لحظات تصمیم گیری
آقای رئیس جمهور
ادامه فصل چهارم
گل سرسبد دفتر بیضیشکل، میزی بود به نام “راسخ” (Resolute). این میز را به خاطر اهمیت تاریخیاش برگزیده بودم. داستان آن در سال ۱۸۵۲ آغاز میشد؛ زمانی که ملکه ویکتوریا ناوِ “راسخ” را به جستجوی جان فرانکلین، کاوشگر بریتانیایی، فرستاده بود که در جستجوی راهِ شمال غرب گم شده بود. “راسخ” نزدیک اقیانوس منجمد شمالی در یخ گیر آمد و خدمهی کشتی همانجا رهایش کردند. در سال ۱۸۵۵، یک کشتی نهنگگیریِ آمریکایی آنرا کشف کرد و به کنتیکت بازگرداند. دولت آمریکا، این کشتی را خرید، بازسازی کرد و به عنوان هدیهای در نشان دادن حسن نیت برای ملکه به انگلستان بازفرستاد. وقتی “راسخ” دو دهه بعد از خدمت خارج شد، اعلیحضرت چند میز تشریفاتی از چوب آن ساخت و یکی از آنها را به رئیسجمهور رادرفورد بی هیز داد.
بیشتر رئیسجمهورها از زمان هیز به نوعی از میزِ “راسخ” استفاده کردهاند. فرانکلین روزولت دریچهای جلوی میز با حکاکی مهر ریاستجمهوری روی آن سفارش داد که بعضی تاریخدانان باور دارند برای مخفی کردن صندلی چرخدارش بود. جان اف کندی جونیورِ کوچک در معروفترین عکس تاریخ دفتر بیضیشکل سرش را از همین دریچه بیرون آورده. پدر از این میز در دفترش در طبقهی بالا، بخش مسکونی، استفاده کرده بود و بیل کلینتون آنرا به دفتر بیضیشکل بازگردانده بود. نشستن پشت این میز تاریخی یادآورِ این بود (روز اول و هر روز) که نهاد ریاستجمهوری مهمتر از فردِ صاحب آن است.
اولین بار که پشت “راسخ” نشستم، اندی کارد با من بود. اولین تصمیمم در دفتر رئیسجمهور این بود که صندلی پشت میز را (ماشینی عجیب و غریب که وقتی به برق وصلش میکردی، میلرزید) با چیزی عملیتر جایگزین کنم. بعد در به روی باغ گل رز باز شد. بیرون را نگاه کردم و پدرم را دیدم.
گفت: “آقای رئیسجمهور.” کت و شلوار تیرهای پوشیده بود و مویش هنوز خیسِ حمام آب داغی بود که گرفته بود.
پاسخ دادم: “آقای رئیسجمهور.”
به دفتر قدم گذاشت و من دور میز قدم زدم. در میانِ اتاق به هم رسیدیم. هیچ کدام حرف چندانی نزدیم. نیازی نبود. آن لحظه تکاندهندهتر از آن بود که هر کداممان بتوانیم ابرازش کنیم.
***
در نهمین روزِ ریاستجمهوری من، تیم سیاست داخلیام در دفتر بیضیشکل گرد آمده بود. همه سر وقت رسیدند. همین انتظار را هم داشتم. وقتشناسی برای اینکه سازمانی شل و ول نشود، مهم است. گزارش اصلی آن روز را مارگارت اسپلینگز داد، زنی هوشمند و آتشین و مادرِ دو فرزند. مارگارت با من در آستین خدمت کرده بود و به عنوان مشاور ارشد سیاست داخلی من به واشنگتن آمده بود. او آن روز به مجموعهای از مسائل پرداخت از جمله ابتکار جدیدی برای افراد دارای معلولیت و کمیسیون اصلاحات انتخاباتی به ریاست رئیسجمهورهای سابق، فورد و کارتر. بعد شروع کرد به بحث در مورد تحقیقات در مورد سلولهای بنیادین جنینی. “دولت کلینتون راهنماهای حقوقی جدیدی صادر کرد که متمم دیکی برای مجاز ساختن اختصاص بودجهی فدرال به تحقیقات در مورد سلولهای بنیادین جنینی را تفسیر میکند. ما چند گزینه پیش رو داریم…”
به اینجا که رسید پریدم وسط حرفش. پرسیدم: “اول از همه، سلول بنیادین دقیقا چیست؟” بهترین شیوهی یادگیری من سئوال پرسیدن است. در بعضی موارد، جستجو میکنم تا مسئلهای پیچیده را درک کنم. در مواقعی دیگر از سئوال استفاده میکنم تا دانش گزارشدهندههای خودم را محک بزنم. اگر نتوانند به طور مختصر و به زبان انگلیسیِ سلیس پاسخ دهند، شاخکهایم تیز میشود که نکند احاطهی کاملی بر موضوع ندارند.
