Sharifeh-Banihashemi

هرسه لیوان‌ها را به هم می‌زنند و با لبخندی جرعه‌ای از شراب را مزمزه می کنند؛ آرزو دستش را که هنوز لیوان شراب را گرفته، روی میز می‌گذارد، نفسِ عمیقی می کشد و رو به آن دو می گوید:”آخیشش راحت شدیم.”

ولی با دیدن قیافه دمغ آن دو می‌گوید: “چتونه! هر دوتون خوب می‌دونین که مقصر خودش بود.” و وقتی با سکوت آن دو روبرو می‌شود، می‌گوید:”به نظر من که حقش بود. مگه همینو نمی‌خواستین!” با پوزخندی ادامه می‌دهد: “که حق به حق‌دار برسه!” و با خود می‌گوید شاید من اشتباه کردم و حقشون همون بود که بود!

عفت در دل می‌گوید حق با آرزوست، سزاش همین بود، مردکه‌ی بی‌شرف. و یاد روزی می‌افتد که وقتی شوهرش صدای در خانه را شنید، ترسیده از جا پرید، و در حالی که دست‌پاچه به دور سرش می‌چرخید، گفت: “حتماً مأمورااَن، حتماً مأمورااَن! درو وانکنی، ها! دست بسرشون کن تا از پشت بوم فرار کنم.” کتش را برداشت، کفش را سرپا انداخت و به طرف راه پله‌ها دوید. عفت که یک چشمش به مردش بود که از پله‌ها به بالا می دوید و یک چشمش به درِ خانه که با ضربه‌های مشت و لگد مأموران، داشت از پاشنه درمی‌آمد، حیران و سرگردان چادرنمازش را روی سرش انداخت که به طرف در برود، که دید مرد دولا و بر پله‌ها یله شد، یک دستش را بر قفسه سینه‌اش گذاشت و دست دیگر در هوا انگار به دنبال دستگیره‌ای بگردد تا شاید خود را نگاه دارد. عفت چادر را ول کرد سراسیمه به طرف شوهرش و بعد با سر برهنه به طرف در دوید، ولی قبل از این که به بیمارستان برسند، شوهرش تمام کرد3women-archive.

عفت لیوانش را دوباره برمی دارد و جرعه‌ای می‌نوشد و نفس‌های انگار سال‌ها در سینه ‌مانده‌اش را با آسودگی بیرون می‌دهد و زیر چشمی نگاهی می‌اندازد به ماهرخ که می‌داند وضعش نه بهتر از خودش که حتی بدتر هم بود. ماهرخ هم با زهرخندی لیوانش را برمی‌دارد جرعه‌ای سر می‌کشد، نفسی تازه می‌کند و در دل می‌گوید آرزو راست می‌گه، حقش همین بود، مردکه‌ی هیزِ کثافت. بعد انگار برای این که خودش را از دست یک مشت فکرهای سمج و تهوع آور خلاص کند، چشمانش را می‌بندد و می‌رود به سال‌های آشنائی و عشق و عاشقی با شوهرش به عروسی‌شان و بعد به سال‌های‌ نازائیش که باعث همه‌ی بدبختی‌هایش شد و دوباره چهره‌ی زیبایش افسرده می‌شود. شوهرش گفته بود: “خودتو ناراحت نکن، این دردی نیست که امروزه دوا نشه، می‌ریم دنبال معالجه، حتی اینجا هم نشد، هرطور شده پولی جور می‌کنم و می‌ریم خارج.” و با جنس قاچاقی که از دوبی برای حاجی می‌آورد، پولی پس‌انداز کرد ولی در خود تهران بعد از یک سال دوا و درمان کاکل زریشان به دنیا آمد و شوهرش بیش از پیش عاشقش شد. ماهرخ به کاکل زریش فکر می‌کند، آهی از ته دل می‌کشد، لیوان را برمی‌دارد و تا ته سرمی‌کشد. پاهایش را دراز می‌کند، طوری کششان می‌دهد که انگار بخواهد خستگی سالیان را درکند و رو به آرزو می‌گوید: “راست می‌گی راحت شدیم، گور به گورش کردن.”

