بهترین کار این است که، قدم هایم را بشمرم و راه بروم تا به هیچ چیز دیگری فکر نکنم. تا حالا که همه عصر امروز را به چرا ها و اگر و مگر ها گذرانده ام! در خنکای بهاری، با اینهمه سرخوشی از بویش عطر چمن های تازه زده شده، فقط باید به خوبی های زندگی فکر کرد، یا اصلاً به هیچ چیزی فکر نکرد! که با چشم به هم زدنی شب با همه سیاهی هایش سر می رسد و آن وقت است که روز باطل می شود و باید به سمت خانه برگردی. اگرنه پشه ها به رسم آدمخواران دورت جشن و پایکوبی راه می اندازند و دلی از عزا در می آورند. پس حالا نفس بکش، نفس عمیق تر و تا آنجا که می توانی بوی تازگی و بوی چمن های زده شده را فرو بده و هر چه نفس حبس کهنگی داری، بیرون بده و مرتب تکرار و تکرارکن تا یک در دنیا و هزار در آخرت، خیرش را ببینی.

 چمن ها… این سپاهیان سر بریده از تهاجم چمن زن ماشینی، هنوز به ریشه شان اتصال خوبی دارند و استوارتر هم به نظر می آیند. امید به فردا را دارند که با ریشه های قوی تر برگ و باری افزون کنند. از این رو است که امروز، با طراوت و رنگ و بویی خوش، مشغول دلربایی از طبیعت هستند. این بوی چمن ها من را یاد حیاط خانه مان، زمان بچگی ام می اندازد. آن وقتها، اجازه نداشتیم روی چمن ها راه برویم یا بازی کنیم. زمان بچگی ما، چمن ها نازک نارنجی تر از حالا بوده اند. حالا از موهبت اصلاح ژنتیکی شان مقاوم تر شده اند یا اینجا را بیشتر دوست دارند و به طبیعت یاری می رسانند، نمی دانم. اصلاً چرا از اول پیدایش، همه خشکی های روی کره زمین، با چمن اصلاح شده فرش نشدند که همه جا سبز باشد. بازم که چرا آوردی؟ پس یک نمره ازت کم می شود، با اگر و مگر نیاورده ات، که از هم در بشود، یک نمره مثبت ذخیره داری! یادش بخیر، چقدر تو مدرسه از این حرف ها به هم می بافتیم. نمره… مدرسه…. و نرمش های صبحگاهی سر صف… دستها را از هم باز می کردیم و با حرکات دورانی آنها و تنفس عمیق توأمان، که بدن کشیده تر و مستقیم تر می شود و جلوی روی خودت را بهتر هم می بینی، مثل الان که دارم بهتر… می بینم. وای…چه غروب آفتاب زیبایی روبرویم در دوردستها بوده و از سر غروب تا حالا ندیده بودمش! چقدر خورشید اینجا زیباست! مثل اینکه تا به حال دقت نکرده بودم که چقدر آسمان اینجا آبی… یعنی خیلی آبی است! ببینم یعنی، آسمان اینجا از آسمان ایران من، آبی تر است؟! نه… حتماً رنگ آسمان ایران را فراموش کرده ام و چون دوباره هوسش را دارم، هی مقایسه می کنم! خب، عکس های آزاد کوه که رفتیم، به خوبی رنگ آبی آسمان ایران را نشان می دهد، تازه، آسمان آنجا، خیلی هم آبی تر از آبی است. همین موقع های سال هم بود که رفتیم. واقعاً که هوسش را دارم و ای کاش بشود یک بار دیگه بروم ولی حیف! که دیگر آن نیروی جسمانی گذشته را ندارم. پس به همین خاطره قشنگش اکتفا می کنم. خیلی هم خوبه که خاطره ای از آن سه روز و دو شب کوهنوردی، با من هست. به هیچ دردی هم نخورد، آسمانش که به کار مقایسه با آسمان اینجا می خورد. همین قدرهم که اینجا ندید بدید بازی در نمی آورم، خودش کلی می ارزد! ولی از حق نگذرم، چمن های اینجا سبزتر و خوشبو تر از ایران است. شاید هم باید دوباره خوب نگاهشان کنم، تا ببینم با دید مقایسه ایم چه می بینم! تازه با یک تیر دو نشان هم می زنم چون قبلاً در جایی خوانده ام که تأثیر رنگ سبز طبیعت در مغز انسان به رنگ قرمز خواهد بود یعنی به انسان، انرژی و شعف می بخشد. عجب حکایتی دارد این رنگ سبز! شاید برای همین است که نگاه کردن به جنبش سبز، تأثیری از جنبش به رنگ قرمز، یعنی اعتراض را به ذهن می نشاند؟ اَهه هه…. اسم این حرفها، دیگه فکر کردن نیست، همان اگر و مگری که یک نمره ذخیره داشتی و حالا قرار است دو نمره ازت کم بشود، پس یک نمره از دست می دهی. خوب است دیگر، چون تنهایی، می توانی با صدای بلند فکر… که چه عرض کنم، هر گل واژه ای دلت خواست، بگویی و به خودت نمره بدهی.

