لحظات تصمیم گیری/ قسمت پانزدهم

حقه های فلوریدا

پنج روز قبل از انتخابات در راه کمپین، جایی در ایالت ویسکانسین، بودیم که کارن هیوز مرا کنار کشید. رفتیم به اتاقی بی‌ سر و صدا و گفت: «گزارشگری از نیوهمپشر تلفن کرد تا راجع به ماجرای رانندگی در حال مستی بپرسه.» قلبم فرو ریخت. چنین خبر منفی‌ ای در پایان کمپین کلی سر و صدا ایجاد می‌ کرد.

چهار سال قبل که برای انجام وظیفه در هیئت منصفه احضار شدم جدا به فکر افشای ماجرای رانندگی در حال مستی افتاده بودم. اتفاقا پرونده‌‌ ی حاضر در دادگاه مربوط به رانندگی در حال مستی بود، اما از هیئت منصفه معاف شدم چرا که به عنوان فرماندار شاید می ‌بایست به عنوان بخشی از روند بخشش درباره پرونده ‌ی مدافع حکم دهم. از دادگاه آستین بیرون می‌ آمدم که خبرنگاری داد زد: «تا به حال به خاطر رانندگی در حال مستی دستگیر شدید؟» جواب دادم: «در جوانی کارنامه ‌ی محشری ندارم. جوان که بودم کارهای احمقانه‌ ی زیادی کردم. اما یک حرف را بهتان می‌ گویم، از مردم می‌ خواهم در حال مستی رانندگی نکنند.»

از نظر سیاسی مشکلی نبود که آن ‌روز ماجرای مستی در حال رانندگی خودم را فاش کنم. تا انتخابات بعدی دو سال فاصله بود و من مشروب خوردن را ترک کرده بودم. به یک دلیل تصمیم گرفتم ماجرا را مطرح نکنم: دخترانم. قرار بود باربارا و جنا به زودی رانندگی را شروع کنند. نگران بودم که فاش کردن داستانِ خودم سخنرانی ‌های آنچنانی ‌ای که راجع به رانندگی در حال مستی برایشان کرده بودم زیر سئوال ببرد. نمی‌ خواستم بگویند: «بابا این کارو کرد و بد از آب در نیومد، پس ما هم می ‌تونیم.»

روزی که مطبوعات پرده از این ماجرا برداشتند لورا در حال سفر با من بود. او به باربارا و جنا تلفن کرد تا خبر را برایشان پیش از این‌که آن‌ را از تلویزیون بشنوند تعریف کند. بعد من رفتم جلوی دوربین ‌ها و گفتم: «من را کشیدند کنار. به پلیس اعتراف کردم که مشروب خورده ‌ام. جریمه را پرداخت کردم. و پشیمان شدم که چنین اتفاقی افتاده. اما دیگر اتفاق، افتاده بود. من هم درسم را گرفتم.»

عدم فاش ساختن این ماجرا آن ‌جور که خودم می‌ خواستم شاهد پرهزینه ‌ترین اشتباه سیاسی زندگی ‌ام بوده باشد. کارل بعدها تخمین زد که بیش از دو میلیون نفر، از جمله بسیاری از محافظه‌ کاران اجتماعی، یا در خانه ماندند و یا رای ‌شان را عوض کردند. آن‌ ها امیدوار به رئیس ‌جمهوری از نوع دیگر بودند، کسی که نمونه‌ ی مسئولیت شخصی می‌ بود.

اگر باید کاری را دوباره انجام می‌ دادم آن‌ روز در دادگاه ماجرا را تعریف می‌ کردم. اشتباهم را به دخترانم توضیح می ‌دادم و نشستی با گروه «مادران علیه رانندگی در حال مستی» برگزار می ‌کردم تا هشدار محکمی علیه رانندگی در حال مستی صادر کنم. آن‌ شب که در ویسکانسین به خواب می ‌رفتم تمام این فکرها از سرم می‌ گذشت. فکر دیگری هم در سرم بود: شاید با همین کار ریاست ‌جمهوری را از دست داده باشم.