آرزو لبخندی از سر رضایت می‌زند و می‌گوید: “حالا شد.” لیوان را به طرفشان می‌گیرد و می‌گوید:”به سلامتی” و لیوان را تا ته سرمی‌کشد. عفت هم با خنده لیوانش را خالی، زرورق را باز می‌کند و گازی به شکلات می‌زند.

ماهرخ چیپسی را در دهان می‌گذارد، در حال جویدن احساس می‌کند که آن نگاه هرزه هنوز هم توی تمام تنش رخنه می‌کند؛ نگاه هیز و شهوتناکی که از همان لحظه اول چندشش شد. آن روز برحسب اتفاق برای خرید به بازار رفت، برای دیدن شوهرش به حجره حاجی سری زد و برای اولین بار او را که پشت میزش لم داده بود، دید. فکر می‌کند که کاش قلم پایش خرد می‌شد و هرگز به آنجا نمی‌رفت. بی‌اختیار سری از تأسف تکان می‌دهد و خودش را جمع می‌کند. آرزو که انگار بداند به چه می‌اندیشد، می‌گوید: “خاله ماهرخ، قول دادی ها!”

ماهرخ با لبخندی سرش را به تأئید تکان می‌دهد. عفت می‌گوید:”راست می‌گه، ارواحِ گور پدرسگش هم کردن، ولش کن مردکه رو.” و هر سه لیوان را پر می‌کند و می‌گوید:”به سلامتی آرزو.”

ماهرخ لیوانش را برمی‌دارد و رو به آرزو می‌گوید:”الهی من قربونت برم، به سلامتیت.” و هرسه جرعه‌ای می‌نوشند.

آرزو یک موزیک رقص می‌گذارد و شروع می‌کند به رقصیدن؛ آن دو هم با شوخی و خنده‌ای که انگار مسکنی باشد بر تمام دردها، به او می‌پیوندند. عفت که دخترک هشت ساله‌اش را هم با خود آورده و او را در اتاق خواب آرزو خوابانده، گاه به او سری می‌زند، موهای دخترک را نوازش می‌کند و برمی‌گردد.

آرزو به یاد آن روز بعد از سوگندشان می‌افتد که مثل حالا شرابی باز کرده بودند؛ لیوان‌هایشان را به هم زدند و عفت و ماهرخ هر دو بی‌ توجه به هم ولی همزمان لیوان‌هایشان را گذاشتند روی میز آشپزخانه‌ی عفت که پر از تنقلات بود و هرسه دورش نشسته بودند. آرزو با خنده گفت:”چیه! تا حالا شراب نخوردید؟”

هردو باز همزمان گفتند: چرا… و هر دو متعجب از این همزمانی، به هم نگاه کردند و بلند خندیدند. آرزو گفت: “خب پس چیه شیطونا؟” و بی آن که به آنها فرصتی بدهد، با لبخندی شیطنت بار گفت: “هم‌پیک حاجی بودید، ها؟”

آن دو در حالی که سرشان را دوباره همزمان به تائید تکان می‌دادند به هم نگاه کردند و قاه قاه خندیدند.

ولی زنگ در ناگهان همه خوشی را از سرشان پراند، با تعجب به هم نگاه کردند و در یک چشم به هم زدن بساط را جمع کردند. ماهرخ و آرزو با هم از عفت پرسیدند:”کیه؟” عفت که خودش نیز متعجب بود، شانه ها را بالا انداخت و ترسیده گفت: “نمی‌دونم.” و رو کرد به هردوشان و گفت:”سس!” و به طرف درِ آپارتمان رفت، گوشی اف اف را برداشت و گفت: بله؟ صدای مردی گفت: “عفت منم، حسن.”

عفت با تعجب گفت: “حسن تو اینجا چکار می‌کنی؟” و رو به آن دو آهسته گفت: “داداشمه.”

صدا از پشت اف اف گفت: “الآن رسیدم، از ترمینال میام.”

