خوشحالم که تو را دارم و می توانم با تو به سادگی و بدون واهمه و دلهره حرف بزنم. می دانم رازهای مرا پیش خودت نگه می داری و درست همان طور که با تو حرف هایم را گفته ام، هر وقت که خواسته باشم، به من باز می گردانی.
پناه من به تو مثل این است که دوباره دارم در دوران نوجوانی ام زندگی می کنم. وقتی که از تنهایی به شعر پناه برده بودم. در آن زمان مجبور نبودم که برای گذران زندگی ام کار کنم. زندگی مان روی نظم معینی بود. اما خانه و شهر برایم تداعی زندان را می کرد و تنگناهای آن… آن موقع بچه نداشتم که قسمت وسیع تپش های فکری، عاطفی و جسمی ام به خاطر او باشد. آن موقع خودم هنوز انگار یک بچه بودم توی یک چهار دیواری… با افکار و رویاهایم غل غل کنان توی سرم… آن موقع عاشق بودم. آن موقع عاشق بودم. پر از طغیان های بغض هم بودم. و شعر تنها بهانه برای زیستنم بود. مجله “فردوسی” و “بازار هنر و ادبیات” من را با افکار نویی متصل می کرد که مرتباً به چالش کشیده می شدم. تکان داده می شدم و روزنه های نهفته زندگی به من نشان داده می شد. آن موقع برنامه “صدای شاعر” را از رادیو گوش می دادم با تمام خش خش ها و پارازیت هایی که مانع صدای رسای شاعران می شد. من دفتر قطوری از افکار شاعران و ایده های فیلسوفان و منتقدان فیلم و هنر و سیاستمدارانی که درباره سیاست و مسائل اجتماعی سخن می گفتند، درست کرده بودم که با تند نویسی ام تهیه شده بود. بعد از اتمام برنامه های رادیویی خودم کلمات جا افتاده را با افکار خودم پر می کردم.
آن موقع “صدای نفت ملی” را که هر هفته از رادیو آبادان پخش می شد، دوست داشتم. گویی زلزله آواری را بر سرم خراب می کرد وقتی که تماما در عمق یک مبحث فرو می رفتم و مامانم یا کسی دیگر مرا صدا می زد که بروم بادمجان سرخ کنم، یا اتاقی را جارو بزنم یا چه می دانم کارهای روزمره خانگی را انجام بدهم. و من جیغ می کشیدم. از آن جیغ هایی که حتما درخت های خرمای خانه مان گوش هایشان را می گرفتند و گنجشک های روی درخت کنار را ناگهان ساکت می کرد… و می دانم که دندان های شیشه پنجره ها شق شق صدا می کرد از وحشت صدایم… و آن وقت موفق می شدم که همه برنامه را تا آخر گوش کنم…
اما وقتی ساکت بودم، حقیقتا ساکت و خاموش بودم و محبت مادرم، پدرم و همه خواهران و برادرانم قلبم را نرم می کرد مثل روغن جامد زیر آفتاب داغ تابستان های دزفول… بعد از پایان برنامه های رادیویی مورد علاقه ام، جارو را به دست می گرفتم و تمام کاشی های رنگین خانه بزرگ مان را با آب می شستم… برگ های سبز درختان خاک گرفته مرکبات را آب پاشی می کردم و تخم های سیاه گل های لاله عباسی را از باغچه در می آوردم و نیلوفرهای مخملی بنفش را با نخ روی دیوار تکیه می دادم. غروب، نرمه بادی که می وزید و از لای درخت های شسته شده عبور می کرد، گرما را می برد و تازگی و خنکی به خانه می آورد.
