ملا مسخ می شود

ملا رسول از اینکه خرش را پیدا کرده بود در پوست نمی گنجید چون به تجربه دریافته بود که فقدان الاغش تا چه اندازه به اقتصاد ملا لطمه زده. چند دعوت یا به قول خودش ولیمه از روستاهای اطراف جهت روضه خوانی و مجلس ترحیم و ختنه سوران را به علت بعد مسافت و نداشتن وسیله نقلیه از دست داده بود.  به خودش گفت: لابد قدیمی ها چیزهایی می دانسته اند که گفته اند اقتصاد مال خر است! به همین دلیل سعی کرد قدر خرش را بداند  و خرش را از صمیم قلب دوست بدارد. و یک شب که سکوت و سکون روستا را آرام می بلعید، ملا به آرامی الاغ نازنین اش راعلیرغم ممنوعیت ورود خر به مسجد، به داخل خانه خدا دعوت کرد و از خود پرسید: اگر کسی خر را در خانه خدا ببیند چه خواهد شد؟ خودش پاسخ داد، خواهم گفت اگر خر نبود که به مسجد نمی آمد! در همان حال چراغش را روشن کرد و در پناه نور فانوس چشم در چشم الاغش دوخت و رک و پوست کنده گفت که از ته دل دوستش دارد. و الاغ شاهد اشک هایی بود که از سرِ صدق از چشم های ملا سرازیر می شدند. ملا رسول به اینهم اکتفا نکرد، دست در گردن الاغ انداخت و به زبان خوش اعتراف کرد که شیطان گولش زده تا او را  مورد تجاوز قرار دهد و برای اولین و آخرین بار در عمر پر بار خویش به معذرت خواهی از یک موجود زنده پرداخته و از الاغش حلالیت طلبید. به اینهم اکتفا ننموده و علیرغم میل باطنی اعتراف کرد که نام واقعی اش ملا علی است! وگفت که دلایلش را بعداً به عرض الاغ خواهد رساند. مهر و محبت ملا نسبت به الاغ و گریه های شبانه اش آنقدر ادامه یافت تا اینکه سرانجام توانست به دل سنگ الاغ نقب بزند! و محبت الاغ را جلب نماید. سرانجام یک شب  ملاحیرت زده دریافت که چشمان الاغکش نمناک است!

