خاطرات زندان/ بخش پانزدهم

پس از انتقال به سلول کوچک و دیدن آن فضای تنگ، که مساحت اش از شش متر مربع کمتر است، با خود گفتم: “در این جای تنگ و کوچک چه بکنم، روزهای طولانی تابستان اهواز را چگونه بگذرانم؟” در “سوئیت” بیست و چهار متری، حداقل می توانستم ورزش کنم و روزی چندین کیلومتر راه بروم اما این جا چی؟ از بازجو امیری خواستم کتاب به من بدهد که زیر بار نرفت. گفتم قرآن بدهید. قرآنی به من داد که حروف ریزی داشت. گفتم: عینک ام را هم بدهید تا بتوانم قرآن را بخوانم. نپذیرفت. اصرار کردم، گفت:”می ترسیم با عینک فلزی خودکشی کنی و این امر در اینجا سابقه دارد”. در دلم به این حرف خندیدم و با خود گفتم: “خودکشی و من!؟. البته من قبلا در نخستین روز به این فکر افتادم اما صرفا یک فکر بود و به مرحله عمل نرسید. بررسی ها نشان داده که هر انسانی با هر روحیه ای، دست کم یک بار به فکر خودکشی افتاده است. و وقتی بازجو امیری گفت می دهیم برایت عینک پلاستیکی درست کنند، در دلم گفتم: “فاتحه ات خوانده است، حالا حالاها باید اینجا بمانی”. قرآن حروف ریز را با قرآنی عوض کردند که حروف فارسی ریز و حروف عربی درشت تری داشت. گفتم: مهم نیست به ترجمه  فارسی نیاز ندارم. چیزی برای خواندن می خواستم تا سد سنگین زمان را بشکنم که آوارش داشت مرا خفه می کرد. مطالعه یکی از راه های در هم شکستن این سد بود. در خواندن بدون عینک مشکل داشتم اما چاره ای نبود. پس از یک هفته، عینک پلاستیکی را آوردند. حال می توانستم به خوبی هم متن عربی وهم فارسی قرآن را بخوانم. حدود نه بار قرآن را بازخوانی کردم. من قبلا – خارج از زندان – چندین بار قرآن را خوانده بودم. اما این بار فرصتی فراهم شد تا بتوانم روی تک تک سوره ها و آیه ها تأمل کنم. تمرکز من روی جنبه های ادبی و زیبایی شناسیک قرآن بود. با خودکاری که از بازجو کش رفته بودم، یادداشت هایی هم نوشتم. اما یک بار، زمانی که در اتاق بازجویی بودم، خودکار و یادداشت ها و یکی دو شعر عربی را – که در آن خلوت عظیم سروده بودم – توسط نگهبانان مصادره شد. وقتی مرا آزاد کردند همه این ها را مطالبه کردم اما بازجو و زندانبانان، مثل همیشه دروغ گفتند و با کمال وقاحت  منکر وجود چنین  یادداشت هایی شدند. من آن شعرها را عمدا مغلق و پیچیده سروده بودم تا زندانبانان منظورم را نفهمند اما آنان هر از چندی – در غیاب من – همه خرت و پرتم را زیرو رو می کردند تا هر چیزی را که بوی خلاقیت و زندگی می داد بردارند. حتی یک بار بازجو امیری، بیانیه دستنوشته ای را نشان ام داد که من و شماری از اهل قلم عرب اهوازی در تأیید نامزدی محمد خاتمی برای انتخابات ریاست جمهوری سال ۷۶ بر روی یک کاغذ خط دار معمولی نوشته بودیم. این نامه در معتبرترین روزنامه های آن هنگام یعنی روزنامه سلام منتشر شد و باعث شد تا شاعران عرب اهوازی وابسته به حاکمیت و طرفدار علی اکبر ناطق نوری ـ رقیب خاتمی ـ به ما حمله کنند که البته با پاسخ دندان شکن ما رو به رو شدند. آن بیانیه همچون سنگی بود که در آب های ساکن افتاد و موج هایی را نه تنها در اهواز، بلکه در ایران پدید آورد و باعث شد تا دیگر هنرمندان و روزنامه نگاران ایرانی به حرکت در آیند و از محمد خاتمی حمایت کنند. آن نامه، امضای من و نه نفر دیگر از نویسندگان و شاعران مستقل عرب اهوازی را در برداشت و در اوایل فروردین سال ۱۳۷۶ (مارس ۱۹۹۷) تهیه شد و در اواخر فروردین همان سال منتشر شد. وقتی از بازجو امیری خواستم آن نامه را به من پس دهد، نپذیرفت و به من گفت: “ما آن را در آرشیو وزارت اطلاعات نگه خواهیم داشت. بعدها اگر کسی خواست به عنوان یک سند تاریخی از آن استفاده کند می تواند به آرشیو ما مراجعه نماید.” تا آن جا که به خاطر دارم افزون بر امضای نگارنده، امضای آقایان موسی سیادت تاریخنگار، عباس عباسی شاعر، سید باقر آل مهدی مترجم، و خانم فریبا عذاری مترجم  نیز پای آن نامه بود.