من در نوجوانی دارای حسی قدرتمند و ناشناخته بودم که می توانستم بعضی وقایع آینده را در خواب پیش بینی کنم. یا در بیداری آن رخداد رخ داده نشده به گونه یک حس در من آشکار می شد. یک بار در آغاز زمستان خواب دیدم که یک دزد به اتاق کار پدرم دستبرد زده است. یک ماه بعد آن چه که در خواب دیده بودم، در همان اتاق کذایی رخ داد. من خواب را برای همه افراد خانواده ام تعریف کرده بودم و این اتفاق باعث شد که همگی به حسی ماوراء حس های شناخته شده در من ایمان بیاورند. و من بی آن که خود واقف باشم، این نیرو را در خود پرورش می دادم به طوری که به جای آرامش، وحشت اندک اندک بر من غالب شد. چندی بعد من مأمور سازمان امنیت (ساواک) را در یک نیمه شب سرد زمستانی دیگر دیده بودم، بدون این که دیده باشمش، که از مطب پدرم به اتاق کارش رفت و از اتاق کارش به اتاق مدارک حزبی و فعالیت های سیاسی اش و پس از آن صدای پایش را شنیدم در سالن که از در اتاقم گذشت، در سالن را باز کرد رفت به حیاط و از حیاط به راهرو و حتی صدای بسته شدن در کوچه را هم شنیدم. من آن شب بدون آن که دیده باشمش، او را دیده بودم در فضایی نامرئی اما به شدت مرئی… کت و شلوارش را به خوبی می توانستم ببینم با شیارهای نازک راه راه و کفش های سیاه واکس زده اش… و آن شب من معنای “ترس” و “شب” را با تمام برندگی خلوص تجربه کردم. آن موقع مثل حالا یک عاشق تنها بودم که به خود می گفتم:”همه زخم های من از عشق است.”… اما حالا باید این تکه شعر فروغ را به گونه ای دیگر برای خودم زمزمه کنم. باید بگویم:”همه زخم های من از زندان است.” زندانی که هنوز در سن سی و هفت سالگی نتوانسته ام دیوارهایش را خراب کنم. هر دیواری را که فرو می ریزم، دیوار دیگری در برابرم بنا می شود و مرا در درونش اسیر می کند.
آیا این دیوار در درون من است؟
هنوز سپیده نزده بود که پدر کاوه از ایران تلفن کرد و با نوعی عطوفت و مهربانی گفت: خبر بدی برایت دارم… تصور یک خبر بد دیگر از توانایی ام خارج بود. اما دریافتم که قدرت انسان برای دریافت هر خبر ناگواری بی انتهاست. گفت:”عمه بزرگ تو، (مادر بزرگ من) فوت کرد.
یک باره احساس خلاء کردم. دیدم از ریشه دارم خالی می شوم. حس کردم انگار دیگر هیچ کس را ندارم جز مادرم. دیدم همه یکی پس از دیگری می روند و زندگی امان از تاریخ خالی می شود. خودم را سرزنش کردم که چرا در این مدت حتی چند کلمه تلفنی با او صحبت نکرده بودم. چرا به او نگفته بودم که چقدر دوستش می دارم؟… بعد ناگهان حس کردم که مشکلات و آشفتگی های زندگی در تبعید من را از سیکل طبیعی زندگی دور کرده است… که من دیگر جوان نیستم و حالا منم که باید برای کودکان و نوجوانان تاریخ بشوم. که دیگر نمی توانم به پشتوانه کسی متکی باشم. بلکه حالا من باید پشتوانه و نقطه اتکاء دیگران باشم. گویی بسیاری کارها را که می بایست انجام بدهم، انجام نداده رها کرده ام. یا در سیر طبیعی رشدم به دلیل انقلاب، جنگ و تبعید وقفه ایجاد شده است. حالا شعر پیری “دی. اچ. لارنس” را بهتر می فهمم. پیری را نمی توان زشت دانست. باید برای شناخت، جست وجو کرد، نقب زد و تاریکی را شکافت. دیدم نمی توانم چشمهایم را ببندم. در پشت پنجره داشت سپیده جای تاریکی را می گرفت. در زیر لحاف با عمه بزرگم حرف زدم، با تمام پسر عمه هایم… با پدر کاوه… برایشان با کلماتی بدون آن که بنویسم شان، نامه نوشتم. همین دیشب بود که به مجلس ترحیم مادربزرگم فکر کرده بودم که می خواستم تا ساعت ۴-۳ نیمه شب بیدار بمانم و ورود پدرم، عمه ها و برادرم را از تهران شاهد باشم… گویی در همان زمان عمه بزرگم چشمهایش را برای ابد بسته بوده است.