مارگارت مثل همیشه خوب آماده بود. توضیحاتش را از علم شروع کرد. سلولهای بنیادین جنینی منبع ویژهی پزشکی هستند چرا که میتوانند به گسترهی وسیعی از انواع سلولهای مختلف بدل شوند. همانطور که درخت تاک به شاخههای مجزا و مختلفی تقسیم میشود، سلولهای بنیادین جنینی این ظرفیت را دارند که رشد کنند و به سلول عصبی برای مغز، سلول ماهیچهای برای قلب و سایر اندام بدل شوند. این سلولها راهی ممکن برای درمان بیماریها، از دیابت اطفال تا آلزایمر تا پارکینسون در اختیار میگذاشتند. فنآوری این ماجرا جدید بود و علمِ آن، ثابتنشده. اما پتانسیل چشمگیر بود. تنها راه استخراج سلولهای بنیادین جنینی نابودی جنین است. این واقعیت، دوراهیای اخلاقی مطرح میکند: میتوان نابودی یک زندگی بشری را با امید نجات بقیه توجیه کرد؟
پاسخ کنگره به نظر روشن میآمد. از سال ۱۹۹۵، هر سال، مجلس و سنا لوایحی در ممنوع ساختن استفاده از بودجهی فدرال برای تحقیقاتی که در آن جنین انسانی نابود میشود، تصویب کرده بودند. این قانون به نام حامی آن، جی دیکی، نمایندهی کنگره از آرکانزاس، به متممِ دیکی معروف بود.
در سال ۱۹۹۸، محققی در دانشگاه ویسکانسین برای اولین بار یک سلول بنیادین جنینی را منزوی ساخت. با تقسیم این سلول، گسترهای از سلولهای دیگر (موسوم به “خط”) بوجود آمد که میتوانست برای تحقیقات مورد استفاده قرار بگیرد. مدت کوتاهی بعد، دولت کلینتون تفسیری نادر از متمم دیکی اتخاذ کرد. وکلا میگفتند پولِ مالیاتدهندگان میتواند خرج استفاده از تحقیقات در مورد سلولهای بنیادینِ خطوطی که از جنینهای نابودشده استخراج شده بود، شود به شرط اینکه بودجهی خود این نابودی را منابع خصوصی تامین کرده باشند. موسسهی ملی بهداشت آماده بود تا تحت این شرایط منابع مالی را در اختیار قرار دهد اما پیش از توزیع هرگونه منابع، دورهی رئیسجمهور کلینتون تمام شد. تصمیمِ بلافصلِ پیش روی من این بود که به این کمکهای مالی اجازه پیشروی دهم یا خیر.
***
روشن بود که این چیزی بیش از دعوا بر سر بودجه خواهد بود. مسائل اخلاقی، بنیادین بودند: آیا جنین منجمد حیاتِ انسانی است؟ اگر هست، مسئولیت ما در حفاظت از آن چیست؟ به مارگارت و جاش بولتن، معاون رئیس دفتر، گفتم که اینرا تصمیمی دیرپا و تاثیرگذار میدانم. روندی برای اتخاذ این تصمیم مطرح کردم. قرار شد اصول راهنمای خود را شفاف سازم، به کارشناسان تمام اطراف بحث گوش کنم، به نتیجهای موقتی برسم و نظر افراد مطلع را بپرسم. قرار شد پس از نهایی کردن تصمیم، آنرا برای مردم آمریکا توضیح دهم. در آخر، میخواستم روندی برپا کنم که مطمئن شوم سیاستِ من عملی خواهد شد. جاش برای ادارهی این روند به سراغ جی لفکوویتز رفت، وکیل عمومی دفتر مدیریت و بودجه، نهادی که مسئولِ سیاست بودجهی من است. جی وکیلی اندیشمند و پرشور از نیویورک بود با تعهدی جدی به مذهب یهودیاش و حس طنزی ظریف. بلافاصله از او خوشم آمد. این نکتهی خوبی بود چون قرار بود کلی وقت با هم بگذرانیم.
