سیمین دانشور دربارۀ فروغ گفته است که “او یک آدم مهری است. همه مان مهری هستیم.” و بعد می گوید که “گلستان زندگیش را تأمین کرد و او را نواخت…. و استعدادهایش را پرورش داد.” اما فروغ قادر بود که “مهری” بودنش را زلال گونه بیان کند و گلستان این زلالیت را کشف کرد. همه در مهری بودنشان زلال نیستند!
فروغ گفته است: “آدم باید در همه مراحل زندگیش شاعر باشد. شاعر بودن یعنی انسان بودن.”
از خود می پرسم: انسان بودن یعنی چه؟
وقتی که در یک شرایط عادی، آدم می خواهد ساده و کلی و در خلاء به این پرسش پاسخ بدهد، پاسخش یک پاسخ شسته رفته خواهد بود. تمیز و عاری از هر نوع ناکاملی…. اما وقتی که همان آدم زخمی است، آیا پاسخش همان خواهد بود؟
“مهر” آدم را به “انسان بودن” بسیار نزدیک می کند و نواختن هم…. نسبیت، قضاوت را حقیقی تر می کند. من این روزها از چشم فاطمه خدایی، بتول، هل و گلی به این جملات تمیز نگاه می کنم…. گلی؟ …گلی….. آن زن نابینا که می گفتند زمانی روسپی بوده است، با قوری سیاه و سوراخش که آن طور سبعانه مورد آزار و سنگباران بچه های کوچه پس کوچه های شهر ما قرار می گرفت. آن کودکانی که در اثر حوادث کوچک یا بزرگ ممکن بوده است که به جانیانی تبدیل بشوند که سالها بعد سنگسار کردن را به عنوان یک قانون مطلق بپذیرند. فروغ وقتی که از زنی سخن می گوید که کودکش را در تنور می اندازد، از موقعیتی حرف می زندکه حالا من آن را به زلالیت می فهمم….
اگر بتوانم تمامی عشقم را به خواندن و نوشتن تبدیل کنم، می توانم بگویم که حقیقتاً تصمیم بزرگ زندگی ام را گرفته ام و حالا دارم به طور حرفه ای نویسنده می شوم.
از پریروز شروع کردم به خواندن اولین کتاب خاطرات آنائیس نین. هر چند خاطرات ۱۱ سالگی اش جاذبه چندانی برایم نداشت، اما لازم دانستم که از لحظه شروع خاطره نویسی اش با او همراه باشم و نوع نوشتن، زندگی خانوادگی و تربیتی او و همچنین تحول شخصیتی اش را تا سنین بالاتر دنبال کنم و با زندگی خودم مقایسه اش بکنم. مقایسه کردن اگر به صورت بیماری در نیاید و مبنای دانش و اندیشگی داشته باشد باعث می شود که آدم به زوایایی از زندگی فکر بکند که دیگران به ذهنشان نرسیده است. یا اگر رسیده است به طور عریان بیانش نکرده اند. یا این که بیان شده، اما اکنون به شکل دیگری بیان می شود. اولین مقایسه، تفاوت کودکی های ماست. او یک کودک عزیزدردانه، از دوران کودکی به دلیل مسافرت های مختلف اش به اروپا و آمریکا با مسائل زیادی روبرو بوده است. جنگ جهانی اول و اثرات آن را تجربه کرده است. در یک خانوادۀ مرفه بورژوا و هنرمند به دنیا آمده است و از کودکی مجبور بوده است سه زبان را به خوبی بیاموزد. و من تا ۱۱ سالگی در یک چهار دیواری وسیع و در شهری کوچک و مذهبی، زندانی خانه و شهر بوده ام.
