قسمت نهم/ رقابتی دیگر

شش ماه بعد از این‌که کمپین من تمام شد باید به فکر رقابت دیگری می ‌بودم. پدر نامزدی خود برای انتخابات ریاست ‌جمهوری ۱۹۸۰ را اعلام کرد. در مقابل رونالد ریگان کار سختی پیش رو داشت، اما کمپین قدرتمندی در آیووا داشت و به پیروزی غیرمنتظره ای در انتخابات مقدماتی این ایالت رسید. متاسفانه نوار داغ موفقیتش در زمستان سردِ نیو همپشر خاموش شد. ریگان او را در آن ایالت شکست داد و نامزدی حزب جمهوری‌ خواه را اختیار کرد.

در مورد این‌که ریگان چه کسی را به عنوان معاون رئیس جمهور انتخاب می‌کند حدس‌ های زیادی زده می‌شد. او در کنوانسیون در دیترویت مشغول صحبت با جرالد فورد در مورد نوعی ریاست ‌جمهوری مشترک بود. توافق کردند که چنین چیزی جواب نمی ‌دهد ـ این تصمیم خوبی بود. بعد ریگان به پدر تلفن کرد و از او خواست معاونش باشد ـ این تصمیم حتی بهتری بود.

«مالک تیم بیسبال بودن رویایی میبود که به واقعیت بدل میشود. مصمم بودم این کار را ممکن کنم»

در شب انتخابات، بلیتِ ریگان ـ بوش، جیمی کارتر و والتر موندیل را ۴۸۹ به ۴۹ در کالج انتخاباتی مغلوب کرد. لورا و من برای مراسم تحلیف در ۲۰ ژانویه ۱۹۸۱ به واشنگتن رفتیم. این اولین باری بود که این مراسم در دروازه ‌ی شکوهمند غربی کاپیتول برگزار می ‌شد. در میان شادی و شعفِ ‌ما، قاضی پاتر استوارت،‌ سوگند پدر را اجرا کرد. سپس رونالد ریگان سوگند را نزد قاضی ارشد وارن برگر تکرار کرد.

به عنوان فارغ ‌التحصیلِ رشته ‌ی تاریخ از این‌که در صف اول تماشا بودم مشعوف بودم. به عنوان پسر، پر از غرور بودم. هرگز به ذهنم خطور نکرد که روزی خودم روی همین سکو می ‌ایستم و دست راستم را در دو مراسم تحلیف ریاست‌ جمهوری بالا می‌ برم.

اوایل دهه ‌ی ۱۹۸۰ لحظات سختی به همراه داشت. از رکود دردناک تا بمباران پادگان نیروهایمان در لبنان. اما دولت ریگان ـ بوش به وعده ‌های خود دست یافت. مالیات ‌ها را کاهش دادند، برتری در جنگ سرد را بازیافتند و روحیه‌ ی آمریکا را احیا کردند. وقتی رئیس‌ جمهور ریگان و پدر در سال ۱۹۸۴ کارنامه ‌شان را نزد رای ‌دهندگان بردند، در چهل و نه ایالت از پنجاه ایالت پیروز شدند.

پدر کاندیدای منطقی نامزدی ریاست‌ جمهوری برای سال ۱۹۸۸ بود، اما رقابت، آسان نمی‌ بود. او به قدری به رئیس‌ جمهور ریگان وفادار بود که تقریبا هیچ کاری برای تبلیغ خودش نکرده بود. او در ضمن در حال نبرد با عاملِ معروف وان بورن بود. از زمانی که مارتین وان بورن در سال ۱۹۳۶ پس از آندرو جکسون به کاخ سفید راه یافت هرگز معاون رئیس‌ جمهور برای جانشینی رئیس‌ جمهوری که به او خدمت کرده بود، انتخاب نشده بود.

رئیس‌ جمهور ریگان در اوایل دوره ‌ی دوم خود سخاوتمندانه به پدر اجازه داد از استراحتگاه ریاست‌ جمهوری در کمپ دیوید برای جلسه ‌ای با تیم کمپین خود استفاده کند. پدر اندیشمندانه تمام برادر و خواهرها و فرزندانش را به این جلسه دعوت کرد. از دیدار با تیم او لذت بردم گرچه ملاحظاتی داشتم. استراتژیستِ ارشد پدر جوانی بود به نام لی اتواتر. لی اهل کارولینای جنوبی بود، تند تند حرف می ‌زد و گیتار می‌ زد و یکی از داغ‌ ترین مشاوران سیاسی کشور به حساب می‌آمد. شکی نیست که باهوش بود. شکی نبود که تجربه داشت. من می ‌خواستم ببینم وفادار هم هست یا نه.