جی مرا غرق خواندن مسائل مربوط کرد: مقالاتِ نشریات پزشکی، نوشتههایی در مورد فلسفه اخلاق و تحلیلهای حقوقی. ادبیاتی که برایم فرستاد شامل گسترهای از دیدگاهها بود. دکتر لوئیس گوئنین، اخلاقشناس زیستی، چنین استدلال میکرد که: “اگر این کار (تحقیق در مورد سلولهای بنیادین جنینی) را کنار بگذاریم، بعید است حتی یک بچهی بیشتر متولد شود. اگر دست به تحقیقات بزنیم، میتوانیم زجرِ آدمها را کاهش دهیم.”
کسانی که در سوی دیگر بحث بودند میگفتند حمایت دولت از نابودی حیاتِ انسانی گذشتن از مرزی اخلاقی است. وزلی جی اسمیت، کارشناس اخلاق زیستی، در “نشنال ریویو” نوشت: ”تحقیقات در مورد سلولهای بنیادین جنینی ما را عازم راهی میکند که تصورمان از زندگی انسانی را به منبعی طبیعیِ قابل دستکاری و قابل بازاریابی تغییر میدهد (مثل یک گله گاو یا معدن مس) که میتوان برای مزیت زندگان امروز از آن استفاده کرد.”
مسئلهی سلولهای بنیادین در اساس خود به دعوای فلسفی بین علم و اخلاقیات باز میگشت. من به هر دو طرف گرایش داشتم. علاقهای نداشتم به “انجمنِ زمین مسطح”۱ بپیوندم. با امیدِ درمانهای پزشکی جدید همدل بودم. خواهر خودم را سرطان خون اطفال از من گرفته بود. در هیئتِ “بنیاد ملی افلاجِ کنت والدرپ”بازیکن سابق فوتبال آمریکایی تیم دانشگاه مسیحیِ تگزاس از مصدومیت نخاع رنج میبرد. من به وعدهی علم و فنآوری برای بهبود رنج و بیماری باور داشتم. در کارزار انتخاباتی خود وعده داده بودم تعهدی را که کنگره در اواخر دههی ۱۹۹۰ داده بود عملی کنم و بودجهی موسسه ملی بهداشت را دوبرابر کنم.
در عین حال باور داشتم که فنآوری باید به مرزهای اخلاقی احترام بگذارد. نگران بودم که حمایت از نابودی جنین انسانی برای تحقیقات قدمی در راهی لرزان از داستانهای علمی تخیلی به واقعیت پزشکی خواهد بود. محققانی را تصور میکردم که جنین را تکثیر میکنند تا در آزمایشگاه، اندامِ بدن بسازند. میتوانستم وسوسهی بچههای طراحیشدهای را تصور کنم که به والدین امکان میداد با مهندسی، بسکتبالیستی موطلایی برای خودشان دست و پا کنند. از اینجا تا کابوس تکثیر تمام و کمال انسان فاصلهی چندانی نیست. میدانستم این امکانها برای بعضی افراد بسیار خیالپردازانه خواهد بود. اما علم که عازم چنین راهی شود، بازگشت از آن بسیار دشوار خواهد بود.
***
مسئلهی سلول بنیادین با بحثِ سقط جنین تلاقی داشت. امروز شاید باورش سخت باشد اما من که بزرگ میشدم سقط جنین مسئلهی سیاسی مهمی نبود. یادم نمیآید در اولین کمپینهای پدرم یا در بحثهای اندور یا ییل خیلی مطرح شده باشد. این وضع وقتی عوض شد که در سال ۱۹۷۳، دادگاه عالی در تصمیمی که قاضی بایرون وایت “استفاده از قدرت خامِ قضایی” نامید، سقط جنین را حقی دانست که قانون اساسی محفوظ میدارد.
