دیدند که به فقرا کمک می کنم. و می گفتند: با هر کمکی به نیازمندان، انقلاب را یکروز به عقب می رانی! تو با این کارت “شکاف” طبقاتی و “نفرت” طبقاتی را در آنها سرکوب می کنی و راه انقلاب را مسدود…

من مطمئنم که حالا همین پسر نه – ده ساله با تشر انقلابی من بی برو و برگرد به انقلاب اسلامی پیوسته است و تنش را سپر جنگ با ایده های انقلاب مستضعفین علیه مستکبرین کرده است. ما چه کوته فکر بودیم که یک قرص نان را از یک کودک گرسنه دریغ می کردیم. و حالا این انقلاب شکوهمند و نازنین و پر طمطراق دیکتاتوری مستضعفین، چه آسان این پسر نه – ده ساله را — که حالا باید پانزده ساله – شانزده ساله شده باشد– در خودش جا داده، تا او هر چه جان در بدن دارد در راهش فدا کند. و گوش به فرمان باشد برای جان دادن….و جان بخشیدن… شاید هم در جنگ علیه استکبار کشته شده باشد و شاید هم در زندان های تو در تو به کف پاهای مرتدین شلاق می زند….

حال، بعد از اینهمه سال دربدری و راه گم کردگی، بعد از ساعت ها کار طولانی روزانه درکارگاهی کثیف و تنگ و پر سر و صدا،  در ازاء چندرغازی در آمد، بعد از نیمساعت پیاده روی در بزرگراه های خلوت بی عابر بی پیاده رو، زیر برف سنگین و در اصابت باد و بوران و رعد و برق، به آن پسر نه – ده ساله فکر می کنم و زیر لب به او که نمی دانم حالا زیر خاک است یا بالای خاک، می گویم: مرا ببخش! من بسیار ابله و بیرحم بوده ام!

“دبرا”، زنی که صدایش را از دست داده است!

همکارم “دبرا” صدایش را کاملن از دست داده است و با لال بازی با ما حرف می زند. چیزی فرا تر از خروسک باید باشد… ترجیح می دهد سکوت کند، چون اگر چیزی بگوید، تارهای صوتی اش آسیب خواهند دید و تا ابد لال و گنگ خواهد شد.

سکوت دبرا مرا بیاد مریم بیگم می اندازد که در سال اول دبیرستان با هم از مدرسه به خانه می آمدیم. مریم بیگم دو سه سال از من بزرگتر بود. او پانزده ساله بود و من سیزده ساله… من در تمام طول راه مدرسه تا خانه، سنگ صبورش بودم. هر روز، در طول راه حرف های همیشگی اش را تکرار می کرد و می گفت: از دختر بودن خودم متنفرم… از خودم بیزارم… همه اش رنج و عذاب است وقتی که دختر بدنیا آمده ای. آزادی و آسایش فقط برای پسران مهیا ست و ما نه فقط اسیر قید و بندهای بزرگتر هایمان هستیم، پدرها و برادرها و عموها و دایی ها، بلکه اسیر مردهای توی خیابان و کوچه و بازار هم هستیم… و البته… اسیر زندگی دست و پا گیر روزانه مان هم…

من به حرف هایش گوش می دادم. با او همعقیده بودم. اما دلمرده و مأیوس نبودم.

به او گفتم: می خواهی شعرهای فروغ فرخزاد و پروین اعتصامی را با هم بخوانیم. او خشمگین تر از این بود که به پیشنهاد من گوش بدهد. او به شعر اعتقادی نداشت. اعتمادی هم نداشت.

(میدانم که الان در یک رشته علمی تخصص دارد. در کشور دیگری زندگی می کند. کار می کند. ازدواج کرده است. دو بچه دارد و در مسائل زنان و آزادی زنان هم بسیارفعال است.)

و بعد یکی دو سال بعد، دختری را می شناختم که در مسابقه نقاشی شهر نفر اول شده بود و برای موفقیت های بیشتر می بایستی در مسابقات استانی شرکت می کرد. با حسی سرشار از اعتماد از پدرش خواست که به او اجازه بدهد تا برای مسابقات سراسری به خرمشهر برود به همراه مدیر دبیرستان و چند شاگرد دیگر. دختر، شانزده ساله بود. شاید هم پانزده ساله. پر از نیروی شگفت انگیز برای وسعت،  برای فراگیری و رشد …

پدر گفت: اجازه نمی دهم.

دختر اصرار کرد.

پدر گفت: اگر می خواهی بروی، برو. اما دیگر دختر من نیستی و در اینجا جایی نداری!

