عزت گوشه گیر

یکشنبه ۶ اگوست ۱۹۸۹ ـ آیواسیتی

آدم مثل رگه های درونی و برونی تمام فصول تغییرپذیر است. مثل هوای آیواسیتی…. گاه توفانی، گاه داغ و شرجی و گاه یخبندان و ساکن! نمی دانم آنان که حس های خود را پنهان می کنند ـ چه غریزی چه بلاجبار ـ با این تغییرات چگونه برخورد می کنند!

“لیزا” روز جمعه برایم از زندگیش گفت. از عشق عمیق، پرشور و عجیبش به یک مرد یونانی در یونان. مردی که فوتبال بازی می کند، با طبیعت خشن و درنده می جنگد، ماهیگیر ماهری است. درباره ی چگونگی باروری، پرورش، شکوفه دادن، میوه دادن و چیدن ثمره درخت زیتون خوب می داند. در عشق ورزی پرشور است. زندگی را به غایت دوست دارد. اصیل است. سه نسل از او که زنده اند، “لیزا” را دوست دارند. “لیزا” به دلخواه خودش از این مرد حامله می شود. گرچه ۲۵ ساله است، اما به نظر سی ساله می نمایاند. هم از نظر چهره، هم تجربه. بسیار زیباست. موهایش مشکی است، چشمهایش آبی و پوستش کمی از پوست من روشن تر. آرام حرف می زند. قبل از حرف زدن فکر می کند. در زیر ظاهر ساکن و آرامش، طبیعتی وحشی و سرکش دارد. مهاجر روسیه است. پدر بزرگش در زمان جنگ جهانی اول به آمریکا مهاجرت می کند. “لیزا” کلیمی است. از آمریکا و آمریکائی ها متنفر است. چرا که او را آمریکائی نمی دانند. “لیزا” می گوید: آمریکائی ها مرتباً از من می پرسند که “اهل کجا هستی؟” چون موهایم بور و طلایی نیست. آمریکائی ها خودشان را یک سر و گردن از آدمهای کشورهای دیگر بالاتر می دانند.

از من پرسید: آیا وقتی که تو صحبت می کنی چون لهجه داری تو را دست کم نمی گیرند؟

گفتم: بله.

پرسید: بهت نمی خندند؟

گفتم: گاهی. اما این نوع برخورد در همۀ کشورها این گونه است.

دلم می خواست عکس العمل اش را ببینم که تا چه حد به گفتارش معتقد است و احساسات ناسیونالیستی اش چگونه اند. با کمال تعجب دیدم که گفت: ” نه… در کشور تو و کشورهای دیگر آدم را مسخره نمی کنند. خود را از مردم کشورهای دیگر بالاتر نمی دانند. در یونان مرا مثل عضوی از اعضاء خانواده شان به حساب می آوردند. از من مراقبت می کردند و برایم ارزش قائل بودند.” بعد اضافه کرد: “می خواهم به هلند بروم چون اینجا به شدت افسرده ام. تصمیم دارم تا مرد دلخواهم را پیدا نکرده ام تنها زندگی کنم. نامه های متعددی به افراد مختلفی در هلند نوشته ام و تنها کسی که به من جواب داده یک زن شصت ساله هلندی است که از من خواسته با او زندگی کنم. از طرفی فاصله هلند تا یونان فقط سه ساعت است و من و الکسیس می توانیم به راحتی به یونان برویم و پدر آلکسیس را ببینیم.”

برایم شگفت انگیز بود که “لیزا” چنین زندگی غیر متعارف و پر زحمتی را انتخاب کرده است. وقتی که از مشکلات زندگی ام برایش تعریف کردم، گفت: “حتماً با باب صحبت کن. او مرد فوق العاده خوبی است و هر کاری از دستش بربیاید برایت انجام می دهد.” بعد گفت: “باب و شلی هر دو گفته اند که نمایشنامه ی تو بهترین نمایشنامه فستیوال نمایشنامه نویسان امسال است، اما پولی که از فستیوال دریافت کرده اند به “استیوففر” و “هیتر” داده اند! و این قضیه را از همه پنهان نگه داشته اند.”

فکر کردم من چقدر از حوادث پشت صحنه دانشگاه بی خبرم!