عکس تزئینی است

زندانبانان صبح زود، زندانیان را برای نماز صبح بیدار می کردند و معمولا افراد را چشم بسته به دستشویی می بردند. در سلول انفرادی کوچک ـ بر خلاف سوئیت ـ دستشویی در خارج از سلول و برای رفتن به  آن محدودیت هایی بود. یعنی این که شما در روز فقط سه بار حق داشتی جهت رفع حاجت به دستشویی برویی. یک بار قبل از اذان صبح و بار دوم ظهر و بار سوم شب قبل از خواب. اگر بداقبال باشی و گرفتار بیماری اسهال شوی حسابت با کرام الکاتبین است. در این حالت، اگر علاوه بر این سه وعده بخواهی به دستشویی بروی با اخم و تخم و گاهی مخالفت نگهبانان رو به رو می شوی. در این جا باید اصرار کنی، که گاهی می پذیرفتند و گاهی نه. توالت در کنار حمام قرار دارد. وقتی وارد دستشویی می شوی چشم بند را برمی دارند. دستشویی فرصتی بود تا از پنجره واقع در بالای دیوار، فضای بیرون را ببینی، فضای وسیع آزادی را، والبته نه همه ی فضا بلکه فقط  جاهای بلند را. من آنتن آهنی بلندی را از پشت پنجره دستشویی می دیدم که البته نتوانستم بفهمم کجاست اما آن را به عنوان نشانه در ذهنم حفظ کردم تا بیرون که رفتم مکان زندان مخفی را بشناسم. با توجه به نوحه خوانی ها و دعاها و سرودهای نظامی که گاهی از دور و بر آنتن بلند همسایه به گوش می رسید، می شد فهمید که در آن جا باید پادگان یا مرکز بسیج باشد که بعدها وقتی آزاد شدم فهیمدم دومی است.  من وقتم را این گونه تنظیم کرده بودم:  پس از دستشویی، نوبت صبحانه است. معمولا غذا را یکی از نگهبانان با گاری می آورد. صدای این گاری هنگام حرکت و توزیع غذا، بسیار دلنواز است، به ویژه هنگام نهار و شام. صدای چرخ ها، گویی نوای موسیقی دل انگیزی است که ذهن را تحریک می کند. در آن سکوت هراس انگیز زندان، موسیقی چرخ های گاری همچون آثار باخ و بتهوون  حال و هوای دیگری را در روح ام بر می انگیخت. چرخ های گاری همچون آرشه ای بر ویولن زمین کشیده می شد. روح را می نواخت و جان را سیراب می کرد. اگر گرسنه باشی، این حس روحی با حس فیزیکی در می آمیزد. و البته فقط اینها نیست، وقتی نگبهان مامور غذا می آید و در سلول را باز می کند و به تو می گوید “چشم بندت را ببند” یا گاهی برخی از آنها این را نمی گویند و فقط می گویند “ظرف غذایت را بیاور” و بعدش هم شاید چند کلمه ای بگویند یا نگویند. این باعث می شود تا زبان باز کنی و در جایی که از شدت تنهایی و سکوت و بی سخنی کلافه شده ای، با کسی حرف بزنی. همین چند کلمه در روز هم غنیمت است.

بخش چهاردهم خاطرات را در اینجا بخوانید

ادامه دارد

 

 

* یوسف عزیزی بنی طُرُف عضو هیأت دبیران کانون نویسندگان ایران و عضو افتخاری انجمن قلم بریتانیا است و به شغل روزنامه نگاری اشتغال دارد. او به دو زبان عربی و فارسی قلم می زند و تاکنون ۲۴ کتاب و صدها مقاله در مطبوعات عربی و فارسی منتشر کرده است.