مثل اینکه دوباره یادت رفت که باید نفس بکشی، نفس عمیق و عمیق تر، به رنگ سبز درختان هم می توانی نگاه کنی که بالاخره شاید یک روزی، یک جایی، اگر مقایسه ات بگیرد در نمانی. برای آن دنیا هم که می گویند باغ  بهشتی دارد، حتماً پر از درخت هایی است که نباید شبیه درختهای زمینی باشد. پس خوب تر نگاه کن که اصل مقایسه همیشه به دردت می خورد. ای وای من… چقدر هم خوب تر شد! این پرنده سرخ کوچولو، روی شاخه درخت روبروی من چکار می کند؟!

 

چه پرنده سرخی، روی چه درخت سبزی! آخه من… که شاعر نیستم تا بتوانم، این همه فوران احساس را بسرایم! آه… این پرنده سرخ… چقدر زیبا تر از پرنده های ایران…. که نه! ببخشید، درستش این است: هرگز، مشابه این پرنده سرخ رنگ و زیبا را در ایران ندیده ام. دیدی! با یک تعریف مقایسه ای ساده به آسانی جلوی فوران احساست گرفته شد.

درست بشو نیستی که نیستی! فقط به پرنده سرخ و درخت سبز نگاه کن، لازم نیست، شعر بگویی یا هیچ کار دیگری بکنی! در کنار آن می توانی از وزش این باد نرم هم لذت ببری. هی… پرنده سرخه کجا میروی؟ صبر کن، پرواز نکن دیگر! نخیر… دنبال یک سرخ کوچولوی دیگر به راه افتاده است. بفرما… پرنده هم که رفت، به اندازه کافی هم از دیدنش لذت نبردی. عیبی نداره، عوضش چه باد خوبی است، نرم و خنک می وزد! هر چند که الان، یک خرده تند تر از نرم شده و دارد تندتر هم می شود. بیا… تا تعریف باد را هم کردم، از نرمی من سوء استفاده کرده و تندتر شده است. نگاه… عجب بادی شده! دارد پوش و پرک های خشک شده چمن ها را به هوا می برد. همان هایی که تا ساعتی پیش چمن بودند و محکم به زمین چسبیده بودند. باد آنها را به جاهایی می برد که اصلاً ندانند کجا هستند! تازه، کپه کپه هاشان هم استفاده هایی دارند و دیگر به شکل اول بر نمی گردند. شده اند از اینجا رانده و از چمن مانده! تنها اینها هم که نیستند، گلهای زرد کوچک دیروز هم قاصدک های امروز شده اند و هر کدامشان با باد به سویی پرتاب می شوند. بعضی از انواع قاصدک ها، حاوی تخم گیاه هستند و یک جای دیگر دوباره سبز می شوند و درست می شوند مثل گیاه مادری که از آن به وجود آمده اند یا به عبارتی “مادر قاصدک” می شوند و دیگر نمی توانند به خودشان پناه ببرند. چه خوب است که می توانند به اصل خودشان برگردند. تقریباً همه گیاهان این خاصیت را دارند. آیا دلتنگی جدا شدن از مادرگیاه اولیه، همیشه با آنها می ماند؟ اگر واقعاً دلتنگ باشند و توی چرخه تکثیر شان، یک نوع دلتنگی موروثی همیشگی با آنها باشد! ما که از دلتنگی شان خبر نداریم و فقط ظاهر خوشگل و شادابشان را می بینیم، چطوری می توانیم کمکشان کنیم؟! 