عفت دکمه‌ی کلید را زد و سراسیمه در حالی که به طرف دستشوئی برای شستن دهانش می‌رفت، گفت:”برادرم نباید بدونه که ما شراب خوردیم.” آن دو به سرعت لیوان‌ها را شستند، آرزو شیشه را در پلاستیکی در کیفش گذاشت و از خانه بیرون آمدند. آسانسور هنوز نرسیده بود که آنها از پله‌ها سرازیر شدند.

ماهرخ گفت:”کاش حداقل یه آژانس خبر می‌کردیم، این وقت شب.”

آرزو با خنده گفت:”دوتا خانم خوشگل، الآنه که ماشینا صف بکشن.”

ماهرخ با حالتی خسته و تلخ گفت:”گور به گورشون، یکی دوتا هم که نیستن، ببین چه به روزگارمون آوردن!”

آرزو گفت:”نگران نباش الآن با موبایلم به آژانس زنگ می‌زنم.”

تلفنش را از کیف بیرون آورد و زنگ زد. بعد سیگاری آتش زد. ماهرخ گفت: خاموشش کن عزیز، این وقت شب همینمون مونده که گشت هم بیاد سراغمون!

آرزو گفت:”ول کن خاله، گورباباشون، اصلاً همین دم خونه می‌مونیم تا ماشین برسه، چیزی هم شد می‌گیم خونه‌ی آشناست، منتظر واشدن دریم.”

پک محکمی زد، دود سیگار را از ته سینه فوت کرد در هوای آزاد شب، و به ماهرخ نگاه کرد که دنباله‌ی روسریش را دور گردن ‌پیچاند و دو طرف کتی را که روی روپوشش پوشیده بود، روی هم ‌آورد، چسباند به تنش و دست‌ها را روی سینه‌اش قفل کرد. آرزو در دل گفت تازه اول پاییزه! فکر کرد، شاید پاییز زندگی ماهرخ هم شروع شده! ولی می‌دانست که او به امید پیداکردن کاکل زریش، آماده است که به جنگ هر طوفانی برود.

آرزو شالش را که روی ژاکت نازکش انداخته بود، برداشت و بی‌آن که چیزی بپرسد، روی شانه‌های ماهرخ انداخت. ماهرخ گفت:”خودت سردت نیست جونم؟”

آرزو گفت:”نه.” هردو با دیدن چراغ اتومبیلی که به طرفشان می‌آمد، سرشان را به آن طرف چرخاندند. ماهرخ گفت:”مزاحم نباشه!” بود. آرزو پرسید:”آژانس؟” مرد پشت رل با حالتی شهوتناک گفت:”اگه شما بفرمائید، آژانس‌تون هم می‌شیم.”

آرزو گفت:”آقا گورتونو گم کنید، ما منتظر آژانسیم نه سرخر.” و با ماهرخ رفتند کنار درِ خانه که ماشین دوم رسید و مرد راننده که انگار متوجه اوضاع شده بود، در ماشین را باز، و از همان‌جا داد زد:”خانم شما آژانس خبر کردید؟”

هر دو خوشحال به طرف مرد دویدند، آرزو گفت: “بله آقا.”

ماشین اول قبل از این که راننده‌ی آژانس به او برسد، پا گذاشت روی گاز و به سرعت ناپدید شد. آرزو وقتی کارت مرد را که جلوی داشبورد آویزان کرده بود، دید، سوار شد. ماهرخ به راننده که او هم در حال سوار شدن بود، گفت: “عجب روزگاری شده. دم خونه خودش هم آدم نمی تونه منتظر ماشین بایسته!”

راننده گفت:”بله خانم روزگار بدیه، ببخشین، جسارت نباشه ولی تا ماشین بیاد، بهتره تو خونه بمونین.” آرزو آدرس را گفت و تا برسند، سکوت بود.

آرزو دوباره جرعه‌ای می‌نوشد و به دختر ساده‌ای فکر می‌کند، که به خاطر دانشگاه، آمده بود تهران پیش خاله‌اش؛ و به فاصله‌ای که در کمتر از دو سال بین او و آن دختر ساده افتاده بود؛ به همه‌ی این اتفاقات که هنوز باورش نمی‌شد، انگار همه را در فیلمی دیده باشد!