***

آنشب در کمال ناباوری الاغ گریه کنان به سخن آمد و گفت که او نیز متقابلاً ملا را خیلی دوست دارد! ملا ابتدا با وحشت نگاهی به اطراف انداخت و وردی زیر لب زمزمه کرد. به خیالش اجنه به سراغش آمده اند. چندین بار آیت الکرسی و دعای دفع اجنه خواند و به اطرافش فوت کرد. الاغ برای بار دوم به حرف آمد. یعنی به جای عرعرکردن، مثل آدمها خندید و چون احساس کرد ممکن است ملا از ترس قالب تهی نماید به زبان آدمیزاد خطاب به ملا گفت: نترس ملاعلی! ملا با دقت چشم به دهان الاغ دوخت و متوجه شد که الاغش حرف می زند. الاغ سه مرتبه  گفت: ملاعلی من به اراده پروردگار امشب به خریت مفتِ خر شده ام! ماموریت یافته  ترا هدایت نموده، یار و یاورت باشم و به تو قدرتی مافوق انسان اعطا نمایم! ملا با خوشحالی جواب داد: راضی ام به رضای پروردگار! و از اینکه الاغش به اذن باریتعالی به سخن آمده و به یاری اش شتافته،  دو رکعت نماز شکرگزاری به جای آورد. الاغ خبر داد که برخی خرها نزد خداوند تبارک و تعالی جایگاه رفیعی دارند و خداوند آنان را از مرتبه ای که بر روی کره زمین دارند به عرش اعلا می رساند تا منجی نوع بشر شوند، مانند جد بزرگوارش یعنی همان خری که اجازه یافت به کشتی نوح سوار شود! و اضافه کرد که اگرآن خرِ عزیزوار به کشتی نوح سوار نمی شد نسل خر و خریت از جهان ور می افتاد!  ملا حیرت زده پرسید: ماموریت الاغ هایی که از طرف حضرت حق به چنین مرتبه ای می رسند چیست؟! آیا آنان وظیفه دارند آدمیان را به راه راست هدایت نمایند!؟ الاغ خندید و پاسخ داد: ای ملاعلی بدان و آگاه باش که خرها تا قیامِ قیامت در ضلال مبین باقی خواهند ماند و ذات احدیت امیدی به رستگاری آنان ندارد، آنها محکومند به سواری دادن و بار کشیدن و عرعر کردن و جفتک زدن! به همین سبب حضرت حق ماموریتی صد چندان دشوارتر بر گردن چنین الاغ هایی قرار داده و همانطورکه شاعر فرموده “رسد آدمی به جایی که بجز خر نبیند!” ، ماموریت آنها نیز هدایت آدمیانی است که به مرتبه بلند خریت می رسند و چون حضرتعالی امشب آن دیوار حائل بین من و خودت را فرو ریختی و به اوج خریت عروج نمودی، حضرت حق مرا مامور کرده تا ترا به عرش برسانم و با حضرت خر محشور نمایم! ملا با خود اندیشید شاید حضرت خر ضرب المثل را اشتباه فهمیده به همین دلیل گفت: البته شاعر فرموده رسد آدمی به جایی که به جز خدا نبیند. خر با خنده جواب داد: درست است چون برای برخی آدمها خر خداست! ملا با خشنودی گفت: در اینصورت منتظرم تا مرا به معراج ببری! الاغ امر کرد: بر پشت من سوار شو! ملا پرسید: بدون پالان؟ الاغ گفت: نباید بین من و تو هیچ فاصله ای باشد! اما همین که ملا خواست سوار شود، الاغ مانع شد و ندا داد که عرض کردم هیچ فاصله ای بین ما نباشد! و به ملا که با تعجب منتظر بود تا هرچه زودتر به عرش برود، دستور داد تا لباسهایش را درآورده و لخت و عور بر پشتش بنشیند! ملاعلی بسم الله گویان بر پشت الاغ سوار شد و منتظر ماند تا الاغش به پرواز درآید، اما الاغ از جایش تکان نخورد. و به ملا امر فرمود تا فانوس را خاموش نماید چرا که حتی پروانه ها و پشه های اطراف فانوس نیز نباید شاهد عروج ملکوتی ملا باشند! ناگهان توفان  شد و رعد و برق به پا خاست و ملا از ترس و در حالی که زیر لب دعا می خواند چشم هایش را بست و از حال رفت.

***

سپیده دمیده بود که ملا خسته و مدهوش، خود را در گوشه مسجد یافت. سرش درد می کرد و مانند کسی که حال نشئگی و سرخوشی داشته باشد، در هپروت سیر می کرد! پس از لختی، دستی به سر و صورت خود کشید و با کمال تعجب دریافت که گوش هایش مثل گوش خر دراز شده و به اندازه یک و نیم وجب ارتفاع دارد. بدنش را لمس نمود تا مطمئن شود همه چیز سر جای خودش است، اما وقتی مشاهد کرد سم درآورده، نزدیک بود از حال برود. و در حالی که دندان هایش از ترس به همدیگر ساییده می شدند یکایک اعضا و اسافل خود را امتحان کرد تا از سلامت شان اطمینان یابد، ولی دفعتاً خشکش زد. چرا که چیزی مثل دسته بیل تاپ تاپ به سینه اش ضربه می زد. از شانس بد و یا  از بخت خوش، عضو شریفش غیب شده بود و جریان خر که تا زیر زانوی ملا می رسید، جای آنرا گرفته و در آن لحظات ملکوتی، با زدن ضربات ممتد ارادت و حضور خویش را اعلام می کرد! حیرت ملاعلی اما پایانی نداشت چون هنگامی که به خنده افتاد به جای قهقهه آدمیزاد عرعر الاغ از گلوی مبارک ملا خارج شد! ملا با ترس و لرز سعی کرد دو مرتبه بخندد، اما هرگاه که می خندید، صدای عرعر خر از گلوی ملا بیرن می آمد!  به مغزش فشار آورد و تلاش کرد سخن بگوید، اما فقط صدای عرعر بود که در خانه ی خدا می پیچید!  

ادامه دارد

 

 

* اسد مذنبی طنزنویس و از همکاران تحریریه شهروند است. مطالب طنز او علاوه بر شهروند، در سایت های گوناگون اینترنتی نیز منتشر می شود. اسد مذنبی تاکنون دو کتاب طنز منتشر کرده است.