شهروند ۱۲۶۹ ـ پنجشنبه ۱۸ فوریه ۲۰۱۰
پیش کمان ابرویش لابه همی کنم ولی
گوش کشیده است از آن/ گوش به من نمی دهد
به “مریم- م” خواهر بی قرارم که یک شبِ بی ستاره شانه های جوانش را دستِ پیر مرگ سپرد.

شب خانه خواهر خوابیده بودم که گفته بود بروم نزد آنان تا از آشفتگی ی خسته ی این همه سال کمی قراربگیرم. حالم آنقدر بد بود که نمی خواستم کسی را ببینم و حتا کلمه ای با کسی از تلخ که نمی دانم از کجا در هستی ام پپدا شده بود / حرف بزنم. به نوشته های پیشین ام که فکر می کردم باورم نمی شد این همه خشم از میانِ من آمده اند / منی که جز امید/ شعری در صدایم نمی آمد و جز نام ” نورا” نامی دیگر به دلم نمی نشست…
پیش از خواب به حرف های “نورا” فکر کرده بودم که تاکید کرده بود جنونی که در من آمده آزارش می دهد و متحیر است که چگونه باورهایم این طور از خشم لبریز شده اند جوری که تحمل اش تاق شده و ترجیج می دهد در سکوت بنشنید و آشفتگی ی بودنِ عشقمان را/ به مرحم آرامشِ زمان بسپارد .
یک آن با خود گفته بودم آدم عاشق که بی مرام نمی شود! گیرم تمام حق با تو باشد و معشوق ات حالا دیگر نمی خواهد آن که بود باشد/ یا نمی تواند آن که می خواست باشد/ چرا به دشنام و اخم مهر می طلبی! مگر به نیاز می شود از بی نیازی گفت! چرا خود می کشی مگر از مرگ می شود به هست رفت!…
میزبانانم مهربانی کرده بودند/ بعد از شام که همه به خلوت خود رفته بودند/ کتابی قدیمی را گشوده بودم تا لابلای کلمه ها بلکه غرق شوم و از آشوبِ نمی دانم هایم بگریزم. در بخشی از کتاب از قول کودکی که سرگرمی اش گوش خواباندن به مراسم عزاداری خانه از بالای پشت بام بود/ خوانده بودم:

” چقدر دلم می خواست نمازم را بلند بلند بخوانم. این آرزو در دلم مانده بود و خیال هم نمی کردم هیچوقت عملی بشود. عاقبت هم نشد. برای یک دختر یا زن که هیچوقت نباید نمازش را بلند بخواند این آرزو کجا می توانست عملی شود.”
دوباره وسوسه بدجورم کرده بود. با خود گفته بودم نه! این دوست داشتن آن نیست که می گفتیم. “نورا” دوستم ندارد. نوشته بودم مرگ مگر آرامم کند و ضربان حیران قلبم را بغل کرده/ در آغوش کابوس هایم به خلسه ای از نیست خوابیده بودم:
جان بی جمال جانان میل جهان ندارد
هرکس که این ندارد حقا که آن ندارد