********
پنج روز بعد، پیشتازی چهار درصدی ‌‌ام پیش از فاش شدن ماجرای رانندگی در حال مستی از میان رفت. در هفته ‌ی آخر سراسیمه کمپین کردم و با رقابتی نزدیک و سرسخت با گور وارد روز انتخابات شدم. آن شب‌ به همراه خانواده ‌ی وسیع‌ مان در شورلاین گرین در آستین به صرف شام جمع شدیم. لیوان‌ ها تند و تند بالا می ‌رفت تا این‌که نتایج اولین صندوق ‌ها معلوم شد. شبکه‌ ها می‌ گفتند گور در پنسیلوانیا، میشیگان و فلوریدا پیروز شده است. دن رادر، مجری سی بی اس، به بینندگان خود اطمینان داد که: «بذارید از همین اول یک قضیه رو روشن کنیم… اگر ما بگیم کسی فلان ایالتو برده، دیگه می‌ تونید روش شرط ببندید. شکی نیست!»

انتخابات بحث برانگیز برای روزها صفحه ی اول روزنامه ها را به خود اختصاص داده بود

 

مهمان ‌هایمان که چیز زیادی از سیاست نمی‌ دانستند به حرافی ادامه دادند. «تازه اولِ شبه، هر اتفاقی می‌ تونه بیافته…» کسانی که نقشه ‌ی انتخاباتی را می ‌فهمیدند، ‌دانستند که من شکست خورده ‌ام. من و جب خشمگین بودیم که شبکه‌ ها در حالی نتایج فلوریدا را اعلام کردند که رای ‌گیری هنوز در پنهندل، بخش شدیدا جمهوری ‌خواه ایالت که در منطقه زمانی مرکزی است، ادامه داشت. چه کسی می ‌دانست چند نفر از حامیان من خبر را شنیده بودند و تصمیم گرفته بودند رای ندهند؟ من و لورا بی‌ آن‌که به غذایمان دست بزنیم از شام زدیم بیرون.

سفر با ماشین تا عمارت سوت و کور بود. آدم که می‌ بازد حرف زیادی برای زدن نیست. حالم گرفته بود، مایوس شده بودم و کمی هم خشکم زده بود. کینه ‌ای به دل نداشتم. آماده بودم حکم مردم را بپذیرم و حرف ‌های مادر در سال ۱۹۹۲ را تکرار کردم:‌«وقت حرکت رسیده.»

هنوز به خانه نرسیده بودیم که تلفن زنگ زد. با خودم فکر کردم که این هم از اولین تلفن تسلیت: «تو نهایتِ تلاش خودتو کردی…» اما کارل بود. به نظر افسرده نمی‌ آمد؛ معترض و مقاوم می‌ آمد. داشت تند تند حرف می ‌زد. شروع کرد به بیرون ریختن اطلاعات که چطور اعلام آرای فلوریدا به اشتباه وزن زیادی به فلان کانتی یا فلان حوزه داده است.

پریدم وسط حرفش و گفتم حرفِ آخرش را بزند. گفت تخمین آرای فلوریدا اشتباه ریاضی داشته. بعد شروع کرد زنگ زدن به شبکه‌ ها و داد و بیداد و بلغور کردن آمار سر کارشناسان انتخاباتی. او در عرض دو ساعت به طور نظام ‌مند نشان داد که شبکه‌ های مهم تلویزیونی اشتباه کرده ‌اند. در ساعت ۵ دقیقه به ۹شب به وقت مرکزی، سی ان ان و سی بی اس فلوریدا را از ستون گور خارج کردند. بقیه هم پیروی کردند.

من و لورا نتایج را از عمارتِ فرماندار با مادرم، پدرم، جب و چند نفر از ارشدترین دستیاران تماشا می ‌کردیم. بالاخره خانواده ‌ی چنی، دان اوانز و لشکری از سایر دوستان نزدیک هم از راه رسیدند. شب که پیش ‌تر رفت، معلوم شد که نتیجه‌ ی انتخابات به فلوریدا بستگی خواهد داشت. در ساعت یک و پانزده دقیقه بامداد بود که شبکه ‌ها دوباره نتایج ایالت را اعلام کردند ـ این دفعه به نفع من.

مدت کوتاهی بعد ال گور تلفن کرد. صمیمانه تبریک گفت: «تا لبِ مرگ بردیمشون.» تشکر کردم و گفتم دارم می ‌روم برای بیست هزار نفر جان‌ سختی که زیر باران و سرما بیرون کنگره‌ ی ایالتی منتظر ایستاده بودند صحبت کنم. از من خواست صبر کنم تا اول او حدود پانزده دقیقه‌ ی دیگر با حامیانش صحبت کند. قبول کردم.