وقتی پدر پرسید اعضای خانواده سئوال دارند یا نه، دست من رفت بالا. پرسیدم: «لی چطوری بتونیم بهت اعتماد کنیم وقتی که شرکات دارند برای کاندیداهای دیگه کار می‌ کنند؟» جب درآمد که: «اگه کسی نارنجکی بندازه سمت پدر، ما انتظار داریم تو بپری روش.» لحن ما سفت و سخت بود، اما این نشانی بود از عشق‌ مان به پدر و انتظارات‌ مان از خدمه ‌ی او  ـ برنامه ‌ای که کاندیدا را اول قرار می‌داد و آمال شخصی را دوم.

هرگز به ذهنم خطور نکرد که روزی خودم روی همین سکو میایستم و دست راستم را در دو مراسم تحلیف ریاستجمهوری بالا میبرم

لی گفت پدر را در کمیته ملی حزب جمهوری‌ خواه می ‌شناخته، او را بسیار ستایش می‌ کرده و می‌ خواهد او پیروز شود. او اضافه کرد که می‌ خواهد ارتباطات تجاریِ متناقضش را قطع کند. اما واضح بود که شک‌ های ما او را تکان داده. در اواخر آن روز آمد سمت جب و من. پرسید که اگر اینقدر نگرانیم چرا یک نفرمان به واشنگتن نقل مکان نمی ‌کند تا در کار کمپین کمک کند و حواسش جمع او و خدمه باشد؟

این دعوت مرا فریفت. زمان درستی بود. بعد از زوال در بازارهای نفت، من و شرکایم شرکت اکتشافی‌ مان را ادغام کرده بودیم و برای تمام کارمندان شغل پیدا کرده بودیم. پدر از این فکر خوشش آمد و لورا هم حاضر بود امتحان کند.

من در دفتر کمپین در مرکز شهر واشنگتن هیچ سمتی نداشتم. به قول بابا از قبل سمت خوبی داشتم: پسر. تمرکزم روی جمع ‌آوری کمک مالی، سفر در کشور برای دادن سخنرانی ‌های نیابتی و افزایش روحیه ‌ی داوطلبان با تشکر از آن‌ ها از طرف پدر بود. در ضمن هر چند وقت یک بار به بعضی کارمندان سطح بالا یادآوری کردم که کار گروه، پیش بردن انتخاب جورج بوش است نه حرفه‌ ی آن‌ ها. درس گرانبهایی راجع به واشنگتن گرفتم: نزدیکی به قدرت، قدرت داشتن است. این‌که پدر به حرفم گوش می ‌داد کارم را موثر ساخت.

یکی از وظایفم این بود که به تقاضاهای روزنامه ‌نگارانی که می ‌خواستند مقالاتی در معرفی پدر بنویسند پاسخ بدهم. وقتی مارگارت وارنر از مجله‌ ی نیوزویک بهمان گفت که می ‌خواهد مصاحبه کند پیشنهاد کردم همکاری کنیم. مارگارت مستعد بود و به نظر حاضر بود مقاله ‌ای منصفانه بنویسد. پدر موافقت کرد.

صبح روزی که مجله در آمد، مادرم تلفن کرد. «نیوزویک رو دیدی؟» گفتم هنوز ندیدم. او در آمد که: «نوشتند پدرت بزدله!»

سریع نسخه‌ ای گیر آوردم و رسیدم به تیترِ پر سر و صدا: «مقابله با عاملِ بزدلی.» باورم نمی‌ شد. این مجله داشت تلویحا می‌گفت که پدر من، خلبان بمب ‌انداز جنگ جهانی دوم، بزدل بود. بسیار عصبانی شدم. مارگارت را پای تلفن گیر آوردم. او مودبانه نظرم را راجع به مقاله پرسید. من هم نامودبانه به او گفتم به نظرم کار او بخشی از شبیخونی سیاسی است. زیر لب چیزی گفت که بله، سردبیرها مسئول روی جلد بوده‌ اند. حرف ‌های من زیر لبی نبود. کلی حرف نثار سردبیرها کردم و گوشی را گذاشتم. از آن به بعد نسبت به روزنامه ‌نگاران سیاسی و سردبیران نادیده ‌شان مظنون بودم.

