دوران ناصری در بازخوانی خاطرات اعتمادالسلطنه
بخش دوازدهم
هر چند نامهنگاری حاج ملاعلی کنی به ناصرالدین شاه در خصوص اخراج جندهها از سطح شهر تهران شهرت دارد (ص۱۴۵)، ولی فقط جنده ها نبودند که به ظاهر فضای زیستن در شهر را برای افرادی همچون او تنگ می نمودند بلکه حاج ملاعلی کنی در همدستی با شاه و امین السلطان، حضور رقبای روحانی خویش را نیز تاب نمیآورد. چنانکه ضمن حمایت دربار ناصری از او، افراد زیادی به نفی بلد مجبور میشدند. حاجی ملااسماعیل واعظ یکی از همین افراد به شمار میآمد که او را به توصیه ی ملاعلی کنی برای همیشه از تهران اخراج کردند. در نتیجه او بیش از سی و پنج سال در تبریز زیست و تا زمانی که حاج ملاعلی زنده بود جرأت نداشت به تهران پای گذارد. ولی ملااسماعیل پس از مرگ حاج ملاعلی با آرامش تمام به تهران بازگشت (ص۶۰۶).
در عین حال در طرد آخوندها از سطح شهر بیش از همه دعواهای درون گروهی آنان در خصوص چپاول و غارت ثروت مردم انعکاس می یافت تا آن که بتوان خط و سویی مردمی از این حرکت نشان گرفت. همچنان که دوستی کاسبکارانهی حاج ملاعلی کنی با سیدباقر جمارانی در خصوص پیمانکاری جهت دربار عریض و طویل ناصری هم چندان نپایید. چون او که نزدیکی خود را به سفره ی گسترده ی دستگاه سلطنت بیش از همه مدیون سید جمارانی بود، حضور سید را در این عرصه تاب نیاورد. در نتیجه از سیدباقر جمارانی ولی نعمت خویش “شکایت بشاه کرد حکم شد سید را از تهران بیرون کنند” (ص۲۰۵).
در نهایت سید جمارانی هم از ترس به “حضرت عبدالعظیم” پناه برد. او چند ماهی در آنجا بست نشست تا آنکه با وساطت انیسالدوله همسر شاه از مهلکه نجات یافت و آزاد شد. به آشکار بین حاج ملاعلی کنی و ناصرالدین شاه انس و الفتی دیرینه بود. تا جایی که هر چند شاه روزه نمیگرفت ولی در دنیایی از تصنع و ظاهرسازی برای حلول ماه شوال فقط از او فتوا میگرفت (ص۳۱۰). همچنین در شوال ۱۲۹۸ هجری قمری اعتراض های عمومی به همراه تهران اکثر شهرهای ایران را درنوردید. عده ای نیز از ساده دلی در منزل حاج ملاعلی کنی بست نشستند، ولی او همه ی بستنشینان را در همدستی با ناصرالدین شاه به نایبالسلطنه سپرد (ص۱۰۹) تا دوستی صمیمانه ی خود را با دستگاه ناصرالدین شاه به نمایش گذارد.
حاج ملاعلی کنی نمونه ای از ملاکان و ثروتمندانی به شمار می آمد که کار اجتهاد و فقاهت را با ثروت اندوزی و قضاوتهای جانبدارانه به هم آمیخته بودند. تا جایی که بین آخوندها و ملاهای تهران در عرصه های مالاندوزی کسی را یارای رقابت با او نبود و در عصر ناصری تنها “حجتالاسلام سید شفتی” در اصفهان رقیبی سرسخت برای او به شمار میآمد. در عین حال در دورهی ناصرالدین شاه مدرسه ی مروی پایگاه اصلی حکمرانی حاج ملاعلی کنی قرار گرفت. مدرسه ای که زمان فتحعلی شاه توسط وزیرش محمدحسین خان قاجار مروی بنا گردید تا بعدها تولیت آن را حاج ملاعلی کنی به دست آورد. او خود را مجتهد جامع الشرایط تهران میدانست چون در وقف نامه ی مدرسه نوشته بودند که تولیت مدرسه را میبایست به چنین مجتهدی سپرد. در نتیجه در ایام عزاداری تمامی درباریان در آن گرد میآمدند تا آنجا که بنا به نذر واقف، آخوندهای مدرسه در نقش خادم به خدمتگزاری درباریان و میهمانان ویژهی خود اشتغال میورزیدند.