چی شد؟ دوباره زدی به جاده خاکی! تو که داری بهم می بافی، اقلاً یک خورده تحقیقات گیاهی هم بکن که مثل یک آدم باسواد، بتوانی یک قصه درست و حسابی ببافی. در مقابل اقیانوس علم و دانش امروزه، یک آب باریکه ای هستی به عمق یک میلی متر و تنها هنرت هم ریز ریز، سرک کشیدن به جاهای نزدیک و سر راهت است. تازه اگر با گرم تر شدن هر روزه کره زمین، زودتر تبخیر نشوی و پی کارت نروی، خیلی شانس آوردی! برای هر چه دلتنگ هستی، از آن مغزت که به مرور زمان شیار هایش از بین رفته، صاف شده و دیگر چیزی را توی خودش نگه نمی دارد، همه خواسته های دل و دلتنگی هایت، سر می خورند و می آیند سر زبانت. نتیجه اش هم چی می شود؟ یک مشت چرا و اگر و مگر! از قدیم و ندیم هم همین جوری  بودی. هی… یواش تر! سرسره مغزت همینطور دارد به عقب بر می گردد. الآن کجایی؟ حدود هشت سالگی ام،  آن وقتی که کله گنجشکی ام، تازه کار افتاده بود. صبح زود از خواب بیدار شده بودم و منتظر مانده بودم تا مادرم هم بیدار شود که سئوالم را از او بپرسم. وقتی مادر از اتاق خواب بیرون آمد، هنوز چشمانش کاملاً باز نشده بود که از او پرسیدم: اگر همه این چیزهایی که دور و بر ما هست یا توی آسمان هست، نبود یعنی آنوقت همه آن نبودن ها چه رنگی می شد؟ آیا همه سفیدی، یا سیاهی بودند؟ مادرم گفت: اینقدر به چرا هایت فکر نکن، وقتش که برسد، جواب همه سئوالاتت را می گیری. خُب اگر هنوز جواب سئوالاتم را نگرفته ام حتماً  وقت آن نرسیده است دیگر! معمولاً با دیدن این نوع از درخت های سرو خوابیده روی زمین، که در نزدیکی من است،  یاد یکی از سئوالاتی که هنوز جوابش را نگرفته ام، می افتم. شاید به جواب آن رسیدن، با کم و بیش تحقیقی میسر باشد. آن هم این سئوال است که چرا گیاه “رُز اورشلیم” به این نام خوانده می شود؟ حتماً وقتی برسم به خانه، از “مادر گوگل” می پرسم، اگر به جواب این سئوال رسیدم، برای پیدا کردن جواب سئوال هشت سالگی ام هم شروع به تحقیق می کنم. البته اگر وقتش رسیده باشد، حتماً به جواب خواهم رسید.