پدر در آیووا سوم شد و آن‌گاه در نیوهمپشر عازم پیروزی شد و سپس نامزدی را کسب کرد. رقیب او در انتخابات عمومی فرماندار لیبرالِ ماساچوست، مایکل دوکاکیس، بود. پدر کمپین را با سخنرانی‌‌ ای عالی در کنوانسیون در نیو اورلئان آغاز کرد. قدرت کلماتش، که با وقار نوشته شده بودند و با تحکم ادا می‌ شدند، مرا مسحور ساخت. از ملتی «مهربان‌ تر و لطیف‌ تر» گفت که با شفقت و سخاوتمندی مردم آمریکا ساخته می ‌شود ـ آن‌چه او «هزار نقطه‌ ی روشنایی» نامید. برنامه‌ ی سیاستی قدرتمندی روی میز گذاشت از جمله وعده ‌ای جسورانه: «لب‌ هایم را بخوانید، هیچ مالیات جدیدی در کار نیست.»

تحت تاثیرِ درک وقت‌ شناسی پدر قرار گرفته بودم. او توانسته بود انتقال از معاون رئیس‌ جمهور وفادار به کاندیدای انتخاباتی را بدون نقص انجام دهد. از کنوانسیون که بیرون آمد، در نظرسنجی ‌ها اول بود و به تهاجم خود ادامه داد. در روز ۸ نوامبر ۱۹۸۸ خانواده‌ ی ما در خانه ‌ی دوستمان، چارلز نبلت، در هوستون شاهد نتیجه بود. وقتی اوهایو و نیو جرسی، دو ایالت کلیدی، به سمت او‌ آمدند می ‌دانستم پدر پیروز شده. تا آخر شب چهل ایالت و ۴۲۶ رای انتخاباتی را تصاحب کرده بود. جورج اچ دبلیو بوش، مردی که او را ستایش می‌ کردم و دوست می‌ داشتم، به عنوان چهل و چهارمین رئیس‌ جمهور ایالات متحده انتخاب شده بود.

***
لورا و من از یک سال و نیم زندگی در واشنگتن لذت بردیم. اما وقتی بعضی ‌ها پیشنهاد دهند در واشنگتن بمانم و از ارتباطاتی که گرفته بودم استفاده کنم، هیچوقت این فکر را در نظر نگرفتم. هیچ علاقه ‌ای نداشتم که لابی ‌ایست باشم یا خودم را در دولت پدر جا کنم. چیزی از انتخابات نگذشته بود که بار و بندیل‌ مان را بستیم تا به تگزاس برگردیم.

دلیل دیگری هم برای نقل مکان داشتم. نزدیک پایان کمپین پدر بود که تلفن وسوسه ‌برانگیزی از بیل ده ‌ویت، شریک سابقم، دریافت کردم. پدر بیل مالک تیم بیس‌ بالِ ردزِ سینسیناتی بود و ارتباطات خوبی در جامعه‌ ی بیس‌ بال داشت. شنیده بود ادی چایلز، مالک اصلی رنجرزِ تگزاس، دنبال فروختن تیمش است. پرسید من علاقمند خریدن هستم یا نه؟ تقریبا از صندلی ‌ام پریدم بیرون. مالک تیم بیس ‌بال بودن رویایی می‌بود که به واقعیت بدل می ‌شود. مصمم بودم این کار را ممکن کنم.

استراتژی ‌ام این بود که خودم را خریدار نمونه بسازم. لورا و من به دالاس نقل مکان کردیم و من مرتب به دیدار ادی و همسرش، فران، می‌رفتم. قول دادم نگهبان خوبی برای نامی که او عاشقش بود باشم. او گفت: «اسم و رسم تو خوبه و کلی جای کار داری. خیلی دوست دارم به تو بفروشم، پسرم. اما آخه هیچ پولی نداری.»