مسئله سقط جنین، دشوار، حساس و شخصی است. مذهب و وجدانم مرا وا میداشت زندگی انسان را مقدس بدانم. خدا انسان را در تصویر خود آفرید و بدینسان هر فرد در چشمان او ارزشی دارد. به نظرم میرسید کودک بهدنیا نیامده، گرچه متکی به مادر خود است، موجودی است مجزا و مستقل و به نوبهی خود شایستهی حفاظت. اولین بار که باربارا و جنا را در سونوگرام دیدم شکی نداشتم که آنها ممتاز و زنده بودند. اینکه نمیتوانستند برای خود سخن بگویند تنها بر وظیفهی جامعه برای دفاع از آنها میافزود.
بسیاری افراد شایسته و اندیشمند مخالف بودند، از جمله اعضایی از خانوادهی خودم. دلایلشان را میفهمیدم و به نظرشان احترام میگذاشتم. به عنوان رئیسجمهور علاقهای نداشتم میلیونها نفر را به گناهکار بودن محکوم کنم یا باد دیگری به آتشهای فروزانِ فرهنگی بزنم. اما مسئولیتی احساس میکردم که اعتقادات پرو لایفِ خود را مطرح کنم و کشور را به سمت آنچه پاپ جان پل دوم فرهنگِ حیات مینامید رهبری کنم. متقاعد بودم که بیشتر آمریکاییها موافقند که هر چه تعداد سقط جنین کمتر باشد، بهتر است. یکی از اولین اعمال من در کاخ سفید برقراری مجدد “سیاستِ شهرِ مکزیک” بود که در آن تامین بودجه گروههایی که مشوق سقط جنین در خارج مرزها بودند قطع میشد. حامی آن قوانین ایالتی بودم که افراد زیر سن متقاضی سقط جنین را ملزوم به اطلاع به والدین خود میداشت. و لایحهای در ممنوعیت عملِ شنیعِ “سقط جنینِ شبهتولد”۲ را حمایت کردم، امضا کردم و از آن دفاع کردم.
من و لورا در ضمن حامیان پر و پا قرصِ به فرزندی پذیرفتن کودکان بودیم. پس از مشکلاتمان در راهِ بچهدار شدن برایمان سخت بود تصور کنیم کسی آنچه ما هدیهای گرانبها میدانستیم رد کند. اما من به عنوان پدرِ دخترانم، میتوانستم تصور کنم نوجوانی هراسان که بیبرنامه، باردار شده با چه دوراهی و تناقضی روبرو است. بدینسان پذیرش فرزند بدیلِ مثبتی برای سقط جنین بود، راهی برای نجات یک زندگی و روشن کردن زندگی دو نفر دیگر: یعنی والدینی که کودک را میپذیرفتند. خوشحال بودم که قانونی را امضا کردم که هم بودجهی مراکز مشاوره برای بحرانهای بارداری را افزایش میداد و هم اعتبارهای مالیاتی برای جبران هزینهی پذیرش فرزند.
در طولانیمدت امیدوار بودم تغییر قلوب به تغییر قانون بیانجامد، بخصوص با توجه به اینکه فنآوریهای جدیدی مثل اولتراساندهای سه بعدی به آمریکاییهای بیشتری امکان میدهد متوجه انسانیتِ بچههای متولدنشده شوند. در ضمن امیدوار بودم رهبران سیاسی همچنان برای فرهنگی سخن بگویند که برای تمام زندگیهای معصومِ انسانی ارزش قائل است. باب کیسی، فرماندار فقید دموکرات پنسیلوانیا، خوب گفته: “به کودک به دنیا نیامده که نگاه میکنیم مسئله اصلی این نیست که حیات کی آغاز میشود این است که عشق کی آغاز میشود.”