ماهرخ در حال نوشیدن شراب نگاهش را دورتادور اتاق می‌چرخاند و در دل می‌گوید، هرچه زودتر باید از این خونه لعنتی که ازش بیزارم، پاشم. حس می‌کند، تمام در و دیوار خانه انگار مثل بختکی بر سینه‌اش فشار می‌آورند.

ماهرخ در حین رفتن به طرف آشپزخانه می‌گوید:”کسی چیزی نمی‌خواد؟”

عفت می‌گوید:”یه لیوان آب لطفاً.”

ماهرخ آب را که در تنگ می‌ریزد، به یاد اولین باری می‌افتد که بالاخره با پیدا کردن عفت، او را راضی کرد که با چای خوردنی، پای درددلِ هم بنشینند. تا قبل از این که پای آرزو به میان کشیده شود، همه چیز برایش بی‌تفاوت بود و بی‌ارزش؛ هرچه حاجی در پی عیاشی‌هایش از او دورتر می‌شد، خوشحال‌تر بود و نفسی می‌کشید. اما با آمدن آرزو همه چیز عوض شد.

یادش می‌آید که دوبی رفتن‌های شوهرش که بعد از تولد بچه کمتر شده بود، به یک باره بیشتر شد و مزاحمت‌های حاجی و رفت وآمدش به خانه‌شان در نبود شوهرش، به عنوان کمک، روز به روز بیشتر و از آن طرف بی آن که روحش خبردار باشد، دسیسه‌های حاجی و نشستن‌ زیرپای شوهرش که…آهی از ته دل می‌کشد؛ تأسف و هیهاتی که بیش از پنج سال همچنان دامنگیرش است، که چرا از همان روز اولی که آن نگاه هیز مثل کثافتی بر تنش چسبید، به شوهرش چیزی نگفت. ولی ترس از سنگسار که حاجی بدان تهدیدش کرده بود، حاجی‌ای که خود همه‌کاره در مسجد و بازار و محل بود، انگار زبانش را از حلقومش بیرون کشیده باشند، لالش کرد.

عفت برایش تعریف کرده بود که همین بلا را هم وقتی تمام دارائی شوهرش را بالا کشید و با تهدیدِ به اجرا گذاشتن چک‌ بی‌محل، که لابد آن هم کار خودِ نامردش بوده، شوهرش را سکته داد و بعد مثل یک منجی که به او و پسرش می‌رسد، سر او آورد. حتی عقد رسمی‌شان نکرد و تنها صیغه‌ای بدون هیچ حق قانونی. با خود گفت بیچاره عفت، که دخترکی هم از او دارد، که حتی حاضر نشده بود او را به نام خودش کند. ماهرخ در دل می‌گوید چه خوب که به درک واصل شد. حقش بود. آب را روی میز می‌گذارد. لیوان را پر می‌کند و به عفت می‌دهد. روی مبل لم می‌دهد و شروع می‌کند به خوردن، تا شاید زنجیر این افسوس‌ها را پاره کند. به آرزو که نگاه می‌کند، افسوس‌ها در هجوم آن همه اتفاق رنگ می‌بازد و ماهرخ به یاد روزهایی می‌افتد که آرزو برای ادامه‌ی تحصیلش به تهران آمد؛ به یاد نگاه‌های هیز و پرطمع حاجی به آرزو، که جوان تر از دخترش بود! ماهرخ چنان جری شده بود – مثل پلنگی زخمی که خطر را درکمین بچه‌اش ببیند- که تمام یأس و بی‌تفاوتی آن سال‌ها انگار یکباره از تنش فرو بریزد، مصمم بر نجات آرزو و دورکردن او از حاجی بود، که یکباره با شنیدن تصمیمِ آرزو چیزی نمانده بود که بیش از پیش درهم فرو ریزد، ولی آرزو با طرحی که در سر داشت، او و عفت را متقاعد کرد که این تنها راهی ست که می‌توانند حق و انتقامشان را از حاجی بگیرند.