رفتم دنبال یافتن سرمایه‌ گذاران احتمالی که بیشتر، دوستانم در سراسر کشور بودند. وقتی کمیسیونر پیتر آبروت گفت باید مالکین محلی بیشتری داشته باشیم به دیدن سرمایه‌ گذار بسیار موفقی در فورت ورت به نام ریچارد رین ‌واتر رفتم. قبلا دنبال ریچارد رفته بودم و جواب منفی داده بود. این‌ دفعه پذیرا بود. ریچارد قبول کرد نیمی از پول لازم برای خرید را جمع ‌آوری کند به شرط این‌که من نصف بقیه را جمع‌ آوری کنم و دوستش، راستی رز، مدیر عامل مشترک باشد.

رفتم دیدن راستی در باشگاه گلف بروک هالو در دالاس. به نظر آدمی خجالتی می ‌آمد. هیچوقت بیس ‌بال را دنبال نکرده بود اما کارش در امور مالی خیلی خوب بود. حرف این را زدیم که او آدمِ داخلی باشد که با عدد و رقم‌ ها سر و کله می‌زند و من آدم بیرونی که با مردم در تماس است.

مدت کوتاهی بعد، من و لورا در مراسم خیریه ‌ی رسمی ‌ای بودیم. برنامه ‌های ما برای تیم به بیرون درز کرده بود و فردی که آشنایی مختصری با او داشتم مرا کنار کشید و در گوشم گفت که: «می‌ دونستی راستی رز دیوونه است؟ بهتره حواستو جمع کنی.» اول فکر کردم شایعه ‌ای ابلهانه است و توجهی نکردم. بعد وحشت برم داشت. منظور از «دیوونه» چه بود؟

به ریچارد زنگ زدم و گفتم چه حرفی شنیدم. او پیشنهاد کردم خودم از راستی بپرسم. کار عجیب و غریبی می‌بود. طرف را به زحمت می ‌شناختم و حالا قرار بود ثبات روانی ‌اش را زیر سئوال ببرم؟ راستی را آن ‌روز بعدازظهر در جلسه‌ ای دیدم. همین‌که وارد اتاق کنفرانس شدم آمد سمت من و گفت: «شنیدم با وضعیت روانی من مشکل داری. من روان‌ پزشک می‌بینم. مریض بودم. حالا که چی؟»

معلوم شد راستی دیوانه نیست. این شیوه ‌ی عجیبی برای بیان این حقیقت بود که او از عدم توازنی شیمیایی رنج می‌ برد که اگر به درستی با آن برخورد نشود می‌ تواند ذهن درخشان او را به سوی عصبیت بکشاند. احساس حقارت کردم. از او عذر خواستم.

بعدها من و راستی دوستیِ محشری به هم زدیم. او به من کمک کرد بفهمم که افسردگی، بیماری ‌ای که بعدها آموختم مادرم هم دوره ‌ای در زندگی ‌اش دچارش بوده، چگونه می‌ تواند با مراقبت درست مدیریت شود. بیست سال بعد در دفتر بیضی ‌شکل ‌ریاست جمهوری من در کنار سناتورها پیت دامنیچی و تد کندی ایستادم و لایحه ‌ای را امضا کردیم که شرکت ‌های بیمه را به پوشش درمان بیماران با امراض روانی وا می‌داشت. در حال امضا کردن به یاد دوستم، راستی رز، بودم.

با حضور راستی و ریچارد به عنوان بخشی از گروه مالکین به ما اجازه دادند تیم را خریداری کنیم.۱ ادی چایلز پیشنهاد داد ما را در روز افتتاحیه‌ ی ۱۹۸۹ به عنوان مالکین جدید به هواداران معرفی کند. ما از جایگاه آمدیم بیرون، قدم به چمنِ سبز و خرم گذاشتیم، رفتیم روی پیچر ماند و رسیدیم به ادی و مربی افسانه ‌ای کاوبویزِ دالاس، تام لندری، که توپ اول را پرتاب کرد. رو به راستی کردم و گفتم:‌«بهتر از این نمی‌ شه.»