کی باور می کند! “رُز اورشلیم” که نه ریشه دارد، نه تکثیر می شود، بعد از هر بار خشک شدنش، اگر به آب برسد، دوباره سبز می شود. یک نبات غیر خوراکی که برای محیط زیست خیلی مفید است. حدود شش سال پیش بود، هوای آن بعدازظهر در آمستردام- هلند، مثل امروز اینجا بود و من برای پیدا کردن “رُز اورشلیم” که شنیده بودم در بازار گلفروشی های آنجا یافت می شود، برادرم را با خود به هر سو می کشاندم تا بالاخره آن را یافتیم. بعد از یافتنش، من و برادرم نگاهی به هم کردیم، یعنی برادرم نگاهی پرسشگرانه به من کرد که: می خواهی این چوب خشک ها را بخری؟! بگذریم… باشد برای بعد. بزرگی می گفت: زندگی از جنس خاطره است. ولی همین یادآوری خاطره ها سرعت حرکت به سمت آینده را می گیرد. مثل الآن که باید از سرعت عقب گرد به گذشته ام کم کنم و به زمان حال سرعت بیشتری بدهم، اگر نه، داستان پیدا کردن “رُز اورشلیم” از خودش مهمتر می شود! اصلأ، مگر قرار نشد در هوای آزاد قدم بزنی و به هیچ چیزی فکر نکنی! حالا لازم نیست، برای رفع بیسوادی گیاهی ات تا بازار گلفروشی های آمستردام بروی، کمی بین گیاهان خوشبوی همین پارک نزدیک خانه ات هم قدم بزنی و نفس بکشی، راه دوری نمی رود و نذرت ادا می شود. مشکل اصلی این است که مغزت به فرمان خودت کار نمی کند! عجب مغز نافرمانی است..ها! گیر داده به “رُز اورشلیم” و اینکه چرا این اسم را بهش داده اند؟ خُب… شاید ساکنان اورشلیم، شباهتی بین زندگی این گیاه با زندگی خودشان دیده اند. شاید هم یهودی های ساکن هلند که عده کثیری هم هستند در تجارت با کشورهای آمریکای جنوبی که گیاه مادر “رُز اورشلیم” آنجا می روید، این گیاه را به هلند آورده اند. و خواسته اند بین تجارت رُزهای واقعی اورشلیم جایی برای آن باز کنند. جالب اینجاست، اورشلیم به داشتن زیباترین رُزها هم معروف است و آخرین باری که از “مادر گوگل” پرسیدم، انواع رُزها و باغات آن در اورشلیم را نشانم داد، ولی این “رُز اورشلیم” به تنها چیزی که شبیه نیست همان رُز در اورشلیم است. این گلوله کلافی خشک به رنگ قهوه ای روشن که با کمی آب، دوباره سبز می شود. در اصل شاخه های جدا شده از گیاه مادر است که در اثر خشک شدن مثل گلوله کلافی در مسیر باد به حرکت در می آید و به محض برخورد با اندک آبی دوباره سبز می شود و تقریباً شبیه به شاخه کوچک سرو ولی فشرده تر و البته کاملاً شکل خودش می باشد. می گویند معجزه طبیعت است، واقعاً هم که هست! از چندتایی هم که خریداری کرده بودم، معلوم نیست چند بار تناسخ زیستی زمینی درشان رخ داده باشد. یکی از آنها را هنوز دارم و هر از گاهی برای دوست کنجکاوی زنده اش می کنم و تا وقتی که آب دادنش را فراموش نکرده باشم، همچنان سبز و سر زنده می ماند. اگر “رُز اورشلیم” تمثیلی از زندگی یهودیان در سرتاسر جهان باشد، به این معنی است که آنها از ریشه شان جدا هستند و هر کجا شرایط مناسب پیدا کنند رشد خواهند کرد. ولی…نه! یهودیان هر کجای دنیا که باشند کمک های مادی و معنوی خوبی به سرزمین مادریشان می کنند. یعنی قویاً با ریشه خود ارتباط دارند. بسیاری از آنها در محل های جدید زندگیشان چنان ریشه دوانده اند که افراد محلی را هم زیر نفوذ خود دارند ولی باز به منافع سرزمین مادری شان، می اندیشند. پس چرا این نام را بر این گیاه گذاشته اند؟

