شماره ۳۱۶
“این خانه یک شعر است”
جمعه ششم ماه جولای سال ۱۹۹۰- ساعت دوازده شب – لوس آنجلس
زن وارد خانه که شد، گفت: “خانه تمیز است. دیوارهایش سفید و لخت و عورند. بدون خرت و پرت هایی که به منظور خودنمایی بر چند میخ مخرب و ویرانگر آویزان شده باشند. لختی این دیوار از عریانی مجسمه بوسه رودن زیباتر است. مثل اینکه این خانه باید اسمی داشته باشد شاید هم عنوانی مثل: “این خانه یک شعر است”… چون مثل یک شعر خالص است. نه مثل تابلوی نقاشی یا یک مجسمه پر از انحناهای رمزآمیز، نه مثل قوس و کمان های سینما یا تئاتر… این خانه خود شعر است. یک شعر تمیز و شسته و رفته… که هنوز انگار کسی آن را نسروده است! مثل جریان آب است. آب روان. آدم توی این زلالی می تواند قشنگ بخوابد. قشنگ نفس بکشد و قشنگ شنا بکند…. و لابد قشنگ هم می تواند در آن عشق بورزد.
خانه در نقطه برخورد سه خیابان است که سانتامونیکا طولانی ترین آنهاست که به اقیانوس ختم می شود…”
زن، از خانه که بیرون آمد، طول خیابان دراز را پیمود و به ساحل شنی نارنجی رنگ رسید. غروب بود. کفش هایش را از پا در آورد و در سکوت شروع کرد به راه رفتن روی شن های نیمگرم. موجی به طرفش آمد و عقب گرد کرد. صدای شاد کودکانه ای در میانه آب نگاهش را لغزاند به سوی موجها. شن های ساحل به زبری ساحل خرمشهر نبودند. در خرمشهر نمی شد روی شن های زبر و داغ پا برهنه قدم زد و در همان زمان به حرکت کشتی ها چشم دوخت وقتی که نخل های آن سوی ساحل گاه با نسیمی گرم لژگ هایشان را بی دغدغه برای همدیگرتکان می دادند. مثل دست هایی شکیل و بلند و هلالی…
پانزده ساله بود که برای اولین بار در خرمشهر احساس کرد که مسئولیت چهار خواهر و برادر کوچکتر از خودش را به عهده دارد. مادر تمام روز و شب گریه می کرد. با کابوس های مادر نیمه شب از جا برمی خاست و برای او یک لیوان آب می آورد تا از هراس ها و کابوس ها برهاندش. کابوس پوست سفید زنی گوشت آلود که تختخواب او را تصاحب کرده بود. زنی با تنی جوان که کارش همخوابگی بود و در ازای همخوابگی سر پناهی به او داده شده بود و غذایی برای خوردن و آبی برای آشامیدن.
پانزده سال بیشتر نداشت که مادر مادرش شده بود. مادری که بسیار ساده فریب دخترش را خورده بود. به حرف او گوش داده بود و حرف او را تکرار کرده بود و با یک امضاء خودش را به آزادی رسانده بود!
آزادی؟ آزادی گاه فقط یک رویاست!
در پانزده سالگی از حس گناه آغشته شده بود. حس می کرد بدون آنکه خودش بداند به مادرش نارو زده است. در پانزده سالگی به این مفهوم رسیده بود که مفهوم آزادی برای او چقدر با مفهوم آزادی در نگاه مادرش متفاوت است. تفاوتی همچون تفاوت زمین با آسمان.
موجها می آمدند و می رفتند.
