۴ ژانویه ۱۹۹۰ ـ آیواسیتی

 

وقتی که آن کابوس را دیدم سراپا عرق شده بودم و حس کردم یک حیوان کوچک پشمالوی مشمئز کننده ای دارد گردنم را خراش می دهد.

وقتی که خودم را تکاندم، دیدم از هیچ چرنده ای زیر پیراهنم خبری نیست! حس قتل و وول خوردن آن حیوان لزج چندش آور چه رابطه ای می توانستند با هم داشته باشند؟ فکر کردم گویی خودم، خودم را به قتل رسانده ام با گفتن رازهای زندگیم!

سال نو مسیحی را با کابوس و یک حس پوچی و نومیدی شروع کردم. قدرت برایم یک آرزو شده است. گویی برگشته ام به دوران ۱۴ ـ ۱۳ سالگی ام در یک شهر کوچک متروک. اما در آن زمان هر وقت که از مدرسه به خانه برمی گشتم، لااقل یک شعر می نوشتم. شعر پناه روح بیقرار من بود. اما حالا….

دیروز آنگونه بودم که اگر حرف هایم را با تو دفتر عزیزم در میان می گذاشتم از غرور خالی می شدم. به خاطر همین در تو هیچ چیزی ننوشتم. به خود گفتم: می گذارم اندک غروری برای امشبم باقی بماند!

خوبی شهر بزرگ در اینست که به آدم امکان بازگشت به عقب را نمی دهد. آدم هر لحظه با حوادث جدیدی روبرو می شود. و امکان این را پیدا نمی کند که مثل خوره متداوماً خودش را بخورد. در شهر کوچک تو مرتباً به گذشته فکر می کنی….

وقتی که کتاب می خواندم، به تکه ای از حرف های سیمین دانشور برخوردم که بسیار آن تکه را به شرایطم نزدیک می بینم. می نویسمش تا آرام بگیرم:

“من هم ثروت را تجربه کرده ام هم فقر را….می دانم اولی با چه سهولتی می تواند آدم را فاسد کند و دومی چه وحشتزا است. می دانم چه آسان فقر سرچشمۀ نبوغ را خشک می کند و جسم یا جان یا هر دو را چنان می کاهد که دیگر آدم خود را نشناسد. متوجه شده ام که پاسداران خصایل نیکو برای آنانی که در فقر بسر می برند و در فلاکت و ورشکستگی ناشی از آن غوطه ورند چه پر معناست. با آن که همواره از سیاست گریزانم و نظرگاه سیاسی خاصی ندارم، اما همدردی من نسبت به این گروه به شدت برانگیخته شده است.”

دارم کچل می شوم مثل مریم شخصیت عصیانگر نمایشنامه ام…..چشم چپم هم می سوزد. انگار چشم چپم به من می گوید از چپ گرایی فقط سوختن نصیبت شده است. و خشم آن گونه در وجودم غران است که به هیچ گونه ای نمی توانم از تنم برهانمش. دیروز سرکارم در کتابخانه مرکزی دانشگاه به نوشته های آنائیس نین Anais Nin برخوردم. مارک یکی از کتاب های خاطراتش را به انگلیسی خریده بود و برایم تعریف کرده بود که او با بسیاری از هنرمندان، نویسندگان و نقاشان فرانسوی محشور بوده است و خاطراتش را بسیار عریان و اروتیک نوشته است. همین طور که کتاب هایش را ورق می زدم، حس می کردم دارم به خود واقعی ام که در این سه سال در آمریکا گمش کرده بودم، نزدیک می شوم. واژه هایش علاوه بر تحلیل ترس و اضطرابات زنان، مملو بودند از شور حرکت و اعتماد به خود. نوشته بود که او یک فمینیست است نه یک رادیکال. “زن باید راز اتکاء به خود، پتانسیل ها، کارایی ها و قابلیت هایش را پیدا کند و به خود معتقد بشود. زمانی که این اعتقاد آنقدر در او قوت بگیرد که قائم بر ذات خود بشود، بر دیگران نیز اثر می گذارد و هاله ای در اطراف او تربیت می شوند که آنها نیز هاله ای برای زنان دیگر خواهند شد.” فکر کردم باید به مرکز زنان بروم، در این زمینه روی خودم کار کنم و تخیلات تیره ام را بُعدی شکوفا بدهم. اما بعد از کار، شب که به خانه آمدم، باز دچار آشوب غریبی شدم. من انگار در تنگنای یک کوچه بن بست گیر افتاده بودم.