درست نمی دانم چند وقت از خواب و بیداری ام رد شده بود که لگدی محکم از خواب پرانده بودم که در آن واحد حس کرده بودم از سوی قدرت مردی می آید که دشنام های هذیانم را شنیده است و این طور می خواسته هشیارم کند تا مبادا از حرف های مگو اهل خانه برنجند. صدای خواهر را شنیده بودم که هنگام که زیر سرم را مرتب می کرد در پاسخ “چه شدهایم” گفته بود چیزی نیست! بخواب عزیزم! بخواب هیچ طور نشده / خوابِ بد به سرت آمده! بخواب جانم!..
خیس عرق تا صبح خوابم نبرده بود. اذان آمده و رفته بود. نمازخوان ها به عادت/ قبله را شاهد ایمان ها و تمناهاشان کرده/ دوباره به بستر برگشته بودند. رفتگران به ضربی یک نواخت و آهنگی آفتابی / شبی دیگر به سفره صبحانه های ساده شان برده بودند. خورشید یکبار دیگر مرا صدا زده بود. گنجشگ ها بیدارباش دستجمعی شان را ترانه می کردند. پچ پچ کوچه به ازدحام خیابان وصل می شد و زندگی همانطور که روزی پیش بود/ دوباره از سر می شد . اما حال من مثل عیشِ ماری که تازه پوست انداخته / از احوالی نو سراغ می گرفت .
پشت میز صبحانه / بعد از دوشی سرد / از کابوسی که شبِ پیش چشیده بودم/ با هر که می گفتم جوابی درست نمی شنیدم. یکی می گفت همه ی این ها در خواب دیده ام و افکار مغشوشم تعبیر روشن این تاریکی ست . خواهرم اقرار می کرد خواب همسرش آنقدر سنگین است که امکان بیدار شدنش هم نیست چه رسد به اینکه این همه راه از آن طرفِ ساختمان این سو آمده باشد و آن کار کرده باشد.
حرف های آنها در رد آنچه می اندیشیدم اگرچه پاسخی در گواه حقیقت رویای وحشتم نمی داد/ دستکم آرامم می کرد که دشنام هایم را در بی هوشی / اهلِ خانه نشنیده اند و خیالم باید از شرمی که احاطه ام کرده / آرام باشد.
*
مادر می گوید در کتاب آسمانی از قول پیامبر آمده است که آفریدگار توسط فرشتگانی پرزور به شیاطین لگد می زند تا ایشان را از خواب غفلت بیدار کند. پدر می گوید توبه تنها چاره آرامش روح و ورود به جهانی عاری از عذاب وجدان است.
خودم اما مطمئنم کسانی آن شب بالای سرم بوده اند و آن ضربه که به جانم خورد جز حقیقت چیزی نبوده است.
و تو! می دانم تو نیز با شنیدن این همه واهمه در من/ خواهی گفت زیاده می خواهی و بد می طلبی و این از آفتی ست که گریبان آدم ات را بالاخره می گیرد . . . .

عزیزترینم!
دارم دوباره برای تو می نویسم . با شوری از تمامی جانم. بی آنکه اصلن خیال اینکه این نامه به دست تو برسد / در سرم باشد و یا اینکه تو را به نیازی به خویش فرا خوانده باشم. تنها بر این باورم که هشدار آن شب/ تلنگری بود تا دریابم/ انتظار مهربانی/ به هیچ روی خواست مهرورزی نیست ….
*
اکنونِ این شب از نیمه گذشته است. می دانم دوباره به آرامش بازگشته ام و اگر فرشتگانی از جانب هشدار/ به سراغ خواب هایم بیایند پیامی از تو برایم خواهند آورد که حال ات خوب است و مرا بیشتر از آنکه می پندارم/ دوست می داری/ اگرچه هنوز نمی دانی/ با هجوم اتفاقم / چگونه تا کنی/ که این قبیله ی شرمگین / از بوسه های ما برای راحتی وجدان عاصی خویش/ دنبال بهانه ای از گناه نگردد و ما به سفرهایی که با هم رویا کرده ایم/ لباسِ شدن تن کنیم .

دوستت دارم ! بی آنکه بخواهم گفته باشم تو نیز مجبوری دوستم داشته باشی و گرانِ وقتت را / با ارزان بودنِ من تاخت بزنی…
*
به باران رسیده ام/
و گفت و شنودی از بیا.
به ترانه ای از نفس/
و تبسمی از خیس وُ بوسه وُ لب.
به کوتاه رسیده ام
و به عشق.
*
شب بخیر مهربان! وقت بخیر جانان!

* ابیات از حافظ وام گرفته شده اند.
قطه پایانی از سردوده بلند ” آفتابِ سالهای یلدایی” از نویسنده است.
تکه داخل گیومه از کتاب “سه تار” جلال آل احمد آمده است .

۲۰-۲۱ بهمن ۸۸ / تهران