اورهان پاموک
فاطمه ادامه تحصیل میدهد
یک روز بعدازظهر مولود بیرون باشگاه ایستاده بود و داشت بلوط فروش را تماشا می کرد که با پیرمرد ماست فروش بازنشستهای صحبت میکرد که صاحب ملکی بود. پیرمرد میان صحبت هایش گفت: «باید ببینیم قسمت چی میشه.» واژه ی «قسمت» ناگهان در ذهن مولود به یک آگهی تبلیغاتی بزرگ روی دیوار تبدیل شد. مولود این واژه را همراه با دیگر یادمان های فرهاد در گوشهای از ذهنش پنهان کرده بود، اما حالا این واژه برگشته بود و او را در شبگردیهای بوزافروشی همراهی میکرد. برگ های روی درختها با او مکالمه میکردند. آری اکنون میشد فهمید که «قسمت» نیرویی بود که همچون پلی آنچه را که نیت دل بود به نیت زبان پیوند میداد. آدمی شاید در دل به چیزی میاندیشید و زبانش چیز دیگری میگفت، اما «قسمت» بود که آن دو را به هم میپیوست. حتی آن مرغ دریایی که برای نشستن روی پشته ی زبالهها پر گشوده بود با این نیت برخاسته بود. نیتی که در زبان آن مرغ صدا میکرد، اما اینکه میل قلبی آن پرنده که در آوازهایش شنیده میشد، چه بود، بستگی به عواملی داشت که «قسمت» آن را کنترل میکرد. چیزهایی مثل سرعت وزش باد، اقبال و زمان. سعادتی که مولود در زندگی مشترک با رایحه یافته بود قسمت بود و او همواره باید به آن ارج نهد. سخنان حضرت آقا کمی او را برآشفته بود. با اینهمه از اینکه به دیدن او رفته بود خرسند بود.
در دو سالی که پیش رو بود مولود بسیار نگران دختر بزرگش بود که آیا خواهد توانست دبیرستان را به پایان برساند و به کالج برود. مولود توان کمک به او در درس هایش را نداشت. حتی نمیدانست که فاطمه تکالیف مدرسه را درست انجام میدهد یا نه. با اینهمه پیشرفت او را با نگرانی در دلش پی میگرفت. هربار که میدید فاطمه دچار سکوتی عمیق است، کتابش را با بیقراری ورق میزند، در دفترش دنبال چیزی میگردد، با خشم این طرف و آن طرف میرود و یا حتی خاموش مینشیند و از پنجره بیرون را مینگرد، به یاد روزهای نگران خودش در مدرسه میافتاد، اما دخترش بیش از او با جهان ِ شهر نزدیکی داشت. به نظر مولود او، هم عاقل و هم زیبا بود.
وقتی فوزیه نبود مولود دوست داشت دست فاطمه را بگیرد و ببرد بیرون برایش کتاب و لوازم تحریر بخرد یا با او بنشیند خوراک مرغ بخورد و یا در کافه قنادی مشهور ویلا هنگام خوردن کیک صحبت کند. برخلاف همه دختران، فاطمه در رفتارش با پدر وقیح و بیپروا نبود. مولود به یاد نداشت که او را سرزنش کرده باشد. گرچه او هرگز کاری نمیکرد که شایسته سرزنش باشد.
البته مولود گاهی در پشت جدیت و اطمینان به نفس او خشمی را میدید. آنها گاهی سر به سر هم میگذاشتند و مولود او را به خاطر حالت تنگ کردن چشمانش موقع خواندن یا شستن مکرر دست هایش و روی هم انباشتن بینظم و ترتیب چیزها داخل کیفش مسخره میکرد. با اینهمه میکوشید شوخی را زیاد کش ندهد. مولود به راستی به او احترام میگذاشت.