پدر کاوه گفت: تازه از مراسم تدفین برگشته ام.
چقدر خوشحال بودم که وقتی عمه ام زنده بود پیراهنی از او را به عنوان یادگار خواسته بودم تا در موزه خانوادگی ام نگهداریش کنم.
به پیراهنش فکر کردم و به تمام محبت هایش در روزهای آخری که داشتم ایران را ترک می کردم. به قطعه زمینی که از پدربزرگم به او ارث رسیده بود و دلش می خواست که آن را به من هدیه کند و من نپذیرفته بودم… آیا دلش را شکسته بودم؟ چقدر حمایتم می کرد با عواطف و ظرائف حساسیت هایش… چقدر برایم ارزش و احترام قائل بود. چقدر به نیروی عشق من و زلالیتم ایمان داشت. آیا او بازتاب تنهایی هایش را در چهره من دیده بوده است؟
مرگ عمه بزرگم پاکیزه ام کرد. خشم و بغض را از ته وجودم کند و در فوران بادهای پشت پنجره رها کرد. مرگ چه قدرتی دارد در جهت سازندگی بازماندگانش. وقار را به من بازگرداند. ثبات را. ایستادگی را…
وقتی که به کلاس رفتم، باب اسامی قبول شدگان فستیوال را خواند: تاد، هیتر، ربه کا، جودی. اسم من در میان آنها نبود. حس خوبی داشتم که اسم من در میان آنها نبود. به باب اجازه دادم که بدین وسیله نفرتش را به من ابراز کند. نفرتی که اصلا چند و چونش را درک نمی کردم. فکر کردن به عمه بزرگم من را سراسر قدرت کرده بود. یک قدرت عرفانی درونی که هیچ کس نمی توانست در امریکای غیرعرفانی و غیردرونی آن را بفهمد. من پر بودم از زلالیت، شفافیت، پاکیزگی.
جان، نمایشنامه نویسی از مینیاپولیس با ما ورک شاپ داشت. ما را در گروه جمع کرد. جزئی از یک واحد بودن، به من نیرو داد. در تمام طول ورک شاپ به تو فکر می کردم دفتر عزیزم که به خانه بیایم و با تو حرف بزنم…
در ورک شاپ قطعاتی از نمایشنامه سودابه و سیاوش را نوشتم. سعی کردم روح عصیان گر سودابه را که به تمامی زیر پوستم فرو رفته بود، آرام آرام رهایش کنم. فریاد سودابه، فریاد من بود. فریاد عمه هایم بود. فریاد مامانم بود. فریاد ننه عزیزم فاطمه خدایی بود. فریاد بتول بود و هل و پنیر و شوکت و زن چراغ و هاجر و تمام زنهایی که می شناختم. دلم برای مردها هم می سوخت. برای سیاوش و کاووس و همه مردهای دیگر… من از نظام و سیستم انتقاد می کردم که همچون یک موج غران اراده فرد را می رباید… در چنین سیستم هایی زن باید حق خودش را بشناسد تا بتواند از حقوق خودش دفاع کند، نه با زوال و نابودی مردان، بلکه برای ارتقاء دادن آنان به درک مسئله زن و رسیدن به تفاهم متقابل.
مقاله ی “استواری زنان شاهنامه در برابر مردان خودکامه” نوشته خجسته کیا در مجله آدینه عصبانی ام کرد. او اصلا نتوانسته بود که تصویر مشخص و محکمی از زن ارائه بدهد. او “سودابه” را جادوگر خوانده بود. مقاله او از دید عمیق و دقیق تحلیلی و تفسیری تهی بود. زنان ایرانی در زمینه درک حق و حقوقشان هنوز دچار تزلزل و آشفته اندیشی اند. ما به یک رنسانس نیاز داریم.