اعتمادالسلطنه که در همسویی با ناصرالدین شاه به نیکویی از حاج ملاعلی کنی یاد میکند، گزارشهای جالبی از مرگ او به دست میدهد. او در این گزارشها از حاج ملاعلی به عنوان “اعلم علمای ایران” نام میبرد که از “متمولین مردمان این زمان” بوده است و “سه کرور نقد و ملک” داشت. تا جایی که مینویسد: “فیالواقع خوب زیستن و خوب مردنی کرد” (ص ۵۹۵). فوت حاج ملاعلی کنی در ۲۷ محرم ۱۳۰۶ هجری قمری اتفاق افتاد. سپس او را در تشییعی عمومی به “حضرت عبدالعظیم” بردند و در آنجا به خاک سپردند.
در تشییع جنازهی او زردشتیان و ارمنیها نیز به همراه یهودیها حضور داشتند و سوگواری مینمودند. چنانکه هواداران او ضمن سینه زنی فریاد میزدند: رفتی تو ز دنیا ای نایب پیامبر/ شد جای تو خالی در مسجد و منبر – در این مراسم نوحهی کنیها هم این بود: کندیان را خاک عالم بر سر است/ این عزای نایب پیغمبر است – اما یهودیها در برگزاری عزاداری از این هم فراتر رفتند چنانکه همراه با گروه سینه زنان میگفتند: واویلا صد واویلا/ستون دین ناپیدا (ص۵۹۷). آنچه که در این عزاداریها اتفاق میافتاد شگفتی اعتمادالسلطنه را نیز برمیانگیخت تا آنجا که جانبدارانه مینویسد: “تا بحال برای احدی در ایران این طور عزاداری نکرده بودند” (پیشین).
چون همانند ایام عاشورا مغازهها را به تعطیلی کشاندند و با حضور در مدرسهی مروی و مساجد سطح شهر تهران به عزاداری برای حاج ملاعلی کنی اشتغال ورزیدند. طرفداران او هم شبانهروز بیوقفه دیگها را بار میگذاشتند تا پذیرایی از عزاداران را به نحو احسن به انجام رسانند.
اگر کسانی همانند اعتمادالسلطنه بپذیرند که در این عزاداری همهی گروهها و اقشار جامعه ذینفع بودهاند و از دیگهای کارگزاران دربار و حاج ملاعلی بهره میگرفتند، ولی کسی نمیتواند به انکار این مدعا برخیزد که جندههای شهر علیرغم نیازشان، از سفرههای پرنعمت مرگِ او برائت جستند. چون رسم و راه آنان با دنیای درباریان و نایبان پیامبر همخوانی نداشت. آنان سر خویش داشتند و فارغ از فقیهان و عمله ی جور همچنیان ضمن مطربی و عشقآفرینی رهِ خویش می سپردند.
اقتدار عزیزالسلطان
ملیجک اول و دوم هر یک به سهم خویش به پدیده ای تمام عیار در دربار ناصری بدل شده بودند. در روزنامه خاطرات اعتمادالسلطنه نیز عملکرد خانوادهی آنان بخش گسترده ای از گزارش ها را در بر میگیرد. اطرافیان ناصرالدین شاه به اتفاق در نوشتهها و یادداشتهای خود، ملیجک اول پدر ملیجک دوم را برادر امین اقدس (زبیده خاتون) شمرده اند. چیزی که اکثر مورخان هم در تاریخگذاری خود، از آن به عنوان واقعیتی غیرقابل انکار سود برده اند. اما اعتمادالسلطنه دیدگاه متفاوتی را از میرزاعیسا گروسی نقل میکند. او از قول میرزاعیسا گروسی مینویسد که مولد ایشان از روستای حلوایی نزدیکی بیجار بوده است. روستایی که تیولی برای میرزاعیسا به شمار میآمد. میرزاعیسا ضمن تکذیب برادری امین اقدس با ملیجک اول (میرزا محمد) بر نکته ای پای می فشارد که خانوادهی ملیجک زمانی از رعایای او محسوب میشدند. چنانکه ملیجک اول برای او در روستایش به شغل چوپانی اشتغال داشته است.
به هر حال جز او کسی نسبتِ خانوادگی ملیجک را با امین اقدس همسر ناصرالدین شاه نفی نمیکند. اعتمادالسلطنه نیز در خاطرات خود به دفعات از امین اقدس به عنوان خواهر ملیجک نام میبرد.