هنگامی که چشمش به شلوغی محتویات کیف فاطمه میافتاد به این نتیجه میرسید که فاطمه پیوند ژرفتری با شهر و باشندگان آن و ادارههایش به هم زده است تا خود او. به نظر میآمد که فاطمه با همه جور آدمی و چیزهای گوناگون در ارتباط بود تا چیزها و آدمهایی که مولود در جریان دوره گردیش به عنوان فروشنده با آنها در تماس بود. توی کیفش همه چیز پیدا میشد. از کارت شناسایی، خرده کاغذ، سنجاق مو، کیفهای کوچکتر، کتاب، یادداشت، ته بلیت، بستههای گوناگون، تا آدامس و شکلات. از کیف او بویی شنیده میشد که مولود در هیچ جای دیگر نشنیده بود. بوی کتابهایش نبود. کتابهایی که مولود بعضی وقتها برمیداشت و جلوی او به شوخی بویشان میکرد. با اینهمه بویی بود کتابگونه. این بو مولود را به یاد شیرینی میانداخت، بوی آدامس و شکلاتی بود که دخترش وقتی تنها بود میخورد یا میجوید. انگار بوی مصنوعی وانیل بود. ترکیب این بوها به مولود این حس را میداد که فاطمه به زودی میتواند اگر بخواهد زندگی دیگری داشته باشد. مولود آرزو داشت که فاطمه مدرسه را تمام کند و به کالج برود. گهگاه هم نگران این میشد که زن چه کسی خواهد شد، اما این چیزی نبود که از اندیشیدن آن شادی کند. احساس میکرد که به زودی دخترش از خانه او پر میکشد و میرود و سرخوش و شادمان زندگی گذشته اش را پشت سر میگذارد.
در نخستین هفتههای سال ۱۹۹۹ یکی دو بار به دخترش گفت: میتونم بیام بعد از کلاس تقویتی برت دارم. کلاسی که فاطمه در شیشلی میرفت کلاس تقویتی دانشگاه بود و معمولا همزمان با پایان ساعت کار مولود در باشگاه در کوی مجیدیه بود، ولی فاطمه نمیخواست پدرش دنبالش بیاید. نه که بعد از کلاس جایی برود و دیر برسد. مولود برنامه درسی فاطمه را خوب میدانست. هر شب فاطمه و فوزیه در همان دیگ و قابلمهای که مادرشان سال های سال خوراک پخته بود، شام را حاضر میکردند.
آن سال فاطمه و فوزیه اصرار داشتند که پدرشان تلفن برای خانه بگیرد. تلفن کم کم ارزان شده بود و آن روزها هرکسی تلفنی در خانه وصل کرده بود. بعد از آنکه تقاضای تلفن را امضا میکردی سه ماهی طول میکشید تا تلفن وصل شود. مولود پشت گوش میانداخت و نگران خرج اضافه و قبض ماهانه تلفن بود. میترسید دخترهایش وقتشان را پای تلفن هدر دهند. به خصوص نگران این بود که سمیحه هر روز زنگ بزند و به دخترها بگوید چه کار کنند یا چه کار نکنند. مولود متوجه شده بود که وقتی دخترها به او میگفتند که آن روز میخواهند بروند توت تپه، غالبا میرفتند شیشلی و فیلم تماشا میکردند، سری به شیرینی فروشیها میزدند، و با سمیحه مراکز خرید محل را زیر پا میگذاشتند. بعضی وقتها خاله ودیهه شان هم بیآنکه از قورقوت اجازه گرفته باشد به آنها ملحق میشد.
آن سال تابستان مولود بستنی فروشی نکرد. به دلیل ازدحام، بستنی فروشی به سبک قدیم با سه چرخه در اطراف شیشلی یا خیابان های مرکزی شهر دیگر عملی نبود، چه برسد به اینکه آدم از این راه درآمدی هم داشته باشد. این سه چرخه ها تنها در خیابانها و کوچههای محلههای قدیمی که در آنجا کودکان عصرهای تابستان فوتبال بازی میکردند قابل حرکت بود. مسئولیت روزافزون مولود در باشگاه مهاجران همیشه مانعی بود که مولود بتواند در آن ساعت بعدازظهر فراغتی داشته باشد.