در طول پنج فصل آینده من و لورا به سالی پنجاه یا شصت بازی می‌رفتیم. پیروزی ‌های زیادی دیدیم، به اندازه خودمان باخت هم از سر گذراندیم و از ساعت‌ های بی‌شماری در کنار هم لذت بردیم. دختران ‌مان را به تمرین فصل بهار بردیم و تا جایی که می ‌شد به استادیوم آوردیم ‌شان. من در سراسر بازار رنجرز سفر می‌ کردم، سخنرانی می‌ کردم تا بلیت بفروشم و با رسانه ‌های محلی از باشگاه‌ مان می‌ گفتم. در طول زمان احساس راحت ‌تری از پشت منبر بودن داشتم. یاد گرفتم چطور با جمعیت ارتباط بگیرم و پیغامی روشن برسانم. در ضمن به تجربه ‌ای گرانبها در برخورد با سئوال ‌های سخت روزنامه ‌نگاران رسیدم که در این مورد بیشتر در مورد تزلزل زیاد در تعویضِ‌ پیچرها بود.

اداره‌ ی رنجرز مهارت‌ های مدیریتی ام را تیز کرد. من و راستی وقت‌ مان را صرف مسائل عمده‌ ی مالی و استراتژیک می‌ کردیم و تصمیمات بیس ‌بالی را می‌ گذاشتیم برای بیس ‌بال‌کاران. وقتی کسی عملکرد خوبی نداشت، تغییرات اعمال می‌ کردیم. این‌که از آدم‌شایسته‌ ای مثل بابی ولنتین، مدیری زنده و پویا که دوست من هم شده بود، بخواهیم برود کار آسانی نبود. اما من سعی کردم خبر را فکر شده برسانم و بابی هم مثل آدمی حرفه ‌ای با آن برخورد کرد. سال ‌ها بعد وقتی احساس قدردانی کردم که شنیدم گفت: «من به جورج دبلیو بوش رای دادم، حتی با این‌که اخراجم کرده بود.»

من و راستی که کار را به دست گرفتیم، رنجرز در هفت سال از نه سال گذشته کارنامه ‌ی بازنده داشت. باشگاه در چهار فصل از اولین پنج فصل ما کارنامه ‌ی برنده داشت. بهبود کارمان در زمین آدم‌ های بیشتری را به استادیوم کشاند. با این همه اقتصادیاتِ بیس ‌بال برای تیمی در بازار کوچک سخت بود. هیچوقت از گروه مالکین سرمایه ‌ی بیشتری نخواستیم اما هیچوقت پول هم توزیع نکردیم.

راستی و من به این نتیجه رسیدیم که بهترین راه برای افزایش طولانی ‌مدت ارزشِ شرکت بهبود استادیوم‌ مان بود. رنجرز تیمی از لیگ برتر بود که در استادیوم لیگ پایین‌تر بازی می‌کرد. ما سیستم مالی عمومی-خصوصی‌ ای طراحی کردیم تا هزینه ‌ی ساختن استادیومی جدید را تامین کنیم. من مخالف افزایش موقت مالیات فروش برای پرداخت هزینه‌ ی استادیوم نبودم به این شرط که شهروندان محلی شانس رای دادن راجع به آن ‌را داشته باشند. این تصمیم با رای تقریبا ۲ به ۱ پذیرفته شد.

به لطف رهبری تام شیفر (نماینده ‌ی ایالتی سابق از حزب دموکرات که  اینقدر در نظارت بر پروژه‌ ی استادیوم موفق بود که بعدها از او خواستم سفیر در استرالیا و ژاپن باشد) استادیوم زیبای جدید در روز افتتاحیه‌ ی ۱۹۹۴ آماده بود. در سال ‌های آتی میلیون‌ ها تگزاسی برای تماشای بازی‌ ها به این استادیوم جدید رفتند. دانستن این‌که من بخشی از تیم مدیریتی بودم که این‌کار را ممکن کرده بود احساس دستاورد بزرگی بود. تا آن موقع اما رقابت ورزشی دیگر تنها رقابتی که من در سر داشتم نبود.

ادامه دارد

 * تیترهای هر هفته توسط شهروند انتخاب می‌شوند و از اصل کتاب نیستند. این در مورد عکس‌ها و زیرنویس‌آن‌ها نیز صدق می‌کند، مگر این‌که خلافش ذکر شده باشد.

 ۱ـ بخصوص قدردان کمیسیونر پیتر آبروت، رئیس لیگ آمریکا، بابی براون، و جری راینزدورف از تیم وایت ساکسِ شیکاگو هستم به خاطر کمک‌شان در گذراندن ما از روند خرید.

 بخش هشتم را اینجا بخوانید.