ملیجک را برای غلام بچگی دربار ناصری از گروس به تهران آورده بودند. همچنان که زبیده (امین اقدس) را نیز به حرمخانه ی ناصری سپردند. گویا ملیجک روزی در حضور شاه گنجشکی را بنا به گویش محلی خودشان “ملیج” مینامد که زمینه ای از شوخی برای ناصرالدین شاه فراهم میبیند تا او را ملیجک بنامد (۲۲۷). در عین حال اعتمادالسلطنه در دفتر نخست روزنامه خاطرات از او با املای منیجک نیز نام میبرد. ملیجک جدای از غلامعلی (ملیجک دوم) فرزند دیگری هم داشت که به ملیجک سوم یا ثالث شهرت یافت. عمر ملیجک سوم چندان نپایید و در دو سالگی مرد (۲۱۲). اما پس از مرگ او مادرش پسر دیگری نیز به دنیا آورد که او غلامحسین نام گرفت و به ملیجک ثالث معروف گشت (ص۳۹۵). به هر حال خانواده ی ملیجک در دربار ناصری چنان اعتباری یافتند که اعتمادالسلطنه با استفاده از جمع مکسر عربی از آنان به شکل ملاجکه یاد میکند (ص ۳۰۶). چیزی که به آشکار انسان را به یاد شکوه و عظمت برامکه و برمکیان در دستگاه عباسیان میاندازد.
ملیجک در آغاز به تمسخر از سوی ناصرالدین شاه به “امین ضرطه” و یا زِرته ملقب گشت. چون وظیفه داشت برای استفادهی درباریان آفتابه در مبال بگذارد. او هر چند بر خلاف تصور عمومی در ابتدا از خواهرش امین اقدس آزار و اذیت میدید، ولی از سوی سیدابوالقاسم کاشانی خدمتکار امین اقدس مورد حمایت قرار گرفت. تا آنجا که سیدابوالقاسم دختر خود زهرا بیگم را به عقد ازدواج ملیجک درآورد. از آن زمان ملیجک نیز سنتهای دربار ناصری را به نیکی آموخت و از مجموع آن ها برای ترقی خویش در دستگاه شاه سود جست. او که در سفر دوم شاه به اروپا از کاروان شاهی باز مانده بود، در حوالی رودخانهی ارس، خودخواسته به گروه ملازمان شاه راه یافت. چون اعتمادالسلطنه با شفاعت نزد ناصرالدین شاه رضایت شاه را در این خصوص کسب کرده بود. در فرنگ نگهبانی از اتاق شاه را به ملیجک واگذاشتند و او پس از بازگشت از اروپا همواره از ملازمان ویژهی شاه به حساب میآمد تا آنجا که در شکارگاه تفنگ مخصوص شاه را به او میسپردند.
با این همه اعتمادالسلطنه ملیجک اول را در بیست و پنج سالگی این گونه توصیف میکند: «تمام قد و قامتش زیاده از یک ذرع زیادتر نیست. صورت بسیار زشت و بزرگتر، چند سالک در صورت، دماغ چون برج، و کثافت لباس و بدن بحدی است که غالباً از عفونت بخصوص در تابستان کسی نمی تواند نزدیک او عبور کند. هر قدر پاشنه کفش را بلندتر می کند و کلاه را بلندتر همان کوتاه قد ناقص اندام است… تقدس ظاهری دارد. خط و سواد جزئی تحصیل کرده است. امید دارد که پادشاه ولیعهد[ی] ظلالسلطان را به او بدهد» (ص۲۲۸).
به واقع عوامیگری ملیجک، شاه را شیفته ی او کرده بود. چنانکه او به همراه عده ای دیگر زمینههایی در شکارگاه فراهم میدید تا شاه به راحتی به شکار و صید خود دست یابد. در نمونه ای از آنها شاه پلنگی را با تفنگ از پای درآورد تا جایی که تمجید شاه از خود پایانی نداشت. در این واقعه ملیجک هم دور سر شاه اسپند میگرداند و بر آتش میریخت (ص۷۷). رفتاری از این دست به طبع محبت شاه را نسبت به ملیجک در پی داشت. ولی از تملقگویی و چاپلوسی ملیجک نسبت به شاه، اطرافیان او بر میآشفتند.
ارج و قرب ملیجک نزد شاه او را برمیانگیخت تا گاهی در رویکردی دوستانه و صمیمانه از شاه قهر کند. در این موارد چه بسا او برای شاه از نقش خود به عنوان تفنگدارباشی سر باز میزد. چنانکه بر خلاف میل شاه تفنگ به فردی غیر از ملیجک سپرده میشد (ص ۲۰۷). همچنین ملیجک بنا به نفوذی که از خود نزد شاه سراغ داشت، به ضرورت دلال و توصیهگر خوبی برای همگان به شمار میآمد. در گزارشی از اعتمادالسلطنه گفته میشود که در مورد خاصی، شاه از اجابت درخواست او امتناع ورزید، چنانکه اصرار ملیجک راه به جایی نبرد. ولی ملیجک آمرانه خطاب به شاه گفت: «پدر سوخته بنویس» (ص۳۵۸). با تمامی این احوال گویا او نظرکرده ای بود که تنبیه اش کراهت داشت. همچنان که شاه دستور داد تا جهت گستاخی ملیجک، خواجه و للهی او تنبیه شوند.