یک روز بعدازظهر ماه ژوئن پس از آنکه فاطمه سال دوم دبیرستان را با موفقیت به پایان رسانده بود، سلیمان تنهایی به باشگاه آمد و مولود را با خودش به رستوران تازهای که در محله عثمان بیگ باز شده بود برد و از او تقاضایی کرد که قهرمان داستان ما را عمیقا در مخمصه قرار داد.
سلیمان:
بزقورت نوزده سال داشت که دبیرستانو تموم کرد. قورقوت کلی پول خرج کرد و تونست اسمشو تو یکی از مدرسههای خصوصی ثبت نام کنه. از اون مدرسههایی که آدم در واقع دیپلم بچه را می خره. امسال (و همینطور پارسال) هم توی کنکور نمره خوبی نیاورد تا بتونه تو یه دانشگاه به درد بخور قبول بشه. به همین دلیل عقلشو از دست داده. ظاهرا دو بار با ماشینش تصادف کرده و حتی یه شب هم بعد از مست بازی و یه دعوا سر از زندون درآورده. واسه همین هم باباش تصمیم گرفته تو بیست سالگی بفرستدش سربازی. پسره طغیان کرده و اونقدر مایوس شده که دست از خوردن برداشته. به مادرش گفته که عاشق فاطمه شده، البته ازشون نخواسته که برند و فاطمه رو خواستگاری کنن. وقتی فاطمه و فوزیه بهار اومده بودن توت تپه، حسابی با بوزقورت و توران دعواشون شد. دخترا اونقدر ناراحت شدن که دیگه تصمیم گرفتن توت تپه نرن. (مولود از این جریان خبر نداره). این میون غیبت فاطمه حسابی تعادل بوزقورتو به هم زده. برای همین قورقوت گفت: بهتره اونا رو نامزد کنیم و بوزقورتو بفرستیم سربازی وگرنه تو استانبول کار دستمون میده. قورقوت این جریانو به ودیهه گفت. به سمیحه هیچی نگفتیم. با بوزقورت صحبت کردیم. گفت میخوام باهاش ازدواج کنم. بعد هم روشو کرد اونور. من هم مامور شدم که میونه رو جور کنم.
مولود گفت: «فاطمه هنوز مدرسه میره. از این گذشته هنوز نمیدونیم که از بوزقورت خوشش میآد و اصلن به حرف من گوش میده یا نه.»
گفتم: «میدونی مولود من تو زندگی تنها یه بار از پلیس کتک خوردم، تقصیرش هم با تو بود.» همین. چیز دیگه ای بهش نگفتم.
***
مولود احساس کرد که همین که سلیمان کمکهای آکتاشها طی این همه سال را به رخش نکشیدند غنیمت بود. سلیمان به جای این بحث مساله را کشیده بود به اینکه چطور پلیس حسابی توی ماجرای قتل فرهاد کتکش زده بود. به دلایلی در جریان آن بازداشت پلیس فقط سلیمانو کتک زده بود و مولودو راحت گذاشته بود. مولود هر وقت یاد این قضیه می افتاد، خندهاش میگرفت. شاید برای اینکه نفوذ قورقوت نتوانسته بود سلیمان را از کتک خوردن برهاند.
راستی مولود چقدر به آکتاشها بدهکار بود؟ هنوز قضیه اختلاف قدیمی بر سر مالکیت حل نشده بود. مولود مدتی روی حرف سلیمان فکر کرد تا در یک فرصت مناسب ماجرا را با فاطمه در میان بگذارد. از طرف دیگر این فکر هم او را مشغول کرده بود که فاطمه حالا دیگر به سن ازدواج رسیده طوری که قورقوت و سلیمان به فکر این پیشنهاد افتاده بودند. پدر و عموی مولود با دو خواهر ازدواج کرده بودند و بچههای آنها یعنی نسل بعد هم همین کار را کرده بودند. حالا اگر نسل سوم هم همین کار را میکرد ای بسا بچههای آنها لوچ و عقب مانده به دنیا میآمدند.