دختر سر خورده به اتاقش رفته بود. گریه نکرده بود. سرش را روی بالش نگذاشته بود. لباس هایش را یکی یکی از تن در آورده بود و به تن لخت خودش نگاه کرده بود. بعد زبانش را در آورده بود تا درازای آنرا بسنجد. زبانش اصلن دراز نبود. زبانی بود در اندازه ای کاملن طبیعی. به رنگ سرخ یا صورتی. پس برای چه همه او را زبان دراز لقب داده بودند؟ به پستان هایش نگاه کرد. بزرگ شده بودند و تکان می خوردند.

حس کرد نگاه کردن به بدن خودش هم خجالت آور شده است… لباس هایش را دوباره پوشید. دوست نداشت در اتاقش را باز بگذارد تا هوای تازه به درون بتوفد و هوای گرفته حبس شده را به بیرون براند. شروع کرد به نقاشی کردن. اول آسمان باز را ترسیم کرد.  با حس هوای تازه. با نسیم که آبی را آبی تر می کند. بعد پروانه ای رنگارنگ کشید گرفتار در تارهای عنکبوتی خاکستری. بعد زبانی دراز به درازای افقی درخت سرو. دراز تر از بینی پینوکیو. ..سرخ و صورتی…  و دوسینه درشت به پر باری یک انار رسیده. و تنی عریان که برگ انجیر را کنار زده بود. و سری مملو از واژه با یک خطاطی مدرن و شکسته. واژه هایی که آدم ها را ناگهان بیصدا می کرد. لال و گنگ شان می کرد.

بعد دیگر کسی صدایش را نشنید. گنگ شد. در اتاقش. اما می رقصید. با یک موسیقی تند.

حالا به او “زبان بسته” می گفتند. اما زبان اش در نقاشی ها یش دراز و دراز تر می شد. و سرخ تر… و سرخ تر…

زلزله گیلان

چهل و هشت هزار نفر در زلزله ۷/۷ ریشتری در شمال ایران تا کنون کشته شده اند. بیش از صد هزار نفر زخمی. دیگر کشته ها را نمی شمرند. گور ها دسته جمعی شده اند. و بوی تعفن اجساد هوا را بی تاب کرده است. بیماری های مسری شیوع پیدا کرده اند. مرده های بسیاری هنوز زیر خاکند. انسان فقط “عدد” شده است. انسانی که هر روز از خواب بر می خاسته، آب را جوش می آورده. چای درست می کرده است. می خندیده است. خشمگین می شده است. کار می کرده است. عشقبازی می کرده است. به درخت ها آب می داده است.  صبحانه می خورده است…

دهات گیلان با خاک یکسان شده اند. و بسیاری از خانه ها در رودبار و منجیل و رشت و زنجان… پیرمردی را بعد از ۳۶ ساعت از زیر خاک بیرون کشیده اند. ۳۶ ساعت سکوت… در تاریکی مطلق… و تنفسی تنگ و سنگین…

واژه ها چقدر ساده و احمقانه بیان می شوند.

در تلویزیون زنی گفت: بچه ام فوت کرد!

زنی دیگر گفت: ما چهار نفر بودیم روی این تخت بیمارستان… حالا فقط من یک نفرم!

پیرمردی نشسته بود مبهوت روی ویرانه های خانه اش… دختر کوچکی در آغوش پدرش بی تابی می کرد. جاده ها هنوز بسته است و با هلیکوپتر به نیازهای مردم پاسخ داده می شود. اکیپ پزشکی فرانسه همکاری های زیادی با مردم ایران داشته است. مردم آمریکا کمک های خود را به زلزله زدگان اعلام کرده اند. اما تبلیغات تلویزیون های آمریکا برای همکاری های بشر دوستانه در مقایسه با زلزله ارمنستان بسیار متفاوت است. یک شومن تلویزیونی می گفت: ” چرا ما باید به مردمی که سالها به ما ناسزا گفته اند و توهینمان کرده اند، کمک کنیم؟” ایرانیان مهاجر همه جا کمک های خودشان را به سوی ایران روان کرده اند. چقدر دردناک است که من فقط ۲۵ دلار چک واریز کردم! اینکه به خود بگویم من هم انسانم؟ که می خواهم به دردمندی چند قرص نان داده بشود؟ مثل آن پسر نه – ده ساله در پل چوبی؟