بعدها فرزند او به نام غلامعلی خان (ملیجک دوم) هم مورد توجهی شاه قرار گرفت. چون ناصرالدین شاه که او را در اندرون دیده بود، به شادمانی نوازش نمود. از آن پس، عشق شاه به ملیجک دوم بالا گرفت. در نتیجه ناصرالدین شاه به او عشق میورزید. حتا به قول اعتمادالسلطنه شاه آشکارا در مجالس عمومی با او معاشقه میکرد. همچنین عشق شاه به ملیجک دوم موجب میشد تا پدرش نیز بیش از پیش در گروه خواص دربار ناصری جای بگیرد. با چنین رویکردی است که شاه صمیمانه به ملیجک اول میگوید: «پسر امسال ییلاق کجا خواهی رفت؟ مبادا شهر بمانی از گرمای هوا پسرت ناخوش خواهد شد» (ص۸۵). سپس عشق به فرزند ملیجک، بهانه قرار گرفت تا شاه صد تومان جهت مخارج ییلاق به پدرش پرداخت نماید (ص۱۷۷). محبت شاه به ملیجکِ پدر و پسر از اینها نیز فراتر میرفت. تا جایی که ظلالسطان به دستور شاه دویست سکهی اشرفی به ملیجک اول پرداخت تا به ظاهر او بین فقرا تقسیم کند (ص۲۱۳).
ملیجک اول (میرزامحمد) از این طریق همانند درباریان دیگر ثروتی را اندوخت که توانست در رقابت با دیگران به احداث بزرگترین کاروانسرای آن روزگار اقدام ورزد. این کاروانسرا که چهار هزار تومان هزینه در بر داشت، رضایت خاطر شاه را نیز برمیانگیخت (۲۶۷). همچنان که گفته شد شاه از هیچ محبتی نسبت به ملیجک اول و دوم فروگذار نبود. چنانکه بیماری مخملک ملیجک دوم را تاب نمیآورد. حتا پس از آنکه ملیجک بهبود یافت، شاه دستور داد به همین منظور چهل و هشت زندانی را از محبس آزاد کنند. هشت نفر از آنان از بابیهایی بودند که به دلیل عقیدتی در زندان به سر میبردند (ص۳۲۹).
شاه، ملیجک دوم را از همان بچگی پهلوی خود مینشانید و برای او لقمه میگرفت. چیزی که به آشکار حسادت همگان را برمیانگیخت. با چنین نگاهی هر روز گروهی از گماشتگان اندرونی وظیفه داشتند که ملیجک را با تشریفات کامل کنار شاه بنشانند، تا جایی که تمامی خبرگان سیاسی و نظامی ناصرالدین شاه به ملیجک تعظیم کنند (ص۲۶۰-۲۵۹). چون ملیجک دوم علیرغم بچگی و خردسالی جایگاهی فراتر از همهی شاهزادگان ناصری یافته بود. همچنان که انیسالدوله سوگلی دربار ناصری به رفتار عاشقانه ی شاه با ملیجک دوم حسد میبرد. هر چند او حضور ملیجک را سر سفره ی شام ممنوع کرده بودند، اما شاه چنین دستوری را از انیسالدوله تاب نیاورد و از پدر ملیجک در این خصوص عذر خواست (ص۱۲۷). شاه حتا در برنامههای حمام خود ملیجک دوم را به همراه میبرد. انگار ملیجک دنیای تهی از عاطفگی شاه را به آسانی پر میکرد.
امینالملک صورتکی از مرغ برای شاه سوغات آورده بود. این صورتک که صدای مرغ هم درمیآورد، خوشی مفرطی را برای بازی شاه با ملیجک دوم در پی داشت (ص۱۶۱). انگار شاه ملیجک را بهانه نهاده بود تا خود در حسرت گذشتههای از دست رفته، به بازیهای کودکانه روی آورد. چنانکه به بهانه ی تفریح و شادمانی ملیجک، اجرای مراسم آتشبازی هم رونق گرفته بود (ص۲۶۳). حتا ملیجک علیرغم بچگی با تشریفات کامل و رسمی در مراسمی از این دست حضور مییافت. همچنین او را با همین تشریفات رسمی سوار بر کالسکه به دیدار شیرهایی میبردند که در قفس زندانی کرده بودند (ص ۲۶۹). گزارش دیگری از بازی مشترک شاه و ملیجک دوم با سگتوله ای در چادر حکایت دارد. اعتمادالسلطله در گزارش خود تظاهر به دین و نجس بودن تولهسگ را بهانه میگذارد تا نارضایتی خود را از این گونه هنجارها اعلام نماید (ص۱۸۲). در اقدامی دیگر “پروسکی” استاد موسیقی دارالفنون را فراخواندند تا به قول اعتمادالسلطنه “خانه شاگردها” برای ملیجک آواز بخوانند (ص۲۷۱).