درک معنای خبر زمان می ‌برد. چند ساعت قبل داشتم آماده می‌ شدم که بروم دنبال زندگی ‌ام. حالا آماده می ‌شدم که رئیس جمهور ایالات متحده شوم.

پانزده دقیقه گذشت. پانزده دقیقه ‌ی دیگر هم. هنوز خبری از سخنرانی قبول شکست از سوی گور نبود. مشکلی پیش آمده بود. جب رفت پای لپ ‌تاپ و شروع کرد به نظارت بر نتایج فلوریدا. گفت درصد اختلاف پیروزی‌ ام رو به کاهش است. ساعت دو و نیم صبح بود که بیل دیلی، مدیر کمپین گور، به دان اوانز تلفن کرد. دان صحبت مختصری با دیلی کرد و تلفن را داد به من. معاون رئیس‌ جمهور پای خط بود. گفت از زمان تلفن قبلی شمار آرایش در فلوریدا عوض شده و برای همین می‌ خواهد اعلام شکستی را که کرده پس بگیرد.

تا به حال نشنیده بودم نامزدی اعلام شکست کند و بعد آن‌ را پس بگیرد. به او گفتم در تگزاس وقتی کسی وعده ‌ای می‌ دهد حرفش معنایی دارد. گفت: «حالا لازم نیست بد و بیراه بگی.» طولی نکشید که شبکه ‌ها دوباره فلوریدا را بردند در دسته ‌ی نامعلوم‌‌ ها (چهارمین موضع در طول هشت ساعت) و کل انتخابات را زیر سئوال بردند.

نمی‌ دانم داشتم بد و بیراه می‌ گفتم یا نه اما می ‌دانم که حسابی داغ کرده بودم. تازه موقعی که فکر کرده بودیم این رقابت دیوانه‌ وار تمام شده برگشته بودیم سر خانه‌‌ ی اول. در اتاق نشیمن بودیم و چند نفر پیشنهاد دادند که بروم بیرون و اعلام پیروزی کنم. به این فکر بودم تا این‌که جب مرا کناری کشید و گفت: «جورج این کارو نکن. فاصله خیلی نزدیکه.» اختلاف آرا در فلوریدا به کمتر از دو هزار رای رسیده بود.

جب درست می ‌گفت. تلاش برای حل سریع ماجرا عجولانه بود. به همه گفتم نتیجه‌ ی انتخابات امشب معلوم نمی‌ شود. اکثرا رفتند بخوابند. من با جب و دن سر پا ماندیم و آن دو تا شروع کردند تند تند زنگ زدن به فلوریدا. یادم هست جایی رسید که دن به کاترین هریس، وزیر دولتِ فلوریدا، تلفن کرد تا آخرین خبر را بگیرد. شنیدم که داد می ‌زند: «منظورت چیه که خوابی؟ می ‌فهمی انتخابات رو هواست؟ اون‌جا چه خبره؟!»

این‌گونه بود که شبی غریب تمام شد ـ و پنج هفته ‌ای حتی غریب‌ تر آغاز شد.

***

از ۱۰۵ میلیون رایی که در سراسر کشور به صندوق‌ ها ریخته شد نتیجه ‌ی انتخابات ۲۰۰۰ قرار بود با چند صد رای در یک ایالت تعیین شود. فلوریدا بلافاصله به صحنه‌ ی نبردی حقوقی بدل شد. دن اوانز حوالی چهار و نیم صبح فهمید که کمپینِ گور گروهی از وکلا را برای هماهنگی بازشماری آرا اعزام کرده. پیشنهاد داد من هم همین‌کار را بکنم. با عجیب و غریب ‌ترین انتخاب خدمه ‌ی زندگی سیاسی ‌ام روبرو شدم: چه کسی را به فلوریدا بفرستم که کسب اطمینان کند پیشتازی ‌مان پابرجا می‌ ماند؟

وقت فهرست درست کردن و مصاحبه کردن نبود. دن، جیمز بیکر را پیشنهاد داد. بیکر بهترین انتخاب بود ـ دولتمرد، وکیل آبدیده و آهنربای آدم‌ های مستعد. به جیم زنگ زدم و پرسیدم که می ‌تواند ماموریت را به عهده بگیرد یا نه. مدت کوتاهی بعد، عازم تالاهاسی شد.

