ماها که در غربت روزگار می گذرانیم، نیمه ی پیکرمان را نمی بینیم که در وطن فرسوده می شود در آن دورشو کورشوهای فرسایشی، چنانکه آنها زندگی ما را نمی بینند که در دلتنگی ورق می خورد. همین دو سال پیش بود که هما روستا آمده بود برلین تا مادر و خواهرهاش را ببیند، و من در جمع او و خواهرانش شادی هامان را تند تند ورق می زدم؛ فارسی، آلمانی، روسی.

هما، حمید من چطوره؟

خوبه. اون که می دونی همه ی زندگیش تئاتره. همش کار، شاگردها، آکادمی…

آخرین دیدارهای من با حمید سمندریان در همان آکادمی طی می شد، هفته ای یکبار، کلاس داستان نویسی من، کلاس سینمای بهرام بیضایی، کلاس تئاتر سمندریان.

پیش از رفتن به کلاس ها، اول می رفتم دفتر آقای لبخند، یک چای برام می ریخت، دستش تو هوا می چرخید: «چطوری؟»

زنده یاد حمید سمندریان

پدرانه با نگاهش نوازشم می کرد، با تمامی نگاه، از آن چشمهای تنگ شده. و می دانست که لبخند تمام چهره اش را دوست دارم: «خوبم آقای سمندریان.»

و از هر دری حرف می زدیم. از خودمان، کلاسها، گردون که مجله ی دلش بود، بعد به کلاسم می رفتم و موقع خداحافظی در راهرو می دیدمش. همیشه، همیشه.

آخرین باری که حمید سمندریان را دیدم، آسمان ما ابری بود، تاریک و ابری و بی باران. دادگاه چرخ های گردون را از کار انداخته بود؛ توقیف، زندان، شلاق، دو سال ممنوعیت از نوشتن.

تا وارد موسسه شدم، آمد جلو. دیگر هیچ اثری از آن لبخند نبود. «بیا تو دفترم، باهات کار دارم.»

و یادش رفت برام چای بریزد. «عباس! دیروز آمده بودند اینجا و دنبالت می گشتند.»

هاج و واج نگاهش می کردم که چطور آن لبخند محو شده، و هیچ ردی از آن در چهره اش نیست، حتا در چشمهاش. و عجیب است! باز هم چشمهاش تنگ شده بود، و این بار از آن گریه می بارید: «کلاسهاتو تعطیل کردن. گفتن ببند در اون طویله رو.»

و ساکت به همدیگر نگاه کردیم. آمدیم بیرون، بچه های کلاس را یکی یکی راهی خانه شان کردیم. به دفترش برگشتیم. هنوز چشمهاش تنگ بود، تنگ و پر از درد که این بچه ام را هم ازم گرفتند، از نفس انداختند، زدند.

سی و هشت ساله بودم که بایستی کشورم را ترک می کردم. در اوج شور و جوانی. و این آخرین دیدارم با یکی از محبوب ترین استادانم بود. استادی که تاتی تاتی کردن روی صحنه را به من آموخت، و بعدها کنار خودش برام یک جا باز کرد: «تو باید بیای اینجا داستان نویسی درس بدی.»

مثل همیشه، مثل تمام آن سالهای دانشجویی به چشمهای تنگ شده از لبخندش خیره شدم: «چشم، آقای سمندریان.»

«آفرین پسر.»

آنجا نبوده ام، بیمار شدنش را ندیده ام، باور نمی کنم، باور نمی کنم این چشم بسته شده، این چشمه تمام شده، و این موتور خاموش شده، باور نمی کنم. مدام مشغول بود که برای خودش یا شاگردهاش طرح و برنامه بریزد.

دو سال قبلش گروه تئاتر معاصر را راه انداختیم، با جلسه های هفتگی و ثابت. با هوشنگ حسامی، جمشید لایق، رکن الدین خسروی، هما روستا، رویا تیموریان… ده نفر بودیم؛ قرار بود هر کدام مان یک نمایش ببریم به صحنه، و اصلاً عجیب نیست که بعد از دو سال جلسه و بحث و گفتگو، هیچ کدام مان موفق نشدیم برای اجرای نمایش مان مجوز بگیریم. مثلاً برای مکبث گفته بودند: خلاصه ی نمایش، هدف نویسنده از نوشتن متن، و…

می خندیدیم. و او به موازات گروه تئاتر معاصر، آکادمی هنر سمندریان را راه انداخت. همه ی راه ها که بسته نیست، این راه نشد، راه دیگر. این کار نشد کار دیگر. وقتی لبهات نمی خندد، با چشمهات بخند، لبخند که تمام نمی شود.

کارنامه ی سمندریان را همه می دانند، شاگردان بسیار تربیت کرده، درباره اش خواهند نوشت. من به مختصر قناعت می کنم. سمندریان نمرده است. و معتقدم وقتی آدمی درمی گذرد، قطعه قطعه می شود، و هر قطعه اش را در دوستان و فرزندانش به جا می گذارد. در دیگران پخش می شود. به هر جا سر بکشم در طول زندگی ام، در کارنامه ام، در قامت نوشتن هام، حمید سمندریان ایستاده است؛ با همان لبخند؛ آنجا که عضو هیئت داوران قلم زرین گردون می شود، آنجا که سالها در کلاسهای دانشگاه به آنهمه درک و تجربه ی تئاتری خیره می شوم، آنجا که از پیتر بروک می گوید، آنجا که باهات پیاده راه می افتد تا دیگر ترفندهای تئاتر را در طول راه از دستهاش به حافظه ات بسپارد، آنجا که یکباره می ایستد، چهره به چهره، تمامی آن صورت پدرانه لبخند می شود.

«یاد گرفتی؟»

«بله آقای سمندریان.»

«آفرین پسر.»