شاه برای اِدرار از ظرفی نقره ای بهره میگرفت. در ضرورتی که پیش آمد، شاه دستور داد تا جهت ادار ملیجک نیز همین ظرف نقره ای را بیاورند. آنگاه «شاه با دست مبارک آلت ملیجک را بیرون آوردند میان گلدان گذاشت که بشاشد» (ص۴۰۶). در همین زمان ملیجک دوم هشت سالگی خود را طی میکرد که شاه به او منصب سرتیپ اولی بخشید (ص۴۱۵). هنوز یک سال از این بخشش شاهانه نگذشته بود که لقب عزیزالسلطانی نیز به او اعطا گردید (ص۴۶۷). بخششهای شاه برای ملیجک دوم حد و حصری نمیشناخت. چون یک سال پس از این ماجرا ملیجک دوم از شاه نشان امیرتومانی گرفت (ص۵۲۱). با این همه عزیزالسلطان (ملیجک دوم) خود را برای شاه لوس میکرد و چندان اعتنایی به او نداشت. حتا نادانسته همسو با مردم کوچه و بازار مشکل کیفیت نان را بهانه میگذاشت و به شماتت شاه میپرداخت (ص۵۲۳).
عزیزالسلطان چه بسا خودسرانه از دستور مستقیم شاه در خصوص مشارکت در تفریحات روزانه اش هم سر باز میزد. گر چه شاه سیدابوالقاسم جدّ اُمّی ملیجک دوم را به اتابکی او برگزید، ولی او که در این زمان هشت ساله بود از دستور شاه امتناع کرد و حتا در نامه ای خطاب به شاه نوشت: «شاه جون من این مردکه پدر سوخته را نمیخواهم للهی من باشد. اگر شما اصرار کنید خودم را خواهم کشت» (ص۴۳۰). چیزی که شگفتی سیدابوالقاسم را هم برمیانگیخت. همچنان که سیدابوالقاسم در نشستی خصوصی و دوستانه، به کنایه این بیت را برای اعتمادالسلطنه خوانده بود: محمود غزنوی که هزارش غلام بود/ عشقش چنان کشید غلامِ غلام شد (ص۴۴۴).
ملیجک (عزیزالسلطان) نیز بی کم و کاست در تشریفات کاری و روزانه ی شاه حضور مییافت. با حضور ملیجک شاه به گزارش های روزانه ی اعتمادالسلطنه و یا امور حکومتی چندان اعتنایی نمیکرد. چون جدیترین امور کشور را آشکارا با بازی و شوخی ملیجک به هم میآمیخت. در نتیجه ارج و قرب خانواده ی ملیجک نیز همچنان در دربار ناصری فزونی میگرفت. در پس صحنههایی از این دست به طبع افلاس عاطفی شاه نیز آشکار میگردید. او واماندگی خود از سیاست و عشق ناقص و ناتمام با زنان حرم را ضمن تملق های عامیانه ی ملیجک و شوخی و بازی با پسرش ملیجک ثانی جبران مینمود. شاه بر بستری از همین افلاس در پیچیدهترین مسایل هم مشاوران و اطرافیان خود را وامیگذاشت تا نظر عزیزالسلطان را جویا گردد.
ملیجک دوم هنوز سه چهار سال بیش نداشت که با نشانهای گوناگون سینه اش را میآراستند و بر کمرش شمشیر حمایل میشد (ص۳۶۸). ضمن آن که به دستور شاه بیرق شیر و خورشید به دستش میسپردند که همانند بچهها به بازی با آن اشتغال ورزد. پرچمی که در رفتاری بچگانه زیر پایش بر زمین رها میشد (ص۳۷۳). حتا برای شاه تقلید از اعتمادالسلطنه را در حضور خود او به اجرا میگذاشت که تشویق شاه را نیز در پی داشت (۳۷۵). شوخی و بازی ملیجک دوم با شاه تا آنجا بالا گرفت که به راحتی بر تخت شاه جلوس میکرد و یا شاه هنگام جلوس بر تخت، ضمن معاشقه، نوازشگرانه او را بغل مینمود. همچنین او در حضور درباریان پشت پرده پنهان میشد و در نمایشی کودکانه شاه را میترسانید (ص۳۸۷).