باز هم به جای تنفس هوای بهاری، به چرا رسیدی! البته این چرا با آن یکی چرا کمی فرق می کند و هیچ نمره کم یا زیادی نمی آوری! چون مغزت به چریدن مشغول بود و امکان داشت به نتیجه برسد و اگر معما حل می شد مستحق جایزه هم می بود. آخی…. پرنده سرخه با یارش برگشته است! مثل اینکه دارند با هم، گرگم به هوا بازی می کنند و تند و تند هم حرف می زنند. چه جانی داریدها…! هم دور درخت ها می چرخید و هم بلند بلند چه چه می زنید که صدای همدیگر را بشنوید! بیایید پیش من ببینم، اصلاً خودتان می دانید که چقدر خوشگل هستید! یا می دانید که رنگتان خیلی قشنگ است! توی این سرزمین که هر کسی از کشور دیگری آمده، شما از کجا آمده اید؟ با زبان مادر پرنده سرخ اولیه حرف می زنید یا شما هم لهجه کانادایی گرفته اید و از زبان مادریتان دور شده اید؟ می گویند همه کارهای شما غریزی است یعنی فکر کردن، در کارتان نیست؟! من فکر نمی کنم شماها بدون فکر کردن، بتوانید اینقدر وراجی کنید! حواسم را هم پرت کردید، قرار بود که فکر نکنم. فقط تنفس هوای بهاری و شمردن قدم هایم مجاز بود و بس! یادم رفته بود که به رنگ سبز هم نگاه کنم. البته نگاه کرده ام ولی ندیدمشان. نمی دانم در شرع مقدس، اگر نگاه کنی ولی نبینی به پایت می نویسند یا نه؟! شاید مغزم، رنگ سبز درخت را ببیند ولی به خود درخت نگاه نکند. در آنصورت من به مراد خود رسیده ام. پس شاید اصل مطلب در به مراد رسیدن یا نرسیدن باشد که شرع مقدس به حکمیت می آید! همان شرعی که با عرف پیوند در حکومت خورده و باعث آوارگی بسیاری از هموطنانمان در سرتاسر دنیا شده است. چقدر…ما شبیه به “رُزاورشلیم” هستیم؟! شاید بهتر باشد که بگویم “رُز ایرانی”، چطور است؟ …نه، همان “رُز اورشلیم” خوب است وقتی می تواند تمثیلی از ما ایرانیان خارج شده از کشورمان باشد. مسلماً علائم مشترکی با “رُز اورشلیم” داریم: همه ما مثل گلوله هایی به خارج از ایران رانده شده، یا با جریانی بادگونه آمده ایم. به کمترین امکان رشد در جای مناسب دلخوش کرده ایم و مانده ایم. برای محیط زیست هم خوب هستیم، چه بعضی کشورها در پی اصلاح نژاد داخل کشورشان، بخصوص جوانترهای ما را با روی بازتری می پذیرند. این جوانان، امکان ریشه کردنشان، بهتر فراهم خواهد بود. خودمان هم به ریشه گرفتن فرزندانمان امید بسته ایم تا آنها تکلیف یکسره تری از ما داشته باشند. مثل ما نسل رانده شده بین فرهنگ کهن ایرانی و کشور جدید یافته مان که هر چقدر هم تاریخ داشته باشد به پای آب و اجداد ما نمی رسد، نباشند. ما در سطح این کشورها زندگی می کنیم. با اینکه هنوز با آداب سرزمین مادریمان و تنها به فکر ریشه مان، روز و شب می گذرانیم ولی هیچ کمک مادی هم به آنجا نمی رسانیم. دلیل خوبی هم داریم که دولت حاکم بر کشورمان با دست خودش تیشه به ریشه سرزمین مادریمان زده و به قدر کافی اموال ملی را چپاول یا حیف و میل کرده است. پس احتیاجی نیست به کمک دزدان جان و مال مردم ایران برویم. خنده دار آنجاست که انگار همه ما از کشور واحدی هم نیامده ایم و بسته به ایدئولوژی مان، ایران و پتانسیل تغییرات اجتماعی اش را دیگرگونه می بینیم. البته حرفی در آزاداندیشی نیست ولی از ایران آزاد شده باشی و راجع آن بیاندیشی یا در بند ایران اسیر باشی و برای رهایی بیاندیشی، دو دید کاملاً متفاوت است. مخصوصاً برخی از “رُز ایرانی” ها، چنان همه چیز را آسان و قابل دسترسی فرض می کنند که اگر بر دیده آنها نشینی، از سرعت روند تحولات ایران در ذهن آنها، شگفت زده خواهی شد. تا این حد که فقط مانده بلیت بخریم و به ایران برگردیم. هر وقت با رویای آنها به اینجای کار می رسم، غصه بچه  “رُز ایرانی”ها که حاضر به برگشتن به ایران نیستند هم سر دلم می ماند. یک بار مادرم را ترک کردم و به اینجا آمدم، و حالا  باید بچه هایم را ترک کنم و به جایی که مادرم دیگر در آنجا زنده نیست، برگردم! خوش به حال “رُز اورشلیم” که اگر از مادرش جدا می شود ولی غصه دوری از فرزند را ندارد. پس “رُز ایرانی”هایی که فرزند ندارند بیشتر به “رُز اورشلیم” شبیه هستند. ولی با این تفاوت که “رُز اورشلیم”  وقتی اتصال به گیاه مادر( نامش را فراموش کرده ام) دارد، تابع  آن است و چون از آن تغذیه می شود به نام ” مادر گیاهش” خوانده می شود و تنها بعد از جدا شدن از گیاه مادر، نام او به “رُز اورشلیم” تغییر می کند. بعد از جدا شدن هرگز نمی تواند به گیاه مادر بچسبد حتی اگر بر حسب تصادف یا با جریان باد به گیاه مادر نزدیک بشود باز هم نمی تواند به آن بچسبد،  فقط از رطوبت محل استفاده می کند و سبز می شود و به محیط زیست خدمت می کند. با این مقایسه به اینجا می رسم که ما “رُز اورشلیم” نیستیم چون خاصیتی داریم که آن ندارد. پس ما همان “رُز ایرانی” هستیم که در صورت برگشت به جای اولیه به راحتی به سرزمین مادری مان پیوند خواهیم خورد و از آن تغذیه خواهیم کرد.