زن به خود گفت: “اعتراف می کنم که من گناهکارم. من مادرم را بی آنکه از پیامد های آن آگاه باشم، با یکنوع مهارت ذاتی واداشتم که رضایت بدهد پدرم همسر دیگری اختیار کند! گویی من آزادی ام را به رنج مادرم ترجیح داده بودم. من از کجا می دانستم که مادر ناگهان تمام زندگی اش را بیاد آورده بود و بیاد آورده بود که پدر او را کشته، پخته و گوشتش را جویده، استخوان هایش را لیسیده و استخوان های لیسیده شده اش را گذاشته است کنار بشقابش. من سوگند می خورم که نمی دانستم که مادر از تصور این که همین زن سفید چاقالو، استخوان های لیسیده ی کنار بشقاب پدر را خالی می کند توی سطل آشغال، دارد دق می کند… من پونزده سال بیشتر نداشتم!… از کجا می دانستم؟ من داشتم از حس زندانی بودن می ترکیدم. و فقط به این فکر می کردم که غروب ها بدون اینکه کسی مزاحم من باشد، کنار ساحل پیاده روی کنم. و بستنی لیس بزنم و سوار قایق بشوم. و به پسر ها نگاه بکنم. آزاد و رها. و اصلن به کوسه ها فکر نکنم. من از کجا می دانستم که آب کوسه دارد. من اصلن حتا در کتاب جغرافی به هیبت دندان های کوسه ها خیره نشده بودم. من فقط کشتی ها را دوست داشتم و دریانورد ها را که از دیدنشان از زمین و آسمان کنده می شدم. می نشستم توی کشتی و کشتی مرا می برد به انتهای زمین…. آنجا که زمین و آسمان یکی می شدند…. و چشمهایم را که باز می کردم، می دیدم که در یک کشور دیگر هستم با آدمهای دیگر و زبان های دیگر… حالا، بعد از اینهمه سال فکرش را که می کنم می بینم چقدر احمقانه فکر می کرده ام، چقدرمسخره است که تصور کنم زمین آغاز و میانه و انتهایی دارد!! اما در پونزده سالگی آدم دنیا را جور دیگری می بیند….
من همیشه دوست داشته ام که توی ازدحام خیابان های جور و واجورو میان همهمه آدمها گم بشوم. اینطور من خودم، خودم را پیدا می کنم و با خودم یکی می شوم. من چطور می توانستم تصور کنم که پدری را که تا حد مرگ دوست می داشتم، بتواند یک کوسه ماهی بشود؟ و من با حسی آغشته به گناه استخوان های لیسیده مادر را از توی آشغالدانی جمع کنم و زیر یک درخت پر برگ سبز چال کنم و به گفت و گوی دو پرنده گوش کنم که آواز گونه می گفتند: منم منم بلبل سرگشته، از کوه و کمر برگشته. پدر نامرد مرا کشته، زن پدر نابکار مرا خورده. دختر دلسوز مرا با آب و گلاب شسته، و زیر درخت گل چال کرده…
من از کجا می دانستم که نه فقط آزاد نشده ام بلکه در سیاهچالی روی زمین زندانی شده ام…..
من چرا برای آزادی، فرار را انتخاب کرده بودم نه زبان منطق را؟ نه ابزار هماوردی را؟ و مهمتر از هر چیز شیطنت را؟
نه… شن های کنار ساحل اقیانوس، روبروی خیابان سانتامونیکا اندوه زا هستند نه اندوه زدا. باید به خانه بروم. در خانه شعر جریان دارد. خانه با دیوارهای لخت و عریان… زیبا تر از عریانی دیوید میکل آنژ و بوسه رودن….”
زن کفش هایش را پوشید و درازای خیابان سانتامونیکا را پیمود به سوی شرق. با شتاب قدم زدن در خیابان خلوت آرامش بخش بود. در خانه را گشود. وارد خانه شد. ایستاد. و به دیوارهای لخت نگاه کرد. به کتابخانه، به آباژور، به مجسمه های کوچک… چرخ زد دور خودش صد و هشتاد درجه.
زن با خود گفت: “این کتابخانه کوچک در این خانه که خود شعر است، ایستاده است چه ساکت و خاموش و با وقار، اما پر غوغا، با یکدنیا واژه در حفاظ درونی کتاب ها.
کتابی را بر می دارم. خاطره نویسی یک سفر است. خاطره نویس ریزه کاری های یک سفر را روایت می کند. روایتی از کوچه ها و خیابان ها و رستوران ها و کافه ها… و آدمها…
کتاب را سر جایش می گذارم با همان نظم.
من هرگز در تصورم نمی گنجید که صاحب این خانه بتواند اینگونه موزون و با قافیه بیندیشد. خانه را بیاراید با نظم و همآوایی و آراستگی، با تخیل و معنا… این کتابخانه گر چه یک غزل نیست، اما پر از نظم است. و این مبل ها و میز غذا خوری را فقط در مجلات مبلمان خانه نمی توان جستجو کرد. مبلمانی به رنگ بژ… و موکتی به رنگ قهوه ای روشن. روی قفسه کتاب عکسی قاب گرفته شده است از یک ماسک. و در قاب عکسی دیگر یک بروشور از یک رخداد هنری. و مجسمه هایی از بدن های شکیل آفریقاییان. یک شمع در یک شمعدان مرمر گونه. و عکس دو زن و یک مرد در قاب عکس های دیگر. یک نقاشی کودکانه. تصویر یک خانه کنار دریا، با خورشیدی بر بالای آن که درخشان و پر نور می تابد.