عفت آب را می‌گیرد، انگار بخواهد تشنگی سالیانش را جبران کند، لیوان را در جا سر می‌کشد و یاد مراسم تدفین می‌افتد. سر ساعت مقرر که در کوچه، مسجد و همه جا اعلام کرده بودند، با لباس سراسر سیاه هر سه‌شان در گورستان حاضر شده بودند. قرارشان این بود که همه چیز را رسمی برگزار کنند و اگر کسی چیزی پرسید، حق به جانب ـ که بودند ـ خودشان را معرفی کنند. عفت با این که می‌دانست، خودش و ماهرخ قانوناً هیچ حقی ندارند، ولی هر دو بر آن بودند که آرزو باید سهمش را ـ که سهم کمی هم نبود، با ثروتی که حاجی از چاپیدن خدا می‌داند چند خانوار به هم زده بود ـ تا قران آخر از حلقوم آن نامرد بیرون بکشد و آنها سوگند یاد کرده بودند، که تا رسیدن به این حق با آرزو خواهند بود. آرزو هم به آنها قول نیمی از ثروتش را داده بود. قرارشان همین بود.

آن سه زودتر از خانواده رسمی حاجی آنجا بودند. وقتی آنها، آن سه زن را در کنار مزار و رودرروی خود دیدند، و پچ‌پچ‌ها و پرسش را نیز در چهره‌ی همگان، قاصدی فرستادند که آهسته و درگوشی از آنها پرسید، ببخشید شما که باشید؟ و آرزو بلند، جوری که همه بشنوند و حق به جانب که یعنی این چه سئوالی ست گفت:” زن‌های حاجی!” با شنیدن این حرف و جیغ زن حاجی، چنان ولوله‌ای در جمع افتاد که مراسم به هم خورد و به دعوا کشید. چند نفر به عنوان انتظامات، تا خواستند آنها را برای روشن شدن قضایا دستگیر و ببرند، آرزو عقد نامه‌اش را که یک ماهی از آن می‌گذشت، و آن دو برگه‌های صیغه را درآورده و نشان دادند. آرزو گفت:” طبق کدام جرم و کدام قانون باید دستگیر شویم!” و در جواب زن حاجی که مدام با فریاد و نفرین می‌گفت که شما حاجی را با دسیسه کشتید، گفت که حاجی طبق گزارش پزشکی قانونی سکته قلبی کرده است و برای دسیسه چینی این حاجی ست که باید محاکمه می‌شد که تا جایی که ما خبر داریم، باعث مرگ یک نفر و از هم پاشیدن دو خانوار شده است. بقیه‌اش را خودتان بروید دنبالش ـ و با زهرخندی گفت ـ شاید آنها نیز به زودی به سراغتان بیایند.

آرزو می‌خواست بگوید: اگه زن‌هایی مث تو نبودن که… فکر کرد از کجا معلوم اونم یکی نباشه مث ما!

عفت رو به آن دو با لبخند مستانه‌ای می‌گوید:”یکی دیگه بریم بالا؟”

ماهرخ و آرزو لیوان‌ها را به طرف عفت می‌گیرند، شیشه خالی می‌شود و هرسه به سلامتی سوگندشان می‌نوشند.

عفت با خنده می‌گوید:”ولی آرزو، اصلا باورم نمی‌شه! چطوری تونستی!”

آرزو با خنده و ادا می‌گوید:”قدرت زنه دیگه جانم، هم می‌تونه یکی رو شفا بده، هم می‌تونه یه زالو مث اونو که شفا ناپذیره، با دست خودش بفرستش به درک.”

ماهرخ با چهره‌ای غمگین می‌گوید:”ولی حیف تو، وقتی فکر می‌کنم…”

آرزو می‌پرد وسط حرفش و می‌گوید:”تو فکر می کنی گذاشتم دست کثافتش به تنم بخوره!” و با خنده می‌گوید:”من فقط بردمش تا لب چشمه و تشنه ولش کردم، این حرص و شهوت خودش بود که ترکوندش.”

و هر سه با قهقهه لیوان‌هایشان را سرکشیدند.