۱۴ اکتبر ۱۹۸۹ آیواسیتی

سه سال پیش در چنین روزی وارد نیویورک شدیم و دو روز بعد یعنی ۱۶ اکتبر، آیواسیتی شهر ما شد! آفتاب امروز به همان درخشندگی ۱۶ اکتبر سه سال پیش است! چه خوبست که آفتاب آرام آرام می بارد بر ما…. و چکه چکه می تابد بر ما…. و چه خوبست که آفتاب می جاماند جامۀ گرمش را بر ما … چه خوبست….چه خوبست….

دیشب، تماماً در سالن سینمای خواب هایم نشسته بودم. صبح که از خواب بیدار شدم، همۀ فیلم های خوابم به یادم بودند، اما حالا هاله ای از آنها به یادم مانده است.

خواب شماره ۱ : (اپیزود اول ـ یک فیلم ۵ دقیقه ای بدون دیالوگ)

(ع ـ ع) دوباره به خوابم آمده بود. با اعتماد به نفس نشسته بود روی یک صندلی. در یک مجلس….مجلس عروسی؟ یا یک مجلس مهمانی پر از شادی؟ … در خانه ای مثل خانه های دزفول مملو از زن و مرد و کودک، با حالاتی صریح و شفاف و بدون پرده…پیراهن قرمزی بتن داشت. جوان بود مثل سال های نوجوانی مان. موهایش را آراسته بود. در چشم هایش جمله ای را نمی خواندم. در جستجوی رمز و رازی نبودم. لزومی هم نمی دیدم که چیزی را در عمق آنها بجویم. همان طور که نشسته بود روی صندلی، کافی بود. از دور به هم سلام کردیم. و هیچ چیز نگفتیم.

خواب شماره ۲:(ادامه صحنه اول ـ همان مجلس ـ اپیزود دوم ـ یک فیلم چند دقیقه ای صامت)

(ز ـ ت) با اعتماد به نفس همیشگی اش و در همان دوران جوانی، شادابی و زیبائی اش، نشسته بود روی یک صندلی و مثل همیشه با کنجکاوی به آدم ها نگاه می کرد. پیراهن سفیدی بتن داشت. از دور بهم سلام نکردیم. و هیچ چیز نگفتیم. گویی در جستجوی چیزی در عمق چشم هایش بودم. اما چندان هم مهم نبود اگر آن چیز را درمی یافتم! همانطور که نشسته بود روی صندلی و من نگاهش می کردم، کافی بود!

خواب شماره ۳ : (ادامه ـ اپیزود سوم ـ همان مجلس ـ یک فیلم ۵ دقیقه ای)

من آشفته بودم و نمی دانستم چرا آشفته ام. گویا اثر افکار پیش از خوابم دربارۀ “ن” که کودکی اش را در کوچه و خیابان گذرانده بود و زندگیش تحت تأثیر مردم کوچه تغییر کرده بود، هنوز در من بود. به زبان و فرهنگ کوچه فکر کرده بودم….حالا گویی کاوه ۷ ـ ۶ ساله بود و مثل بچه های کوچه مملو از شیطنت و دروغ های دلربا و جذاب بود. تیله بازی می کرد و انرژی و تحرک عجیبی داشت….و با شیطنت های دلنشین اش سرگرم بازی با دوستان کوچولویش بود. گویی حالا من در خانه ای بودم غریب و ناآشنا. خانه ای در دزفول؟ در تهران؟ یا جائی دیگر؟

کاوه روی پشت بام همان خانۀ خواب شماره ۱ و شماره ۲ بود که آن همه مردم در مراسم عروسی یا مهمانی در هم می لولیدند. من گویی دیگر در آنجا نبودم، اما نگاه سینمائی ام (لنز نامرئی دوربین چشم هایم) آنجا را می دید. ناگهان صدای مهیبی برخاست و کسی گفت: نیمی از دیوار پشت بام خانه تان فرو ریخت. (یا چیزی شبیه به این!)! دلم ناگهان تپید و دیوار فرو ریخته نیمه سوخته را دیدم. انگار آن آنتن های بلند و عجیب و غریب تلویزیونی باعث فرو ریختن دیوار مشبک با معماری زیبا و قدیمی منزلمان شده بود. لرزش را در وجود مادرم حس کردم. مادرم که مسئول نظم و سامان بخشیدن به آن خانۀ عظیم و بزرگ و مقدس بود. کاوه کجا بود؟ روی پشت بام کدام خانه؟

خواب شماره ۴ : (ادامه ـ اپیزود چهارم ـ یک فیلم ۵ دقیقه ای)

با مادرم سوار اتوبوس دو طبقه سبزرنگ تهران شده بودیم. اتوبوس مثل مورچه ای حلبی راه می رفت. همان اتوبوس های دو طبقه که هیچگاه جایی برای نشستن در آنها پیدا نمی شد. نمی دانم به کجا می رفتیم. گویی مادرم مرا به جایی می برد. در خواب مادرم قدش بسیار بلند و کشیده و آراسته بود. نمی دانم چادر سرش بود یا نه…. همین طور که اتوبوس فس فس کنان حرکت می کرد، مامانم ناگهان حالش بد شد و روی میله های بالای پله های اتوبوس خم شد و از هوش رفت. اما به زمین نیفتاد. من مات به او نگاه می کردم. به دست های بسیار جوان و بلند و آویزانش… و بدنش که روی میله خم شده بود… هیچکاری نمی توانستم بکنم….