عشق شاه به ملیجک دوم حد و مرزی نمیشناخت. چنانکه شاه دندان افتادهی ملیجک (میرزا غلامعلی) را جهت نمایش در موزه، طلا گرفته بود (ص۵۳۷). توجه ویژهی شاه به ملیجک دوم و پدرش اشتیاق نقاشان درباری را هم برمیانگیخت تا به منظور تأیید نظر شاه تابلوهایی را از شاه ضمن شکار بیافرینند که ملیجک اول و فرزندش ملیجک دوم، همچنین برادر زن ملیجک اول مردک نیز در آن حضور داشتند (ص۱۵۵).
با این همه اعتمادالسلطنه علیرغم تنفر و انزجار شدید از ملیجک اول و فرزندش، همواره تلاش میورزید ارتباط دوستانه ای را از آنها دنبال نماید. همین ارتباط دوستانه، رفت و آمدهای خانوادگی را از هر دو سو تسهیل میبخشید. در عین حال به دلیل حضور بی چون و چرای ملیجک اول در اندرونی، اعتمادالسلطنه به اخبار ناگفتنی های اندرون هم دست مییافت. در نمونه ای از آنها ملیجک راز مگویی را بر ملا کرد. چون مدعی بود: «زنان شاه خیال دارند بشاه جگر خرس بدهند که دیگر اولادش نشود» (ص۱۷۴). گزارش یاد شده به آشکار از عمق دعواهای پشت صحنهی زنان اندرونی با شاه حکایت داشت. ضمن آنکه در آن، گونهای متفاوت از باورهای پزشکی روزگار ناصری بازتاب مییابد.
با آنکه ملیجکِ پدر رازدار خوبی برای اسرار اندرونی شاه شمرده نمیشد، ولی با این همه شاه به او بیش از همهی خواجهها و “عملهی خلوت” اعتماد میکرد. اعتمادالسلطنه در گزارشی از اندرونی شاه مینویسد که شاه شبها خوابش نمیبرد تا از زنان خویش در مقابل اغیار مواظبت به عمل آورد. در همین راستا گفته میشود که ملیجکِ پدر مأمور بود میان درگاه اندرونی بخوابد تا از آمد و شد افراد جلوگیری به عمل آورد (ص۱۷۷). نفوذ ملیجک اول در دل شاه سرآخر موجب گشت تا شاه به او نیز نشان سرتیپ دومی اعطا نماید (ص۳۸۷).
از سویی دیگر ملیجک دوم پس از کسب لقب عزیزالسلطانی اقتدار بی مانندش را در اندرونی و بیرون از آن به کار میبست. او در الگوبرداری از آنچه که در پیرامون اش به چشم میدید، هر روز گروههای هنری گوناگونی راه میانداخت تا تفریح و خوشی اطرافیان شاه را رونق بخشد. در این نمایش ها چه بسا غلامبچههای اندرونی لباس زنانه بر تن میکردند. او همچنین آزادانه و بی پروا نوازندگان و خوانندگان شهر را برای اجرای مراسم به اندرونی میکشانید (ص۴۶۹-۴۶۸). در ایام محرم و عزاداری نیز دستههای عزیزالسلطان همراه با ابتکار عمل، از دیگران یک سر و گردن بالاتر مینمودند. چون در نمایشهای او، عزاداری بیش از همه جایش را به تفریح و خوشی وامیگذاشت.
او چندان اعتنایی به درس و مشق خویش هم نداشت. در نتیجه پدرش از شاه میخواست که عزیزالسلطان را به درس خواندن تشویق کند. ولی عزیزالسلطان با چوب به پدرش حمله میبُرد که در کارش دخالت نکند (ص۵۰۶). ناصرالدین شاه در افلاس سیاسی و بیارادگی خویش در قبال دشمنان داخلی و خارجی چنان آزرده بود که روزی به عزیزالسلطان نصیحت میکرد: «عزیز جان وقتی که تو انشاءالله شاه شدی قتل نکنی، چشم بیرون نیاوری، با مردم خوب رفتار کن» (ص۵۱۷). همدلی شاه با عزیزالسلطان از تنهایی عاطفی او میکاست. شاه انگار وامانده ای همانند عزیزالسلطان را بهتر از هر کسی برای استمرار سلطنت قاجار مناسب میدید.
سال ۱۸۸۹ میلادی عزیزالسلطان یازده سالش بود که سفر سوم شاه به فرنگ پیش آمد. در این مسافرت عزیزالسلطان نیز حضور فعال داشت. او ضمن سرپیچیهای مداوم و مستمر از دستور شاه، همچنان رفتارهای ناهنجاری را دنبال میکرد. عزیزالسلطان در انگلیس از طریق ولیعهد به ملکه معرفی گردید. حتا بر پایه ی رسمی همگانی دست ملکه را بوسید. با هنجارهایی از این دست بین ایرانیان نیز شهرت یافته بود که ملکه ی انگلیس به جوانان نوبالغ عشق میورزد (ص۶۵۱). ملکه در مراسم دیگری، به تمامی افراد گروه ایرانی بنا به جایگاهشان در حکومت ایران، نشانی اعطا کرد. ولی ملیجک اول که از نشان خود ناراضی به نظر میرسید، آن را به دو تومان فروخت (ص۶۵۵).