میز توالت صاحب خانه، یک کمد و آیینه است که به دیوار اتاق خواب تکیه داده شده است. کشو ها که باز می شوند، پیراهن های مردانه منظم و تمیز تا شده اند مثل یک بوتیک. کشو ها از لباس های زنانه خالی اند. کنار تختخواب یک چراغ مطالعه است و یک مجسمه نیمکره شیشه ای که در درون آن پرنده ای در وسعت یک آسمان در حال پرواز است. اما زندانی یک حباب شیشه ای است…. در قاب عکسی دیگر، تصویر دختری است هشت نه ساله با چشم هایی معصوم و به غایت غمگین… با لبخندی معصوم تر. خالی گود و کوچک زیر استخوان گونه در طرف راست چهره اش، به او یک شیرینی شیطنت آمیز داده است. هر چند در چهره اش هیچ نشانی از شیطنت نیست.
در کمد لباس را باز می کنم. لباس های مردانه با نظم دلپذیری چیده شداند و آویزانند به چوب لباسی ها. مثل مردان جوانی که گویی در مراسم همسر یابی به صف ایستاده اند تا زنی دلربا نشانه هایی دلربا در وجودشان پیدا کند. دو چمدان خالی در کمد رویهم انباشته شده اند، چون دو جسم منتظر برای اولین تماس انگشتانی بر پوست.
رختخواب تمیز است.
روتختی آبی آسمانی است.
به اتاق نشیمن می روم. اتاق ساده است. روی میز شیشه ای یک کارت به مناسبت روز پدر نشانده شده است. چند جمله کوتاه به انگیسی. و یک تنگ بلوربدون آب ایستاده است کنار کارت تبریک روز پدر. دسته تنگ مثل دست یک مانکن زن روی کمرش هلال وار قرار دارد تا کلیک دوربین عکاسی زده بشود و او دستش را رها کند… روی میز چوبی دیگر چند گیاه سبزو شاداب در گلدان های کوچک منتظر خوشامد گویی اند. زمزمه گویانه می گویم: سلام. گیاهان، شوخ طبعانه می خندند. شاید دارند مرا دست می اندازند! رادیو ضبط خاموش را روشن می کنم. صدای مردی پخش می شود که قصه ای را با یکنوع حس پر از اعتماد می خواند. گویی مرد را می شناسم. چهره اش خوبست. صدایش خوبتر. مردی که می داند صدایش را زنها دوست دارند و می داند چگونه باید آنان را اغوا کرد تا برای همخوابگی با او همدیگر را به مسابقه ای ستیزه جویانه دعوت کنند. او روحیه زنهایی که خواستار تجربه های شگفت انگیزند را خوب تشخیص می دهد. و مهارت هایش را در فندهای دلربایی و شیفتگی بکارمی برد. فند هایی که در سفر های دور و دراز آموخته است و در خود تقویت کرده است تا با شیطنتی دلربایانه زنان ساده اندیش یا غیر ساده اندیش را به بوسه ای هماغوشانه دعوت کند. آزاد منشانه، با خبرگی ماهرانه در سخنوری…
نمیدانم چرا ناگهان می خندم! شاید به ساده لوحی زنها و دلربایی ناشیانه مردان… نمیدانم. اما خوشحالم که می خندم. خوشحالم که موضوعی خنده دار پیدا کرده ام. می دانم که خنده خوبست. مثل شعر همین اتاق و همین رادیو ضبط صوت که هم اکنون خاموشش کرده ام. خوشحالم که موجی بلند آمده است و اندوه ساحل را ، و اقیانوس را با خود برده است.
اتاق پر است از شعر های کوتاه و بلند که آرام آرام زمزمه می شوند.
سایه ای می بینم که نرم نرمک می آید به اتاق. تنگ آب را با دسته هلالی بر می دارد. به آشپز خانه می رود . صدای ریزش آب را می شنوم. به اتاق نشیمن برمی گردد و گلدان ها را آب می دهد. فریاد گونه می گویم: مادر….
سایه ناپدید می شود.