جسم و جانِ من و لورا فرسوده بود. تا قطره ‌ی آخر انرژی‌ مان را به کمپین داده بودیم. وقتی معلوم شد عازم روند قضایی طولانی‌ مدتی هستیم بیشتر وقت ‌مان را صرف تجدید قوا در مزرعه‌ مان در کرافورد کردیم.

مزرعه‌ ی پریری چپل را اولین بار در فوریه ‌ی ۱۹۹۸ دیدم. همیشه جایی می ‌خواستم که مال خودم باشد (پناهگاهی از زندگی شلوغ) مثل جایی که پدرم در کنبانکپورت داشت. سهمم را که در رنجرز فروختم، من و لورا پول خرید داشتیم.

همان لحظه ‌ای که مزرعه‌ ی ۶۴۰ هکتاری بنی انگلبرشت را در مک‌ لنان کانتی، تقریبا درست وسط راه آستین و دالاس، دیدم، اسیرش شدم. ترکیبی بود از زمین صاف مناسب چرای دام و دربندهای ناهموار که می ‌ریخت به شاخه ‌ی وسطی رودخانه ‌ی باسک و آبراهِ رینی. منظره ‌ی صخره‌ های آهکی از پایین دربندهای ۳۰ متری حیرت ‌انگیز بود. درخت‌ ها هم همین‌ طور ـ درخت‌گردوهای بومی عظیم، بلوط ‌های زنده،‌ نارون ‌های سروی، بلوط‌ های خاردار و درختان بودارک با میوه ‌های سبزشان. مزرعه رویهمرفته بیش از یک دوجین از انواع و اقسام درخت ‌های سخت ‌چوب داشت که در مرکز تگزاس نادر بود.

برای جلب نظر لورا قول دادم خانه ‌ای در آن بسازم و راه‌ های جدیدی برای دسترسی به دیدنی ‌ترین بخش ‌های مزرعه. او معمار جوانی از دانشگاه تگزاس به نام دیوید هیمن پیدا کرد که خانه ‌ی یک طبقه‌ ی راحتی طراحی کرد با پنجره‌ های بزرگی که هر کدام چشم ‌انداز تکی از ملک ‌مان ارائه می ‌داد. از گرمای زمینی و بازیافت آب استفاده کرد تا تاثیر بر محیط ‌زیست را به حداقل برساند. بیشتر ساخت و ساز در سال ۲۰۰۰ انجام شد. جان سالم به در بردن از یک کمپین ریاست‌ جمهوری و یک پروژه ‌ی خانه‌ سازی در یک سال نشانی است از ازدواجی قدرتمند ـ و گواهی بر صبر و مهارتِ لورا بوش.

مزرعه بهترین جا برای رد کردن توفان بعد از انتخابات بود. به طور منظم با جیم بیکر در تماس بودم تا آخرین اخبار را بگیرم و هدایت استراتژیک را ارائه کنم. از همان اوایل تصمیم گرفتم از پوشش تلویزیونی بی‌ پایان و نفس‌گیر دوری کنم. در عوض دوندگی‌ هایی طولانی می‌ کردم که به من امکان می‌ داد به آینده فکر کنم، با از جا کندن درخت ‌های سدر که مثل بقیه سخت‌ چوب‌ های بومی کلی آب می ‌بلعید انرژی عصبی ‌ام را می ‌سوزاندم و با لورا کنار آبراه پیاده ‌روی می ‌کردم. می‌ خواستم اگر رئیس ‌جمهور شدم پرنیرو و آماده‌ ی انتقال باشم.

در طول این مدت لحظاتی پرماجرا از راه رسید. روز ۸ دسامبر، یک ماه و یک روز بعد از انتخابات، من و لورا به آستین بازگشته بودیم. آن روز عصر، دادگاه عالی فلوریدا قرار بود نتیجه‌ ی تصمیمی را اعلام کند که جیم بیکر مطمئن بود پیروزی من را رسمی خواهد ساخت.