ساعت ۵/۵ بعد ازظهر سیلویا به منزلم آمد. مرا دعوت کرده بود که به منزل پدر و مادرش بروم تا با آنها آشنا بشوم. در آنجا بود که دلیل بیقراری ها، هیجانات درونی و حساسیت های سیلویا را متوجه شدم. مادرش ژاپنی الاصل است. او بعد از ۳۲ سال زندگی در آمریکا و هاوایی برایش بسیار مشکل بود که با آمریکائیان ارتباط کلامی برقرار کند. او هنوز نمی توانست ساده ترین جملات را به انگلیسی بیان کند و من به شدت متعجب بودم. می دانستم که دروناً با زبان انگلیسی احساس بیگانگی می کند چون هیچ نوع تعلق عاطفی به این زبان ندارد. حتی می دانستم که کم کم از پدر سیلویا هم بیزار شده است. آیا بمباران شهرهای هیروشیما و ناکازاکی ناخودآگاه در این احساسش دخیل نبوده اند؟ اما او که حتماً در آغاز آشنایی اش با پدر سیلویا عاشق او بوده است! می دانستم که به خاطر غریبگی اش با زبان انگلیسی بسیار تحقیر شده است و به خاطر این موضوع طبیعتاً بسیار رنج کشیده است. می توانستم از لابلای این زندگی متناقض و پر تضاد، رنج سیلویا را بیشتر و بیشتر احساس کنم. زنی که با تمام وجودش می کوشد که در کشورش آمریکا به عنوان یک آمریکائی پذیرفته بشود. زنی که پیوسته در کنار مادرش احساس حقارت کرده است. سیلویا به من گفته بود که تا سن سه سالگی قادر به صحبت کردن نبوده است و ناگهان بعد از سه سالگی زبان باز می کند و بهترین سخنور خانواده شان می شود. شاید او تا سه سالگی به نوعی اعتصاب زبان داشته است تا علیه دو زبانه بودن زندگی خانوادگی اش اعتراض کند….

“ماهاش” زنگ در را به صدا درآورد و به جمع ما پیوست. اندکی بعد هم دوستان سیلویا”روث” و “لو” وارد شدند. وجود دوستان سیلویا ناگهان بر صمیمیت مهمانی سنگینی کرد و فضای گرم و تندرست، شکلی سرد و ناهماهنگ به خود گرفت. “ماهاش” در همین زمان بحث بسیار جالبی را با پدر سیلویا شروع کرد در مورد یک جانبه اندیشی و تعصبات مذهبی… و در مقابل مذهب، بشر دوستی را آلترناتیو قرار داد. برای زمینی کردن این تئوری، سفری کرد به کودکی هایش از مذهب هندو شروع کرد. بعد به بودائیسم، یهودیت، مسیحیت و سپس اسلام پرداخت. بحث روشنگرانه اش هیجانزده ام کرد. برای اولین بار او را آدمی جدی می یافتم. اما باز هم دوباره در مود مسخره بازی فرو رفت. باز هم لودگی کرد و با خمیازه های دروغین اش سعی کرد قدرت نمایی کند. حالاتش عصبانی ام می کرد. دستش را خوانده بودم و از بازیگری ناشیانه اش عاصی بودم. عصبانیتم به خاطر این هم بود که مجبور بودم ناچاراً از او بخواهم که شب مرا با ماشینش به خانه ام برساند. در تمام آن جمع آمریکائی، تنها من و مامان سیلویا و او بودیم که انگلیسی را با لهجه صحبت می کردیم. هر چند ماهاش از کودکی در مدرسه آمریکائی ها تحصیل کرده بود و هیچ وقت با مشکل زبان روبرو نبوده است. بیانش سلیس و نغز و پر محتواست و همیشه هم از موضع قدرت برخورد می کند. اما رفتارش به گونه ای است که هرگز نمی توانم به او اعتماد کنم!

بسیار برایم سخت بود که بازیگری احمقانه ی او را تحمل کنم بویژه در تمام طول زمانی که مجبور بودم در روی صندلی ماشینش بنشینم و شاهد خمیازه های تصنعی اش باشم. او اصلاً نمی توانست بفهمد که زیر چشمهای تیزبین من، تماماً لایه لایه شده است و من او را تا سر استخوانش می شناسم. طبیعی بود که او نمی توانست بفهمد که یک نمایش نامه نویس برای خلق یک شخصیت، او را تکه تکه می کند تا دوباره او را از نو بسازد.