***
در آغاز بهار ۲۰۰۱، مارگارت، جی و کارل روو (که در تماس نزدیک با گروههای فعالین در هر دو سوی مسئله بود) مجموعهای از دانشمندان، اخلاقشناسان، متفکران مذهبی و فعالین را دعوت به بحث در مورد تحقیقات در مورد سلولهای بنیادین جنینی کردند. بحثها مرا مجذوب خود ساخته بود. هر چه بیشتر یاد میگرفتم سئوالهایم بیشتر میشد. سخنرانی افتتاحیه را که در نوتردام ایراد کردم مسالهی تحقیقات در مورد سلولهای بنیادین جنینی را با پدر اد مالوی معروف به “مانک”، رئیس دانشگاه، مطرح کردم. فردای آن روز که در ییل صحبت کردم مسئله را با دکتر هارولد ورماس از “مرکز سرطان یادبود اسلون-کترینگ” در میان گذاشتم. در مهمانی تولد پزشکی در واحد پزشکی کاخ سفید از تمام پزشکان حاضر نظرشان را پرسیدم. وقتی خبر درز کرد که دنبال نظرات هستم زیر بمباران نظرات وزرای کابینه، کارمندان، مشاورین بیرونی و دوستان قرار گرفتم.
مسلم است که نظر لورا را هم پرسیدم. پدر او از آلزایمر مرده بود، مادرش از سرطان سینه رنج میبرد و او امید بسیاری به امکان درمانهای جدید داشت. اما نگران بود که گروههای فعالین وعدههای آنچنانی در مورد دستاوردهای احتمالی تحقیقات در مورد سلولهای بنیادین جنینی میدهند و خانوادههای مستاصل را با امیدهای نقش بر آب تنها میگذارند.
اعضای جامعه علمی دو بحث اصلی در دفاع از تامین بودجه تحقیقات در مورد سلولهای بنیادین جنینی داشتند. اولی پتانسیل پزشکی بود. محققین به من میگفتند دردِ میلیونها آمریکایی را که از بیماری رنج میبرند میتوان از طریق درمانهایی که از سلولهای بنیادین جنینی به دست میآید بهبود بخشید. کارشناسان باور داشتند تنها چند خط معدود سلولهای بنیادین برای کاوش در این علم و تعیین ارزش آن کافی است. ایرو وازمن، محققی شاخص از استانفورد، به نیویورک تایمز گفت: “اگر ده تا پانزده خط داشتیم، کسی شکایتی نمیکرد.”
گروهی از محققین از موسسه ملی بهداشت به من گفتند چند خط سلولهای بنیادین از قبل در حال رشد بوده است. در ضمن گزارشی در مورد مقداری تحقیق اولیه در مورد دیگر راههای استخراج سلولهای بنیادین بدون نابود کردن جنین ارائه دادند. نظر متفق آنها این بود که اگر جلوی حمایت دولت فدرال از تحقیقات در مورد سلولهای بنیادین جنینی گرفته شود فرصتی از دست خواهد رفت. توضیح دادند که دلارهای مالیاتدهندگان مهم است اما نه فقط به عنوان منبع مالی که به عنوان مهر تایید بر این ابتکار علمی.
نکتهی دوم دانشمندان بیشتر عملی بود: بیشتر جنینهایی که برای استخراج سلولهای بنیادین مورد استفاده قرار میگیرد به هر صورت کنار گذاشته میشد. منبع اصلی این جنینها کلینیکهای لقاح مصنوعی بود. وقتی زوجی برای لقاح مصنوعی ثبت نام میکرد، پزشکان معمولا تخمکهایی بیش از آنچه در شکم مادر میگذاشتند، بارور میکردند. در نتیجه بعضی جنینها پس از پایان درمان باقی میماندند. اینها معمولا منجمد بودند و کلینیک باروری آنها را ذخیره میکرد. دانشمندان میگفتند از این باصطلاح جنینهای ذخیره برای ایجاد کودک استفاده نخواهد شد، پس عاقلانه نبود که از آنها برای تحقیقاتی استفاده شود که میتوانست زندگیها را نجات دهد؟
یکی از فعالترین گروهها در حمایت از تحقیقات در مورد سلولهای بنیادین جنینی “بنیاد تحقیقات دیابت کودکان” بود. من در ژوئیه ۲۰۰۱ نمایندگانی از این سازمان را به دفتر بیضیشکل دعوت کردم. از اعضای هیئت اعزامی دو نفر از دوستان من، وودی جانسون و مایک اوورلاک بودند. هر دو نفر از حامیان سیاسیام بودند و هر دو کودکانی داشتند که از دیابت رنج میبردند. فعالینی بودند پرشور و تاثیرگذار با تعهدی واضح به کودکانشان. اما قطعیتشان در مورد اینکه سلولهای بنیادین جنینی به سرعت به نتیجه میرسد مرا غافلگیر کرد. وقتی اشاره کردم که علمِپشت قضیه اثبات نشده و نابودی جنین میتواند بدیلهایی هم داشته باشد، واضح بود که گروه فعالین جایی برای شک در ذهن خود باقی نگداشته بودند. این جلسه پنجرهای بود به شورهایی بود که این مسئله میتواند برانگیزد.
