۵ اکتبر ۱۹۸۹ ـ آیواسیتی ـ در اتوبوس
مجبورم آیواسیتی را دوست بدارم! امکان زندگی در شهر بزرگ را فعلاً تا مدتها ندارم. دارد باران می بارد و درخت ها بسیار زیبا هستند. این همه رنگ…. این همه زیبایی مرا چندان به وجد نمی آورند. دیدن زیبایی و لذت بردن از زیبائی به “فضا” نیاز دارد. اگر به دلتنگی اتاقم فکر نمی کردم حتماً می بایستی آیواسیتی را دوست می داشتم.
۶ اکتبر (روز تولدم) ۱۹۸۹ ـ آیواسیتی ـ در اتوبوس
چرا ناگهان “تولد” این قدر برایم اهمیت پیدا کرده است؟ این چه احساسی است که آدم را وامی دارد به روزی که مثل بقیه روزهاست این قدر ارزش گذاشته بشود؟ همیشه از گریه کردن احساس شرم کرده ام. اما حالا که تنها هستم و اتوبوس خالی است و هیچکس قطره های زلال توی چشمهایم را نمی بیند، می بینم اندکی آرام می شوم. چگونه است که مردم می توانند بدون حس محبت زندگی کنند؟ چرا وقتی با خلاء روبرو می شویم، زبانمان سست می شود؟ واژه ها در ذهنمان به سرعت می چرخند و مفهوم پیدا می کنند. واژه ها به تصویر تبدیل می شوند….تصویر از واژه هزاران بار تندتر می دود…. اما همیشه که این طور نیستیم؟ واژه گاه بدون کنترل طغیان می کند. می جهد. مثل مواد داغ مذاب….
چه ام شده؟
به قصه های سیندرلا و راپانزل فکر می کنم که کودکی ام را با آنها گذرانده ام. چرا آیواسیتی مرا به آن حس های مرموز کودکی ام می کشاند؟ چرا واقعیات، سلول های کودکی ام را نمی ترکانند؟ چرا آن حباب های غشایی لرزان تنها پناهگاه من اند؟ تنها گریزگاه من؟
چه ام می شود؟
سی و هفت ساله شده ام….سال های زیادی را زندگی کرده ام! چرا گذشت زمان مرا دچار هراس می کند؟
با “خدا” حرف زدم! همین طور که به ایستگاه اتوبوس نزدیک می شدم، با “خدا” حرف زدم. خدایی که در سال های ۱۶ ـ ۱۵ سالگی ام به آن متوسل می شدم و شبیه پدر بزرگم بود. و هرگاه تصور می کردم کار خطایی کرده ام، می رفتم توی اتاق پذیرایی و به تصویر پدربزرگم در قاب عکس خیره نگاه می کردم. چشم هایش پر از معنا بود. چشم هایش با من حرف می زد و در هر گوشه ای از اتاق با من بود… بعد می رفتم در اتاق وسطی و در تاریکی با قرآن فال می گرفتم. فال خوب و فال بد… و با هراس و وسوسه ترجمه آیات را می خواندم و از لابلای آنها می خواستم بدانم که کسی را که دوست می دارم، آیا او هم مرا دوست می دارد؟ به من فکر می کند؟ من نمی دانستم یعنی چه وقتی که می گفتند خدا “نور” است! وقتی که این حس هایم را با دستگاه های پیشرفته کنترل آدم ها توسط تکنولوژی آمریکائی ها، روس ها یا غیره ها می سنجم، هستی در عین وسعتش برایم حقیر جلوه می کند! وقتی که به “بمب” های شیمیایی می اندیشم، بمب هایی که سرمایه داران فقط برای کشتار آدم ها می سازند. بمب هایی که انفجارشان همه ی وجود آدم را تکه تکه می کند….وقتی که به بهره وری های کلان صاحبان این ابزارهای ویرانگر می اندیشم و به قدرت کشندگی اورانیوم… وقتی که در خانه نشسته ایم و از پشت این همه دیوار ذرات تنمان عریان می شود و مثل ابزار کوکی کنترل می شویم، وقتی که به بی انتهایی فضا فکر می کنم، به سفرهای دور و دراز اما نزدیک….بسیار بسیار نزدیک، …. احساس می کنم که در بن بست یک کوچه گیر کرده ام. اما مگر نه اینست که “ذره” در عین قابلیت تخریبی اش بار سازندگی دارد؟ دل هر ذره را که بشکافی آفتابیش در میان بینی!
داشتم با خدای ۱۶ ـ ۱۵ سالگی ام حرف می زدم تا شرایط زندگی کنونی ام را تغییر دهد. بعد به خود گفتم: من که به این خدا اعتقادی ندارم! آخر چرا خدا برای من شکل ندارد؟ چرا ملموس نیست؟ چگونه نیرویی است؟ من که هیچ ارتباطی با او حس نمی کنم، چطور می توانم از او چیزی بخواهم؟
نه… نه…نمی توانم دروغ بگویم. این یک دروغ است در یک دروغ دیگر… خلاء… خلاء تمام….با عصبانیت به خود گفتم: باید به خودم….خودم….خودم تکیه کنم. از خودم بخواهم. این تنها چیزی است که وجود دارد. (مگر منصور حلاج نگفته است که “من خدا هستم”؟) اما دیدم که خودم از درون پاشیده ام. نه… من نمی توانم “خدا” باشم!
مریم ….به دیدارم بیا…”مریم” شخصیت خشمگین نمایشنامه ام، تو را بسیار قدرتمند آفریده ام. به دیدارم بیا و وجه حساسم را ترمیم کن. تو حالا باید به سفرشوروی بروی… برو…برو سفر کن….برو….برو….برو….با تمام قدرتت، با تمام شجاعت و گستاخی ات….من تو را آفریده ام پس تو منی….من….من…و من خدای تو هستم! آفریدگار تو! آه….پس من می توانم “خدا” باشم!