پدر ایستاده است جای مادر. تنگ بلور در دست های اوست. دست هایش می لرزند. آب، موکت را خیس می کند. فریاد گونه می گویم: پدر… مواظب باش….
هیچکس در اتاق نیست. بازتاب تنگ شیشه ای بدون آب روی میز شیشه ای می افتد.”
زن نشست روی یکی از چهار صندلی خالی در اتاق غذاخوری. می دانست که صاحب این خانه صرفن به خاطر او یک شیرینی دانی سفید با یک گل قرمز را روی میز نهاده است با چند آب نبات رنگی با طعم میوه های تابستانی. و در یک بشقاب ظریف کوچک دیگر مقداری میوه های خشک چیده است. و به خاطر او دو تا گل سرخ را از باغچه خانه ای چیده است و در گلدان آبی روی میز گذاشته است.
زن به گلدان گل نزدیک شد و گفت: ” آیا مرد می داند که من چقدر گل پیچ امین الدوله را دوست می دارم؟ آیا او می تواند تصور کند که یک زن می تواند وحشیانه یک گل را دوست بدارد و می تواند سبعانه چند شاخه گل پیچ امین الدوله روی دیواری را از تن مادرش قیچی کند و بگذارد توی یک لیوان آب…. تا بویش در اتاق بپیچد؟”
زن رویش را برگرداند. به اطراف نگاه کرد و به آشپزخانه رفت. با خود گفت: “همه چیز در این خانه نو و تازه است جز این یخچال اشک و وشک و درب و داغان. این یخچال در این خانه یک تناقض است.
مگر همه شعرها باید بی عیب باشند؟ تناقض وجهی از شعر پر از دریچه است.
ظرف ها سفید با حاشیه آبی رنگ آرامش بخشی در قفسه چیده شده اند. یک قوری چینی با یک گل سرخ، فرگاز قهوه ای رنگ لعابی که همیشه چهار شعله کوچک آن روشن اند. کمدی قرمز رنگ در یک گوشه ایستاده است. نان گرمکن استیل و چند سبد نان و میوه با بافتی ظریف و آراسته…
در یخچال را که باز می کنم، چند شیشه ودکا و شراب می بینم … و بطری های آبجو… میوه های متنوع و رنگارنگ با شبنم های حباب گونه مثل گونه های یک دختر سیزده چهارده ساله، شفاف و تندرست… و شیشه های متنوع مربا و عسل در گنجه…
در یخچال را می بندم. به شیشه های متنوع مربا و عسل در گنجه نگاه می کنم. من هیچگاه اهل صبحانه نبوده ام. اما مربا و عسل یک صبحانه پر نشاط را تصویر سازی می کنند.
ناگهان پر می شوم از بوی گل های وحشی. نگاهم می چرخد روی یک گل خشک که گویی در بهار چیده شده است.
به حمام می روم. حمام پر از آیینه است. بوی گلهای وحشی کوهستانی مرا به فراخنای یک کوهستان بلند هدایت می کنند. یک فیکساتور خوشبو کننده می بینم کنار دستشویی و یک گلدان گل وحشی خشک به رنگ بنفش و صورتی و سفید. در قفسه های تمیز و مرتب چند حوله سفید و آبی با آراستگی تا شده اند. و یک مو خشک کن با مارک فرانسوی پیر کاردن روی حوله ای چمباتمه زده است. به آیینه نگاه می کنم. به خودم. گویی در تمام طول این سال ها به چهره خودم نگاه نکرده بوده ام. آیا خودم را می شناسم؟
ناگهان می خندم. نمیدانم چرا. اما می دانم خنده خوبست. خیلی خوب.”
زن در آیینه به چشمها و لب ها و مو ها و گردن و گونه هایش نگاه کرد. نه می خواست به پدر فکر کند، نه مادر و نه آن زن سفید و گوشتالود… و نه استخوان های لیسیده شده زیر درخت، نه ساحل شهر خرمشهر و نه خیابان دراز سانتامونیکا و نه کشتی ای که او بر آن سوار شده بود و در مه و غبار گم شده بود.
چشمهایش به پشت مجموعه چهره اش لغزید. کاشی های سفید حمام را دید و پرده آبی آسمانی آویزان. گفت: “این خانه، یک شعر است که هیچکس تاکنون آن را نسروده است. یک خانه با دیوارهای سفید و لخت و عور….”
ادامه دارد.