این آخر هفته فیلمی دیدم به اسم The Night of the Shooting Stars .
هر بار می دیدمش از عکس روی جلد DVD خوشم می آمد و هر بار هم برش نمی داشتم! تا این هفته.
از عکسش فکر نمی کردم داستان فیلم مربوط به جنگ باشد، ولی بود. نه جنگ به معنی توپ و تانک و سرباز و اسلحه، بلکه داستان مردمانی که “دچار” جنگ بودند. مثل خودم.
ما در خانواده و دوستان و آشنایان و همسایه ها، هیچکس را نداشتیم که به جنگ رفته باشد. حتی بین همکلاسی های مدرسه هم کسی را نمی شناختم که پدر یا برادر یا عمویی در جبهه داشته باشد.
“جنگ” برای من در چیزهای دیگری معنی پیدا می کرد.
صدای آژیر قرمز و گوینده رادیو و “شنوندگان عزیز، توجه! توجه! علامتی که هم اکنون می شنوید اعلام خطر یا وضعیت قرمز است، محل کار خود را ترک و به پناهگاه بروید.”
چسب های کلفت ضربدری روی پنجره های مدرسه و خانه
اضطراب و دلشوره و نگرانی
صف های طولانی شیر تارا
خواندن “آیت الکرسی” که در مدرسه یاد گرفته بودم و فکر می کردم هرچی تندتر بخونم احتمال اینکه بمب روی سرمان بیفتد کمتر خواهد بود.
کیسه های شن انباشته شده روی هم در حیاط مدرسه
و البته دسته جمعی زندگی کردن با مادربزرگ و خاله و عمو و دوستان و بچه های فامیل و نقل مکان کردن از انباری و پارکینگ به کرج و شمال و …
هیچوقت فکر نکردم که این ها می توانند تجربه هایی “مشترک” باشند، ولی هستند. این را وقتی متوجه شدم که نوشته های گروه هایی مثل “دهه پنجاهی ها” به دستم رسید و با تعجب دیدم که ده ها نفر همون تجربه ها و خاطرات منو دارند، یا وقتی فیلم هایی می بینم که زندگی مردم عادی در زمان جنگ را به تصویر می کشند. حتی فرق نمی کند جنگ کی و کجا اتفاق افتاده باشد. جنگ جهانی دوم یا جنگ ایران و عراق یا جنگ های امروز عراق و افغانستان یا …
“تجربه جنگ”برای مردمی که درگیرش هستند، مشترک است، فقط شاید حس هایشان با هم فرق کند. مثل حس کسی که عزیزش می جنگد و هر روز با وحشت لیست کشته شدگان را چک می کند و حس کسی که تمام دغدغه اش فرار از منطقه و نجات خانواده اش است.
هر کس که به نوعی جنگ را تجربه کرده باشد، می تواند با این فیلم ها و آدم هایش ارتباط برقرار کند.
فیلمی هم که این هفته دیدم همین بود. آدم هایی که همه یک جنگ را تجربه می کردند، ولی با حس های متفاوت.
فیلم ایتالیایی که داستان زندگی شهروندان شهری کوچک در ایتالیا در آخر جنگ جهانی دوم را به تصویر می کشد.
در فیلم صحنه ای ست که عده ای از ساکنان شهر که فرار کرده اند و بیرون شهر قایم شده اند، همگی روی زمین نشسته اند و به صدای انفجار شهرشان گوش می دهند و ما تماشاچیان می توانیم فکر هر کدام را بشنویم. اکثرا غمزده و ناراحت خانه و زندگی شان هستند ولی در همان جمع دختری خوش حال است که هرگز مجبور نخواهد بود که به آن شهر برگردد و دختر کوچکی که راوی داستان هم هست، از خدا می خواهد که جنگ را تمام نکند چون به او خیلی خوش می گذرد و هر روز برایش هیجان انگیز است!
یا فیلم “آژانس شیشه ای” را یادتون هست؟ وقتی همه حرفشونو می زدند می دیدید خوب هر کس به نوعی راست میگه. هم اون سربازی که جونشو گرفته کف دستش و حالا مریض و دست از همه جا کوتاه احتیاج به کمک داره و میگه “قبل ازجنگ تو زمینم کار می کردم با تراکتور، جنگ هم که تموم شد برگشتم به همون زمین، بی تراکتور!”، هم اون فرد بازاری که میگه “جان من، من پول دادم تو تفنگ بگیری بری بجنگی” ، و هم اونایی که با ترس و لرز فکر می کردند بازیچه سیاست شدند و سعی می کردند “سهم آزادی” شونو بدند و برند و اعتراض می کردند “که هرچی می خواستید گرفتید، یخچال و تلویزیون و سهمیه دانشگاه! دیگه چی می خواهید؟” یا رییس آژانس که می گفت “مگه برای هشت سال کشت و کشتار از من اجازه گرفتی که حالا حق و حقوقتو از من می خوای؟ “
برای همین فیلم هایی که زندگی آدم های پشت پرده جنگ را نشون میده، بیشتر از فیلم های خود جنگ برام جالب هستند چون می تونم درکشون کنم.
فیلم های قشنگی با همین سوژه هستند که واقعا ارزش دیدن دارند:
Brothers
The Kite Runner
Cold Mountain
Hotel Rwanda
Life is Beautiful
ولی هنوز فکر می کنم قشنگ ترین فیلمی که درباره کنار آمدن مردم با حاشیه های جنگ دیدم “باشو، غریبه کوچک” است .
شما چی فکر می کنید؟