شب، بالشم خیس شد. و نمی دانم در چه زمانی از شب به خواب رفتم. خواب دیدم “لیندا” دختر جوان پیانیستی که در پارتی “کولین” با او آشنا شده بودم، در خوابم ظاهر شد. “لیندا” دو سال در اتریش زندگی کرده است. اما حالا که به آمریکا برگشته، در فقر وحشتناکی بسر می برد. ما آنشب، در پارتی کولین، در مورد هنر، موسیقی و ادبیات اروپا بسیار حرف زدیم و نقطه نظرهای مشترکی در زمینه های هنری داشتیم. و حالا در خواب گویی در اتاق کوچکی در طبقۀ بالای یک خانه بسیار قدیمی کاهگلی در کوچه پس کوچه های نزدیک منزلمان در دزفول، نزدیک نانوایی مش عبده، زندگی می کرد. همین طور که در کوچه اسفالت نشده قدم می زدم و نمی دانم که مقصدم کجا بود، صدای دلنواز پیانویش را که یک موسیقی کلاسیک می نواخت، شنیدم. مادر پیرش شبیه یک زن دزفولی فقیر سنتی بود. لباس هایش شباهت زیادی به لباس های ننه عزیزم “فاطمه خدایی” داشتند. تیره و پاره پوره و قدیمی. سربندی (تیک بند) هم روی سرش بسته بود. ایستادم و به نوای موسیقی گوش دادم. اما بعد ناگهان آن پیرزن به مادر (x) تبدیل شد. در کنار او (x) چنگه پا نشسته بود و به شیوۀ هنرپیشگان دهه ۷۰ هالیوود، دقیقاً مثل پل نیومن سیگار می کشید. سیگارش را به طور کجی بین دو لب سکسی اش جا داده بود. و ناگهان آرامش از من گرفته شد. صدای موسیقی محو شد و من زندانی (x) بودم. و به هیچ روی نمی توانستم راه فراری پیدا کنم!

آخر این خواب چه مرگش بود که مرا از طراوت موسیقی به حس زندانی بودن کشانده بود؟ صبح، خفقان گرفته از حس زندانی بودنم در خواب و تشنج هایم در تنگنای واقعیت، با یکی از کارگران محل کارم دعوایم شد. آن کارگر آنقدر احمق بود که با حماقتش تصور می کرد چون من موها و چشم های تیره دارم باید با من مثل لال ها و ناشنوایان رفتار کند! صدایم را بلند کردم و با قدرت سرجایش نشاندمش. با یکی دیگر از همکارانم هم همین گونه معترض رفتار کردم. اما بعد به سرعت دلم به رحم آمد. و این ویژگی، ویژگی خطرناکی است. به خود گفتم: کارگر بیچاره چه می فهمد که من آن طور سرش داد بکشم؟! شارلوت با مهربانی ویژه ای به طرفم آمد. در نگاهش درک بود. مگر او هم یک زمانی کارگر نبود که بعداً سوپروایزر شده بود؟ پس چرا او می توانست این گونه با شعور متوجه بشود که چگونه در محیط کار به دلیل خارجی بودنم با من مثل یک outsider رفتار می کنند؟ درک او از نمودهای خشونت و نژادپرستی به دلیل تجربه های تلخ دوران کودکی اش بود و بعداً هم جنس گرایی اش.

شارلوت با محبت دلداریم داد. بعد از ماه ها کار، با محبت او در آن محیط پر سروصدای مشمئزکننده، احساس آرامش کردم. و نیروی کار در من افزون شد. حس کردم نیاز من به دیدن شعور انسانی در یک محیط عاری از درک و انسانیت، وجودم را دارد خرد و خمیر می کند. به یاد مایکل افتادم. فکر کردم با تمام کاستی هایش، او به هر حال یک نویسنده بود. یک روزنامه نگار…. و حرف زدن با او کافی بود که برای لحظه ای حماقت های اطرافیانم را فراموش کنم و از کشمکش های درونی ام فاصله بگیرم. حس اسارتم در یک “بن بست” مرا به اندیشه های نوجوانی ام کشاند و بعد هم به دوران بعد از ازدواجم و تصمیماتی که برای انتقام گرفتن از هستی نادلخواهم گرفته بودم.

من چقدر شیفتۀ جوهر زیبای زندگی بودم. و چقدر هم اکنون بی قرار و پرشور شیفتۀ زندگی هستم. اما بعد از این همه سال بازهم دوباره در بن بست دیگری گرفتار شده ام! در نوجوانی ام به رویای ارتباط عمیق و آزاداندیشانه سیمون دوبوار و ژان پل سارتر دلخوش بودم. به رویای نیمه ای که نیمۀ دیگرم را کامل کند. اما هر بار بدل های ژان پل سارتر با چهره های ناقص و دروغین رویای مرا به کابوس بدل کرده اند.

چرا دانش و شعور بیشترین اولویت را در زندگی دارا هستند؟

از الینیا یک نامه داشتم. برایم نوشته بود که شعرم را به زبان اصلی اش ترجمه کرده است و قرار است آن را در مجله ای در فیلیپین به چاپ برساند. واژه هایش احساس تعهد را در من زنده کرد.

گویی به نظر می رسد که ممکنست بیمه درمانی داشته باشیم. اما وحشت از موانع آینده، شادی های کوچک را مثل حباب روی آب برایم جلوه گر می سازند. گویی بعد از حل یک مشکل، مشکلات دیگری هوره کتی ظهور می کنند.

به قول آنتونین آرتو: “There is always something

صبحی برفی است و سرد. اما در خیابان واشنگتن صدای گنجشگ ها می آید. با جیک جیک هلهله وارشان….به یاد گنجشک های دزفول می افتم. چرا همه چیز آیواسیتی مرا به یاد دزفول می اندازد و نه هیچ جای دیگر در این دنیا؟