دختری با کفش های ورنی مشکی
دختر هشت ساله درست همسن و هم قد من بود. پدرش همکار پدرم بود و هر دو برای دو روز از تهران به منزل ما آمده بودند. مادر در آشپزخانه صبحانه و ناهار و شام می پخت. نان گرم، تخم مرغ و شیر و سرشیر و پنیر و چای برای صبحانه، پلو و مرغ بریان و سالاد برای ناهار و پلو و خورشت برای شام. دختر برای نیم ساعت از اتاق سالن پذیرایی که ما اغلب اجازه نداشتیم که به راحتی در آن رفت و آمد داشته باشیم، بیرون آمد. آن اتاق بزرگ با دو پنجرۀ زیبای مشبک، دو قطعه فرش یک تکه با زمینه قرمز و طرح های زیبای درهم بافته شده، و مبل های بسیار خوش فرم و مدرن….
هوا آفتابی و مطبوع بود و شکوفه های بهار نارنج در آغاز شکفتن بودند.
دختر آزاد و رها در حیاط بزرگ خانه روی موزاییک های تمیز قرمز و آبی شروع کرد به بازی کردن…. به بازی “پاپا” با خودش. ما از پشت درخت های معطر و ساقه های بلند و مارپیچی درخت کهنسال خانه مان، نگاهش کردیم. دختر نزدیک باغچه آمد و پرید توی باغچه و شروع کرد به آرامی با خاک باغچه و برگ های درختان بازی کردن….
ما به دو زبان گوناگون حرف می زدیم. من زبانش را نمی شناختم. او هم زبان مرا نمی شناخت. سعی کردم کلمه ای را از دهانم خارج کنم. تصور کردم هر واژه ای بد قواره و ناهنجار جلوه خواهد کرد. من از بدقوارگی شان می خواستم بگریزم. نگاهم به پاهای برهنه ام خزید، وقتی که به اجزاء پوشش دختر نگاه می کردم. دیدم من همیشه در خانه پابرهنه راه رفته ام. چه در روزهای سرد زمستان و چه تابستان های گرم و سوزان که همیشه کف پاهایم می سوخت. آیا روح وحشی من همیشه تماس پوستم را با زمین دوست می داشته است؟ آیا پاهایم احساس رهایی می کردند؟ آیا نیاز غریزی ام به آزادی، پاهایم را وامی داشت که هر تجربه ای را آزادانه تجربه کنم؟ گرما، پوست و استخوان را گل و گشاد می کرد. ذره ذره ذوبش می کرد.
به دختر خیره شده بودم. به پیراهنش، جوراب هایش و کفش هایش. بلوز سفیدی به تن داشت. با تورهای زیبای دور یقه اش و دامن چین پلیسه چهار خانه اسکاتلندی اش، قرمز و سرمه ای و سبز تیره…. و جوراب های ساق کوتاه سفید تمیز و کفش های ورنی براق مشکی…. چنین رنگ هایی به این شفافیت و جلوه و شادابی و تمیزی را فقط در تصاویر دیده بودم. دختر موهای تمیز شانه کرده داشت و با اعتماد بنفس در باغچه بازی می کرد. هیچکس سرش داد نمی کشید. هیچکس دعوایش نمی کرد که چرا در باغچه نشسته است و خاک باغچه را خط خطی می کند. من از پشت برگها و ساقه ها به این همه آزادی حسرت می بردم.
سه خواهر
آنها سه خواهر بودند: ناهید، نسرین، نسترن. پدرشان سرهنگ ارتش بود. زهرا دوست نسرین بود. نسرین پوستش سفید بود. موهایش بور بود و اندکی مجعد و بسیار شفاف و به دقت بافته شده با روبان راه راه چهارخانه ای آبی، سرمه ای و سفید. یقه اونیفورم مدرسه اش بسیار سفید، بسیار تمیز و توری بود. ناظم مدرسه مثل یک فاتح بر سر در تاق گونۀ مدرسه ایستاد و ورود این شاهزادگان را به مدرسه خوش آمد گفت. سابقه نداشت که شاهزادگانی از سرزمین رویایی پایتخت با زبانی کاملاً پالوده و بدون لهجه به مدرسه او پا بگذارند! ناظم نه فقط در برابر پدر ارتشی خم و راست شد، بلکه به سه خواهر هم تعظیم کرد. ناظم گردنش را راست کرد اون ناهید را به کلاس پنجم برد، بعد نسرین را به کلاس چهارم و بعد نسترن را به کلاس دوم. از آن پس پرنسس های کوچولوی داستان های پریان آرام و پر غرور صبح ها وارد مدرسه می شدند و ظهرها روی فرشی از نگاه های حسرت آمیز کودکان مدرسه به خانه برده می شدند…. در حالی که زمزمه محبت آمیز با واژه های بزرگوار گوش هایشان را نوازش می داد. غیر شاهزادگان مدرسه، یا پدرشان جوالدوز بودند یا دکانداران کم بضاعت یا دوره گردان فقیر که همیشه دهانشان بوی بد می داد و یا در آخر کلاس چهارم دبستان به خانۀ بخت فرستاده می شدند!