من و لورا دوستان خوبمان، بن و جولی کرنشا، را دعوت کردیم تا اعلام نتیجه را تماشا کنیم. بن یکی از بهترین گلف ‌بازان زمان خودش است و یکی از دوست ‌داشتنی ‌ترین آدم‌ ها در ورزشِ حرفه ‌ای. چند هفته بود که بنِ آرام (لقب-م) به مردمی که بیرون عمارت فرماندار اعتراض می ‌کردند پیوسته بود. بعضی‌ ها طرفدار گور بودند، اما خیلی ‌هایشان حامی من بودند. یکی از سه دختر کوچک بن و جولی پوستری داشت منقش به این عبارت «Sore-Loserman»، بازی با اسمِ گور- لیبرمن (یعنی بازنده‌ ی لجوج و کینه‌ ای- م). بن پلاکاردی دست ‌ساز صورتی ‌ای آورده بود که می ‌گفت: «فلوریدا، دیگر حقه ‌بازی بس است.»

بن، جولی، لورا و من در اتاق نشیمن منتظر حکم دادگاه بودیم. قانون ممنوعیت تلویزیون خودم را شکستم به این امید که پیروزی را با پخش زنده تجربه کنم. حدود ساعت سه، سخنگوی دادگاه رفت پای سکو. آماده شدم لورا را بغل کنم. بعد او اعلام کرد دادگاه با رای ۴-۳ به نفع گور حکم داده بود. این تصمیم بازشماری دستی آرا در سراسر ایالت را ضروری می ‌ساخت، یعنی باز هم حقه ‌ای دیگر.

مدت کمی بعد، جیم بیکر تلفن کرد و پرسید می‌ خواهم به دادگاه عالی آمریکا شکایت ببرم یا نه. او و تد اولسون، وکیل محشری که جیم به خدمت گرفته بود، احساس می ‌کردند پرونده ‌ی محکمی داریم. توضیح دادند که شکایت حرکتی پرمخاطره بود. دادگاه عالی آمریکا شاید پرونده را نپذیرد یا علیه ما رای دهد. به جیم گفتم دعوی شکایت کند. آماده بودم تا سرنوشتم را بپذیرم. نتیجه هر چه می‌ خواست باشد، کشور به خاتمه‌ ی این ماجرا نیاز داشت.

در روز ۱۲ دسامبر، سی و پنج روز پس از انتخابات، من و لورا در تخت دراز کشیده بودیم که کارل تلفن کرد و اصرار کرد تلویزیون را روشن کنیم. با دقت به پیت ویلیامز، مجری ان بی سی نیوز، گوش دادم که حکم دادگاه عالی را بازگو می‌ کرد. قضات با رای ۷ به ۲ به این نتیجه رسیده بودند که روند پرآشوب و نامنسجم بازشماری آرا در فلوریدا مخالف ماده‌ ی حفاظت برابرِ قانون اساسی است. دادگاه سپس با رای ۵ به ۴ حکم داد که راه منصفانه ‌ای برای بازشماری به موقع آرای فلوریدا، که به این ایالت امکان شرکت در کالج انتخاباتی را بدهد، وجود ندارد. نتایج انتخابات یکسان باقی می‌ ماند. من با حساب ۲۹۱۲۷۹۰ به ۲۹۱۲۲۵۳ فاتح فلوریدا شده بودم. می ‌رفتم تا چهل و سومین رئیس ‌جمهور ایالات متحده باشم.

اولین واکنشم راحتی خیال بود. عدم قطعیت برای کشور طاقت‌ فرسا بود. بعد از همه ‌ی بالا و پایین رفتن‌ ها ظرفیت احساس جشن و سرور نداشتم. قبلا امیدوار بودم پیروزی ‌ام را با بیست هزار نفری در اشتراک بگذارم که شب انتخابات بیرون ساختمان کنگره ‌ی ایالتی گرد آمده بودند. در عوض احتمالا اولین نفری شدم که خبر فتحِ ریاست‌ جمهوری را هنگامی دریافت کرد که در تخت کنار همسرش خوابیده و تلویزیون نگاه می‌کرد.

ادامه در هفته ‌ی بعد…

 

*تیترهای هر هفته توسط شهروند انتخاب می‌ شوند و از اصل کتاب نیستند. این در مورد عکس‌ ها و زیرنویس ‌آن ‌ها نیز صدق می ‌کند، مگر این‌که خلافش ذکر شده باشد.

بخش چهارده خاطرات را اینجا بخوانید.