در همان روز در ضمن با نمایندگان سازمان “حق ملیِ حیات” دیدار کردم. آنان مخالف هر گونه تحقیقاتی که به نابودی جنین بیانجامد بودند. اشاره کردند که هر گروه کوچک سلولهای بنیادین پتانسیل رشد و تبدیل به یک انسان را دارد. در واقع تمام ما زندگیهایمان را در همین حالت اولیه آغاز میکردیم. به عنوان مدرک به برنامهای جدید که “چراغ، سازمان مسیحی پذیرش فرزندان” راه انداخته بود اشاره کردند. این نهاد از شرکتکنندگان در لقاح مصنوعی اجازه خواسته بود جنینهای منجمد استفاده نشدهشان در دسترس والدینی که به دنبال پذیرش فرزند بودند قرار داده شود. مادرانی عاشق جنین را در بطن خود میپروراندند و کودکانی (معروف به “دانههای برف”) به دنیا میآوردند. پیغام روشن و شفاف بود: درون هر جنین منجمد، آغاز یک کودک نهفته است.
بسیاری از اخلاقشناسان زیستی را که دیدار کردم نیز همین موضع را داشتند. آنها متوجه بودند که بیشتر جنینهای منجمد در کلینیکهای لقاح مصنوعی به کودک بدل نخواهد شد. با این حال استدلال میکردند که تفاوتی اخلاقی هست بین اجازه به مرگ طبیعی جنینها و پایان دادن فعالانه به زندگی آنها. میگفتند حمایت از نابودی حیات برای حفظِ حیات وارد شدن به زمین خطرناک اخلاقی است. به قول یکیشان “این واقعیت که موجودی خواهد مرد به ما حق نمیدهد از آن به عنوان منبعی طبیعی برای استثمار استفاده کنیم.”
نظراتی شنیدم که مرا غافلگیر کرد. دکتر دن کالاهان، اخلاقشناس اندیشمند، گفت در مورد سقط جنین، پروچویس است اما علیه تحقیقات در مورد سلولهای بنیادین جنینی است. به باور او سقط بچه برای مزیت مستقیم مادر با نابودی جنین به دلیل مبهم و غیرمستقیمِ تحقیقات علمی متفاوت است. دکتر بنجامین کارسون، یکی از محترمترین جراحان جهان، به من گفت تحقیقات در مورد سلولهای بنیادین میتواند ارزشمند باشد اما دانشمندان باید بر بدیلهایی برای نابودی جنین تمرکز کنند همچون جمعآوری سلولهای بنیادین از خونِ بند ناف. در سوی دیگر، آرین هاچ و استورم تارموند، دو تا از سرسختترین اعضای پرولایف سنا، حامی حمایت مالی دولت فدرال از تحقیقات در مورد سلولهای بنیادین جنینی بودند چرا که میگفتند مزیت نجات زندگی بر هزینهی نابودی جنین میچربد.
ادامه دارد
۱ـ انجمنی که نظریهی مسطح بودن زمین را، چنانکه در انجیل آمده، تبلیغ میکند و مدور و کره بودن آنرا دروغ میداند – م.
۲ـ “سقط جنینِ شبهتولد” اصطلاحی با بارِ سیاسی در مورد نوعی سقط جنین در اواخر دوره بارداری است. انجمن پزشکی آمریکا این اصطلاح را به رسمیت نمیشناسد – م.
تیترهای هر هفته توسط شهروند انتخاب میشوند و از اصل کتاب نیستند. این در مورد عکسها و زیرنویس آنها نیز صدق میکند، مگر اینکه خلافش ذکر شده باشد.
بخش ۲۳ خاطرات را اینجا بخوانید.