عذرا همکلاسی زهرا قد بلندی داشت. اغلب زیر چشم هایش کبود بود و همیشه در بدنش آثار کوفتگی هویدا بود. در چنین مواقعی او با هیچکس حرف نمی زد و اجازه نمی داد که زهرا کبودی های روی بازو، کمر و ران هایش را ببیند. زهرا می دانست که این کبودی ها در اثر ضربه تسمه کمربند است یا دست های زمخت یک مرد….اما کدام مرد؟ پدر؟ برادر؟….چه کسی؟
رنگ پوست عذرا زرد و پریده بود. زهرا همیشه تصور می کرد که عذرا احتمالاً مسلول باید باشد. آیا او در خفا سرفه می کرد؟
یک روز، حدود ساعت ۱۲ ظهر، وقتی که مدرسه تعطیل شده بود، زهرا پدر نسرین را دید که دم در مدرسه پشت رل یک فولکس واگن سفید رنگی نشسته است منتظر ورود دخترهایش. این پرسش به سرعت از ذهن زهرا گذشت که آیا یک دختر می تواند آنقدر ارزشمند باشد که پدری آن هم با فولکس واگن سفید رنگی منتظر او نشسته باشد تا او را به خانه برساند؟
چه خوشبختی عظیمی! تنها پرنسس های کتاب های قصه شایستگی رسیدن به چنین اوج و منزلتی را دارند!
اما پرنسس بودن یعنی چه؟ چرا صغری دختر جوالدوز محله پائین تر نمی تواند پرنسس باشد؟
پدر نسرین دوباره پرسشش را تکرار کرد. یکبار دیگر،…همان جملۀ اولیه را …. اما ذهن زهرا در چینه های دامن های تمیز و چین دار و کفش های نوی بنددار در گردش بود. زهرا چادرش را محکم کرد. نگاهش مسیر نگاه پدر نسرین را دنبال کرد. سه خواهر به همراه ناظم به طرف ماشین می آمدند. همکلاسی زهرا گفت: دارند می آیند….
زهرا بدون آن که بداند چرا، دوست داشت که چادر به سرش بکند. هیچ کس او را مجبور نکرده بود. آیا حرف مادر بزرگش در گوشش طنین می انداخت که دختر در سن ۹ سالگی به حد تکلیف می رسد؟…. حد تکلیف یعنی چه؟ آیا چادر پوششی بود برای تنش که دوست داشت تقدسش را با تمام برهنگی ها و خواهش هایش برای خودش محرمانه نگاه بدارد؟ این حس زمانی در او به وجود آمده بود که نجاری جوان در نزدیکی های مدرسه با چشم هایی به رنگ سبز و با آمیخته ای از زرد زاغی، و به برندگی یک چاقوی به غایت تیز، او را جوری نگاه کرده بود که حس کرده بود او را تا سر استخوان برهنه کرده است. آن نگاه زیر مژه های سیاه برگردان، همزمان با دستی که چوب را زیر تیغ برش برش می کرد، واژه ها و تصاویری را در او منجمد کرد که باید آنها را تا سال های سال در وجودش همچون یک راز اسرارآمیز نگاه می داشت.
چادر برای او مثل پوست تن بود که واژه هایی را که هیچکس نمی توانست بشنود، و تصاویری را که هیچکس نمی توانست ببیند در چین چینه های وجودش پنهان کند.