عزیزالسلطان تجربههای خامی را که از تماشاخانهی فرنگ آموخته بود، پس از بازگشتش به ایران ناشیانه به کار بست. او به منظور اجرای نمایش برای افراد سرشناس بلیت میفرستاد و در قبال هر بلیت پنج تومان نیز مطالبه میکرد (ص۶۹۵). از این پس او حتا تعزیه های خود را در قالبهایی از کمدی و طنز به اجرا میگذاشت (ص۶۹۷). عزیزالسلطان در الگوبرداری از تکیه دولت، تکیه ای ویژه برای خویش فراهم دید که به نام او خوانده میشد. در همین تکیه بود که تعزیه ی حضرت مریم و تعزیه دیگری از ابوبکر را به اجرا گذاشت.
در “تعزیه حضرت مریم”، مریم میمیرد و عیسا به عزاداری برای او اشتغال میورزد. اما در تعزیه ی ابوبکر بیاعتنا به اعتقادات مردم، عثمان، عمر و ابوبکر را به استهزا میگرفت (ص۸۶۷). او تعزیه ی دیگری را نیز در خصوص عروسی فاطمه ی زهرا به نمایش گذاشته بود که در آن به “شبیه حضرت فاطمه لباس فرنگی پوشانده و کلاه فرنگی بسرش گذاشته بودند” (ص۹۴۸). “تعزیهی حضرت یوسف” از کارهای دیگر عزیزالسلطان به حساب میآمد که او آن را حسابگرانه برای زنان اندرونی به اجرا میگذاشت (ص۱۰۵۸). عزیزالسلطان کارناوالهای شبانه نیز راه میانداخت که همراه با موسیقی و آواز، نمایشهای متحرکی را برای مشتاقان خود اجرا میکرد. برای اجرای این نمایشها ساعتهای طولانی، شبانه مسیرهایی از شهر را طی میکردند و دوباره به مکان اصلی خویش بازمیگشتند (ص۸۷۰).
همچنین ناصرالدین شاه پس از بازگشت از مسافرت فرنگ دختر هشت ساله اش اخترالدوله را برای عزیزالسلطان نامزد کرد. عزیزالسلطان دیگر بهانه کافی در اختیار داشت تا همه روزه اخترالدوله را با تشریفات رسمی جهت حضور در مکتب بر کالسکه اش بنشاند (۶۷۲). اما خود او همه چیز را تجربی میآموخت و اعتنایی به درس مکتب نداشت.
مردک دایی عزیزالسلطان همانند پدر او در ابتدای خدمت به غلامبچگی در اندرونی شاه اشتغال داشت. او نیز همانند ملیجک اول تفنگ شاه را در شکارگاه حمل میکرد. شاه به مردک هم نشان سرتیپ اولی بخشیده بود. اعتمادالسلطنه در الگوگذاری از واژهی ملاجکه، خانواده و خاندان مردک را نیز مرادکه مینامَد. مردک للگی و خواجگی عزیزالسلطان را به عهده داشت. به دستور مردک ضمن رویکردی اداری تمامی بچههای خوشگل شهر به سرای عزیزالسلطان گسیل میشدند تا در خفا میل و حاجت مردک را بر آورند. اعتمادالسلطنه در همین راستا یادآور میگردد: «خداوند رحم کند که آقا مردک میل به زنهای مردم نکند» (ص۷۲۰). چون بنا به گزارش اعتمادالسلطنه یکی از تفریحات عزیزالسلطان این شده بود که به عنوان بازی و تفریح بچهها را بخواباند تا مردک به جماع با ایشان اشتغال ورزد. گفتنی است که عزیزالسلطان بچههایی را که از دستور او سر میپیچیدند از گروه ویژه ی خود میراند (ص۶۸۴).
با این همه به دستور شاه تندیسی از عزیزالسلطان ساختند تا در فضای کاخ سلطنتی نصب گردد (ص۶۹۵). حتا پس از فوت سپهسالار عمارت ها و باغ او را به عزیزالسلطان بخشیدند (ص۸۰۳). چون شاه که بر پایه ی احساس حقارت و ناتوانی، از مرگ سپهسالار در پوست نمیگنجید، به ظاهر عزیزالسلطان را جایگزینی مناسب برای او میدید.