از خواب بیدار شدم…از خوابی گنگ که نمی خواستم چنین پایانی داشته باشد!

چه سینمای خواب آلودۀ مسخره ای! چرا یک فیلم خوب مهربان عاشقانۀ پر از نشاط نمی بینم؟

(خواب جان؛ می خواهم چشم هایم را همین الان ببندم و دلم نمی خواهد که دیگر فیلم بدی به من نشان بدهی! پس خواب جان هوای مرا داشته باش!! یکی از داستان های عاشقانه و ایماژهای پر نشاط را از سلول های مغزم بیرون بکش و کارگردانی اش کن. اگر خواب بدی به من بدهی خودت می دانی و خودت!!…)

خواب شماره ۵ (بعد از گفتگویم با خواب جان)

“ف” انگار به آمریکا آمده بود و برای کاوه و من هدایای بسیاری آورده بود. من می توانستم از آمریکا منزلش را در تهران ببینم که زندگی خوب و مرفه و آرامی دارد. پنجره های خانه اش اما چندان آفتاب گیر نبودند. همسرش با دقت و پر از انگیزه سازندگی، زندگی شان را رهبری می کرد. وقتی که “ف” می خواست به ایران برگردد، گفت:”من نمی توانم هیچ کمکی به شما بکنم!” من اصلا از هیچ چیز ناراحت نبودم. سالها بدون کمک هیچکس زندگیمان را رهبری کرده بودم. او و همسر و بچه هایش را همانطور که بودند، دوست داشتم. مثل گذشته … بعد “ف” حلقۀ درشت عروسی اش را از انگشتش درآورد که به من نشان بدهد و یا اینکه دستهایش را بشوید. (به یاد ندارم). من به حلقه نگاه کردم و آن را در جایی گذاشتم. اما کاملاً فراموش کردم که آن را کجا گذاشته ام.

“ف” گفت: انگشترم کو؟

من ناگهان متوجه شدم که انگشتر در دستم نیست. همۀ خانه را با اضطراب جستجو کردم. از خودم بیزار بودم که چرا اینقدر فراموشکار شده ام و چرا نمی توانم پیدایش کنم!

گفتم: گم اش کرده ام! هر کجا را می گردم، پیدایش نمی کنم!

فکر کردم که گم شدن این حلقه بیشتر از هر کس همسرش را آزار خواهد داد.

با خود زمزمه کردم: حالا چکار کنم؟

“ف” ناراحت شده بود، اما با نوعی وقار و به احترام من اصلاً به روی خودش نیاورد. و من زمزمه می کردم: حلقه اش را گم کرده ام!

پایان سینمای خوابها … در سالن کوچک اما بزرگ کره ی سرم! … چه خوب … چه خوب که آفتاب دارد می تابد و من باید روز خوشبختی را آغاز کنم. فردا نمایشنامه خوانی دارم و روز مهمی است.

همینطور که روز را آغاز کردم به فکر “عذرا” بودم. شاید نوشتن نمایشنامه “حاملگی مریم” ناخودآگاه به نوعی تحت تأثیر موضوع زندگی او بوده باشد. چهرۀ زیبایش را فراموش نمی کنم. چشم های سبز درخشانش، موهای طلایی اش و قد بلند و پوست سفیدش و خال گود و دلنشین چانه اش … و صدای پر طنین اش و لبخندش … و آن بعد از ظهر تابستان که ۱۵-۱۴ ساله بودم در حیاط بالای خانه کنار درخت های نارنج. ایستاده بودم پشت ستون … که از ورای دیوار حقیقت زندگیش را شنیدم از زبان زنانی که پچ پچ می کردند. یکباره حالت سرگیجه به من دست داد. حسی آمیخته از ترس و تحسین و شهامت و تنفر مرا فرا گرفت. سعی کردم همۀ حوادث را در ذهنم بازسازی کنم. حاملگی اش و سقط جنین اش … و آن لحظۀ اغواگری که او را از خود بیخود کرده بود … یک دختر ۱۴ ساله در مقابل مردی که تصور می کرد جهان را در مشتش دارد…