از سر کار که به خانه آمدم و صورتم را شستم و به آیینه نگاه کردم، دیدم انگار یک کرم خاله پلیته هستم! بدون دست، بدون پا… بدون چشم… چشم هایم کجا رفته بودند؟ خیره که شدم، دیدم مثل عروسک های چوبی مات دوران کودکی ام سیخ ایستاده ام انگار ساعت ها در آیینه! درست مثل همان عروسک های چوبی ایستاده گوشه دیوار… با صورتی که از مقوای گرد درست شده بود و پارچه ای سفید روی آن را پوشانده بود. چهره ای مقوایی با دو چشم ثابت دوخته شده با نخ سیاه… و دهانی بسته با نخ قرمز… ساعتها گوشه دیوار… با دست ها و پاهایی چوبی مثل یک صلیب…

دلم گرفته بود که چرا هیچکس تلفن نمی کند. وقتی که فاجعه در جایی دیگر رخ می دهد، آدمها می گویند” آخ بیچاره ها…. و بعد به زندگی روزمره شان ادامه می دهند.خشمگین بودم که چرا دوستانم تلفن نمی کنند. به همدردی و دلجویی با مردم کشورم نیاز داشتم. تنها “کرول” زنی کارگر در محل کارم با محبتی ویژه اظهار تاسف کرد. کاوه انگار برای آرام کردن نا آرامی هایم که او را هم ناآرام کرده بود، مرتبن در جستجوی راهی بود که آرامم کند. گفت که ژاکلین را در خیابان دیده و کلماتش همدردانه و مهربان بوده اند. گفت که کارول مادر تروی هم تلفن کرده است…

اما من نا آرام بودم.

شب در پشت دیوار خانه ام، در خیابان، صدای سکسکه مست های  شبانه، صدای شکستن بطری های شیشه ای به در و دیوار و عربده های مستانه، طنینی چند برابر داشت. می شد مثل صدای خراشدار مته، مثل ماشینی که ساقه های درخت را خرد می کند… مثل چرخهای عظیم خرد کردن گوشت و استخوان… مثل آن قطرات مکرر آبی که می چکد بر ظرف و ظروف توی آشپزخانه و تبدیل می شود به صدای انفجار در کارتون دانلد داک… در این گیر و دار به خواب رفتم. و خواب دیدم. خواب هایی گیلگمش وار، پر از راز و رمز… خواب هایی تکه تکه که از آینده ای شاید دور خبر می داد… و خواب هایی مملو از روزمره گی اما پر از سمبل و معنا… 

در ادامه یکی از خواب های بلندم، دیدم که کتاب ها و دفتر های خاطراتم که منند، که همزاد منند، از کمد بیرون ریخته شده اند. و بجای آنها کسی قوطی های مواد غذایی  چیده است. محیط انگار ایران بود، اما محصولات غذایی آمریکایی بودند. با تاسف به کتاب ها و نوشته های پاره پاره شده ام نگاه کردم. اولین دفتر خاطراتم را در مهاجرت که در فرانسه شروع کرده بودم، صفحاتش یکی یکی کنده شده و یا با قیچی چیده شده بود. کسی انگار تمام دفتر هایم را خوانده بود و تمام صفحات را با زبانی یاوه گو حاشیه نویسی کرده بود. حس شرم و خشم مرا فرا گرفت. به خودم گفتم: چرا من درونی ترین افکار و خصوصی ترین مسائل زندگیم را در این دفتر ها می نویسم؟ چه کسی حقیقتن می تواند درک کند که من چقدر نیاز به نوشتن دارم؟ که نوشتن تنها چیزی است که آرامم می کند. در حس دردناک و شکننده و کشتارگرانه خودم بودم که حس های دیگر بر من افزوده شد. حس بی اعتمادی، بی حرمتی…و…

فکر کردم انگار “ض” همه دفتر هایم را خوانده و حالا می خواهد مرا خرد کند. با حسی تسلط جو و سالارمند… ایستاده بود در اتاق. همین اتاق من! با خشم نگاهش کردم. باز خواستانه پرسیدم چرا نوشته هایم را خوانده ای؟ چراغارتشان کرده ای؟ بازیگری سیاست مدارانه و درغگویانه اش را می شناختم. حاشا کرد و پاسخم را با نوعی خبرگی و کار آزمودگی داد. در حس هایی چند گانه بودم. دلم می خواست از برابرم ناپدید شود. برای همیشه. تا زنده ام. نه او را ببینم و نه کسانی همچون او را.

باید خودم را آرام می کردم. اما چگونه؟

دفتر عزیزم، تو تنها کسی هستی که می توانم حقیقی ترین حرفهایم را در نهایت خلوص با تو در میان بگذارم. در تو است که من خودم را پیدا می کنم. با تو است که تاکنون زنده مانده ام. در تو است و با تو است که برای زندگیم معنا یی جستجو می کنم. هیچکس نباید و نمی تواند تو را ویران کند. هیچکس…

هیچکس…

ادامه دارد….