در همین راستا گردانندگان صفبندیهای درون حکومتی نیز بدشان نمیآمد تا از اقبال شاه به عزیزالسلطان جهت ابراز مخالفت با امینالسلطان سود جویند. زیرا تردیدی نبود که همه بلااستثنا از امینالسلطان صدر اعظم نفرت داشتند. همچنین “فراموشخانه” تجربههای خوبی از خود بر جای نهاد، تا برای ایجاد تشکلهای مخفی همچنان آموزههایش را قدر بدانند. با این اوصاف دستهبندی جدیدی به ظاهر با معرکهگردانی عزیزالسلطان شکل گرفت که در آن علاءالدوله، سیفالملک و حاجبالدوله مشارکت داشتند (ص۸۶۲). اما نگاه عزیزالسلطان در فضاهایی فراتر از سیاست دور میزد.
در این هنگام یعنی سال ۱۳۱۰ هجری قمری عزیزالسلطان شانزده ساله بود. او آنچه را که از شاه آموخته بود در اندرونی خود او به کار میگرفت. چون صیغه های شاه بنا به عرف حرمخانه ناصری به معاشقهی شبانه با عزیزالسلطان رضا میدادند. امین اقدس عمه ی او هم تمهیدات لازم فراهم میدید تا شاه همچنان چشمان خود را بر جهان پیرامون ببندد (ص۸۷۷). اما وسعت موضوع فراتر از آن بود که همچنان مخفی بماند. تا جایی که شاه دستور داد از آن پس عزیزالسلطان در اندرونی نخوابد (ص۸۷۹). همچنین استفاده از تفنگ برای عزیزالسلطان گونهای از بازی به حساب میآمد. به واقع تفنگبازی حقارتهای جسمی و ظاهریاش را جبران میکرد. اعتمادالسلطنه در خاطرات سال ۱۳۱۰ قمری خود مینویسد که او تا کنون پنج نفر را در این بازیها سر به نیست کرده است. مطابق معمول مرگ مقتول به خود او منتسب میگردید تا قاتل را از مهلکه برهانند (ص۸۷۷). گر چه قاتلی همانند عزیزالسلطان چندان نیازی نمیدید تا از چنگ کسی بگریزد. همچنان که مدت کوتاهی پس از پنجمین قتل خود، “دست دو نفر از غلامان شاهی را با قمه” قطع کرد (ص۸۹۰).
نامزدی عزیزالسلطان با اخترالدوله تا سال ۱۳۱۱ هجری قمری حدود پنج سال به طول انجامید. سرآخر او نامهای به شاه نوشت که “اگر من دامادتان هستم پس چرا دخترتان اخترالدوله را به من نمیدهید؟” در نهایت تصمیم گرفتند که برایشان عروسی برگزار کنند. اما مادر اخترالدوله مدعی شد، تا زمانی که عزیزالسلطان ختنه نکند، دخترش را به او نخواهد سپرد. چیزی که عزیزالسلطان در آغاز از پذیرش آن امتناع میورزید. مدتها موضوع ختنهی عزیزالسلطان به یکی از مباحث داغ دربار ناصری مبدل شده بود تا آنکه او به انجام آن رضایت داد. آنگاه از اجرای چنین کاری در خانهی صدر اعظم سر باز زد. سرآخر قرار شد ختنهی عزیزالسلطان در اندرونی خودش در باغ سپهسالار صورت پذیرد که اینک به نام او “عزیزیه” خوانده میشد (ص۹۶۱).
در عمارت سپهسالار که شاه آن را به عزیزالسلطان بخشیده بود، زندگانی خوشی برای عزیزالسلطان رقم میخورد. او گارد مخصوص سی نفره ای را نیز برای خویش فراهم دیده بود. نایبالسلطنه خوب میفهمید که عزیزالسلطان جایگاه او را در حکومت ناصری هدف نهاده است تا لابد در آینده ای نه چندان دور بتواند به کرسی وزارت جنگ دست یابد (ص۱۰۵۹).
اما ناصرالدین شاه هفدهم ذیقعدهی سال ۱۳۱۳ هجری قمری، درست دو سال پس از ازدواج عزیزالسلطان با اخترالدوله، در حرم شاه عبدالعظیم ترور شد. تروری که در نهایت به جدایی اخترالدوله از عزیزالسلطان انجامید. عزیزالسلطان پس از این جدایی دختر کامران میرزا را به زنی گرفت. او هر چند پس از مرگِ “شاه شهید” به منصب وزارت جنگ و یا بالاتر از آن دست نیافت، ولی حوادث شیرین گذشته، روزگار خوشی را برایش در دستگاه شاهان قاجاری رقم زده بود تا آنکه بنا به نوشتهی لغتنامهی دهخدا زمستان سال ۱۳۱۸ خورشیدی مرگ در گمنامی به سراغش آمد.
ادامه دارد