از وقتی یاد “رُز اورشلیم” افتاده ام تا به حال، دیگر بوی عطر چمنها هم به مشامم نمی رسد. حتی یادم نیست تنفس می کردم یا نه! اصلاً، چندتا قدم شمرده ام؟ پرنده سرخه و یارش کی رفتند؟ دور این درخت…نه، فکر کنم…آن درخت دست چپی بودند. درخت دست چپی یا دست راستی چه فرقی دارد؟ هر کدام را نگاه می کردی سبز می دیدی. اصلاً همه حرفها از همین رنگ سبز شروع شد. نه از آبی بود، آبی آبی… آسمان آبی اینجا یا ایران. تا چند دقیقه دیگر خورشید هم کاملاً به آن طرف خط افق می رود و آسمان دیگر آبی نخواهد بود. سبزی چمن ها و در خت ها هم دیده نخواهند شد. شب خواهد آمد و تکلیف افکار روزانه ام روشن خواهد شد. نتجه اخلاقی اینکه: همه تقصیرها به گردن روز است که باعث دیدن و مقایسه رنگارنگی ها می شود. شب همه جا سیاه است و یکرنگی دارد. ای کاش بشود روز و شب نداشته باشد و یک بیرنگی ندیدنی باشد که همه ایرانیان را هم شامل بشود. بیرنگی که همه “رُز ایرانی”ها را با هم یک صدا کند. اجتماعاتشان و راهکارهایشان برای نجات سرزمین مادری شان، نشان از اتحاد و اتفاق نظر داشته باشد. بیرنگی را مشق و تکلیفی بدانند در احترام به همه رنگ ها و آنقدر رونویسی اش کنند تا از همه سایت های اینترنتی گرفته تا خبرگزاری های جهانی به گوش ایرانیان سرزمین مادری مان برسد. آگاهی از بیرنگی بر دل همگان خواهد نشست چه دیگر نزاعی بر سر رنگ برتر نخواهد بود و صلح جاویدان داخلی، کمک مهمی در حفظ منافع ایران در سطوح بین المللی خواهد بود. دیگر مجالی بر هیچ دزد سومی نخواهد بود تا سر ما را به اختلافاتمان گرم کند و تا آخرت دنیایش، خودش را ببندد.

نور محیط اطرافم بسیار کم شده و به سیاهی نزدیک شده، تا سر بجنبانم، تبدیل به ظلمت می شود. همیشه با استفاده از کلمه ظلمت، یاد سیاهچاله ها می افتم. هرچند که امروز، به یاد هر چه می افتادم، فرقی نداشت و دست آخر به “رُز اورشلیم” و “رُز ایرانی” ختم می شد. با یاد سیاهچاله های فضایی هم، قصه یکرنگی سیاهی را شروع و به آرزوی بیرنگی جهانی می رساندم که در نهایت، باعث تسهیل در روند پیوند “رُز ایرانی” ها به سرزمین مادریشان گردد.   

 دیگر تشخیص رنگ سبز چمن و جاده خاکستری از هم دشوار است و باید هر چه زودتر از این پارک بیرون بروم. حالا که با آمدن شب، لذت عصرگاهی گردش در طبیعت و تنفس هوای تازه امروزم، پایان یافته و از هر چه، چرا و اگر و مگرهای رنگارنگ، رها شده و به بیرنگی رسیده ام، می توانم، شاد و خندان به خانه ام…. یعنی خانه اینجایی ام برگردم.

                                                                                                                        

 تورنتو- کانادا

۳۰ می ۲۰۱۱