با اینهمه آنچه اکنون بیشتر سئوال بر میانگیخت شبح تنهایی بزرگی بود که در افق دیده میشد. آن سال تابستان مولود شبها ساعتها با دخترهایش تلویزیون تماشا میکرد و پس از خوابیدن آنها در خیابانها تنها قدم میزد. سایههایی که چراغ های خیابانها با برگها روی در و دیوار میانداخت، دیوارهای بیانتها، چراغ های نئون مغازهها و واژههای آگهیهای تبلیغاتی هریک به زبان حال با او سخن میگفتند.
یک شب داشت با فاطمه تلویزیون تماشا میکرد. فوزیه رفته بود از بقالی چیزی بخرد. صحبتشان کشیده شد به خانه توت تپه. مولود پرسید:
«چطوره که دیگه به دیدن خالههاتون در توت تپه نمیرین؟»
فاطمه پاسخ داد:
«چرا میبینیمشون. اما دیگه خیلی به توت تپه نمیریم. فقط وقتی مطمئن باشیم که بوزقورت و توران نیستند سر میزنیم. اصلن دیگه نمیتونم تحملش کنم.»
«مگه چی شده؟ چیزی بهت گفته؟»
«هیچی. چیزهای بچگانه. بوزقورت مخ نداره.»
«شنیدم که از اینکه با تو دعوا کرده ناراحته. طوری که دیگه اشتهاشو از دست داده. میگه…»
فاطمه هوشمندانه به موقع حرف پدرش را برید و گفت:
«ولش کن بابا. بوزقورت خُله.»
مولود متوجه خشم در چشمان دخترش شد و افزود:
«خب مهم نیست. لازم نیست خودتو اذیت کنی بری توت تپه.»
و از اینکه طرف دخترش را گرفته بود احساس شادمانی کرد.
مولود و دخترش هرگز دیگر در آن باره صحبت نکردند. از طرف دیگر چون مولود نمیدانست خبر رد پیشنهاد ازدواج را چطوری به آنها بگوید که ناراحتشان نکند، به روی خودش نیاورد. تا اینکه یک روز گرم سوزان وسط های ماه اوت سروکله سلیمان در باشگاه پیدا شد. مولود تازه از فروشگاه نزدیک آمده بود و بستنی حاضری برای سه تن از اهالی روستای ایمرنلر خریده بود که داشتند برنامه ای برای گردش تفریحی در بغاز بسفر میریختند.
وقتی با سلیمان تنها شد به او گفت:
«فاطمه علاقهای به بوزقورت نداره. از این گذشته میخواد ادامه تحصیل بده. نمیتونم که وادارش کنم درسشو نیمه کاره بذاره. درسش از بوزقورت خیلی بهتره.»
مولود که فرصت دستش آمده بود کوشید حسابی لفت و لعاب بدهد.
سلیمان گفت:
«بهت که گفته بودم بوزقورت میخواد بره سربازی. خب بیخیال. به هر حال چرا زودتر خبر ندادی؟ اگه خودم نیومده بودم به خودت زحمت نمیدادی خبرم کنی؟»
«خب فکر میکردم شاید تصمیم فاطمه عوض بشه. برا همین صبر کردم.»
مولود متوجه شد که سلیمان از جواب منفی او خشمگین نشده. در واقع به نظر میآمد که حرف مولود را منطقی یافته بود. تنها نگرانی سلیمان این بود که قورقوت چه واکنشی نشان خواهد داد. مولود هم البته برای مدتی نگران آن بود، اما دلش نمیخواست فاطمه را مجبور به ازدواج کند تا زمانی که درسش در کالج تمام میشد. به این ترتیب پدر و دختر شیرین پنج سال خوشی را در افق برابرشان داشتند. هر وقت مولود با فاطمه حرف میزد از دانش و هوش او احساس اطمینان میکرد، همچنانکه همیشه از دانش و هوش رایحه خرسند بود.
ادامه دارد
بخش پیش را اینجا بخوانید