اورهان پاموک

مولود در دوردست ترین محله‌ها

سگ ها تنها به غریبه‌ها پارس می کنند

 عمو حسن:

وقتی فهمیدم سلیمان یه زن بزرگتر از خودشو که تازه خواننده هم هست،‌ حامله کرده و چاره ی دیگه‌ای جز ازدواج نداره چیزی نگفتم. به وضع مولود غصه خوردیم. وقتی بدبختی‌های دوروبری‌هامونو می بینم به صفیه می گم خوشحالم که به همین بقالی کوچک قناعت کردم و چیز دیگه‌ای در زندگی نخواستم. همین که تو مغازه‌ی خودم نشستم و صبح تا شب با روزنامه باطله پاکت کاغذی درست می‌کنم، برای خوشحالیم کافیه.

 

ودیهه:

فکر کردم شاید مصلحت همین بوده. برای این که جوری که پیش می رفت شاید هیچ وقت سلیمان نمی تونست ازدواج کنه. برا خواستگاری ملاحت خانم از پدرش تنها من و قورقوت و سلیمان به خونه شون تو محله ی اسکودار رفتیم. سلیمان بهترین لباسشو تن کرد. یادم اومد که اون هیچوقت برای به دست آوردن دل دخترهایی که برای خواستگاریشون می رفتیم اینقدر تلاش نکرده بود. دست پدر زنشو که یه کارمند بازنشسته دولته با احترام بوسید. معلومه که سلیمان واقعا عاشق این ملاحته. راستشو بخواین نمی دونم چرا! خیلی هم دلم می خواد دلیلشو بفهمم. وقتی بالاخره بعد از کلی انتظار وارد اتاق شد حسابی به خودش رسیده بود. شیک و و با وقار به نظر می اومد. زن چهل ساله ای بود که مانند دختری جوون که به خواستگاریش اومده بودند برامون قهوه آورد. خوشم اومد از اینکه قضیه رو مسخره نگرفته بود و مودب و با احترام رفتار کرد. برای خودش هم قهوه ای برداشت و نشست. یه پاکت سامسون درآورد و اول برای  باباش یه سیگار روشن کرد (سلیمان میگه تازگی‌ها رابطه‌اش با باباش خوب شده) و بعد هم یکی برای خودش و دودشو فوت کرد توی اتاق کوچک.  همه ساکت بودیم. همین موقع بود که متوجه شدم برخلاف انتظارمون که سلیمان قاعدتا از اینکه مجبوره به خاطر حامله شدن با دختره ازدواج کنه، باید شرمنده باشه، با حس غرور بهش نگاه می‌کرد. دود سیگار ملاحت خانم مثل مهی آبی پیچ می خورد و در اتاق جلو می‌رفت. سلیمان از این کار او طوری خوشحال بود که انگار خودش جرئت کرده باشه و دودو تو صورت قورقوت فوت کرده باشه. حیرت کرده بودم.

 

قورقوت:

تو وضعیتی نبودن که بخوان شرایطی برای ازدواج بذارن. خونواده سر به زیر، خوش نیت و سختی کشیده به نظر می اومدن، اما متاسفانه خیلی اهل دین و ایمون نبودن. مردم توت تپه هم که اهل غیبتن. برا همین گفتیم جشن عروسی رو توی کوی مجیدیه نگیریم، بلکه یه جای دورتر بریم. با سلیمان قرار گذاشتیم یکی از سالن های عروسی معقول آکسارای رو کرایه کنیم. بعدش به سلیمان گفتم: «حالا بیا دو برادر بساط راکی راه بندازیم و مرد و مردونه دوتایی بریم پیکی بزنیم.» به یه رستوران تو «کوم کاپی» رفتیم. پیک دوم را که بالا انداختیم بهش گفتم: «ببین سلیمان به عنوان برادر بزرگتر ازت یه سئوال مهمی دارم. ما این خانوم را پسندیدیم، اما موافقی که ناموس یه مرد از همه چیزش بالاتره. حالا این ملاحت خانم با اوضاع زندگی ما می تونه چفت شه یا نه؟» اولش گفت: «نگران نباش داداش» و بعدش پرسید: «نفهمیدم منظورت از ناموس چی بود؟»

 

فرهاد:

همان روزایی که همه سرشون گرم برگزاری عروسی سلیمان بود مث یه مشتری عادی می‌رفتم کلوپ آفتاب تا سروگوش آب بدم. یکی از خوبی‌های کار ما اینه: می‌تونی با سر و وضع عادی بری برای مشروب خوردن ولی زیرچشمی برق رو با دقت از زیر نظر بگذرونی و ببینی آیا دارن برق می دزدن یا نه. چه حقه‌ای سوار کردن؟ دیدن چهره‌های صاحبای کلوپ که اصلا نمی‌تونن باور کنن که به زودی مثل شاهین بر سرشون فرود خواهی آمد. زنا داشتن یواش یواش سروکله شون ظاهر می شد و یه گوشه ای رو برای شب طولانی انتخاب می کردن. سر میز من بودم و دمیر اهل درسیم با دوتا کنتراتچی که یکیشون از رفقای قدیمی و مبارز چپ بود با یه تحصیلدار جوون و سخت‌کوش دیگه. کلوپ های شبانه مثل این یکی هرکدوم بوی مخصوص خودشونو دارن. آمیخته ای از بوی کباب و راکی و بوی نفس مانده و انواع عطر و ادکلن ها  که طی سال ها که پنجره ها بسته اس مثل شراب می جوشه و می ره تو جون پرده ها و فرشا و موکت ها، تا از در وارد می شی به مشامت می رسه. کم کم به این بو جوری عادت می کنی که اگه یه روزی به مشامت نرسه دلتنگش می شی! اگه بعد مدتی دوباره این بو رو بشنوی یهو ضربان قلبت می ره بالا، انگار که عاشق شده باشی. اون شب هم داشتیم به بانوی آبی با صدای مخملی اش گوش می کردیم. بعد از او کمدین‌های معروف علی و ولی با درآوردن ادای برنامه های تلویزیونی و سیاستمداران ما را خنداندند. بعد رقاص مشهور رقص شکم مسروره خانم آمد که «آوازه‌اش در اروپا هم پیچیده». تصنیف های سنتی همه غمگین و دل و جان سوزند. آن شب کلی تصنیف و آهنگ قدیمی در کلوپ آفتاب شنیدم که از پشت تک تک اونا و از هر نتی  سلویهان سر می کشید و منو غمزده می‌کرد.

دو روز بعد دوباره مولود را در بشیکتاش دیدم و برای ادامه آموزش تحصیلداری او راه افتادیم. بهش گفتم: «درس امروز ما یه درس تئوریکه. اون رستورانو می بینی؟ من قبلا اونجا رفتم. بیا بریم سروگوشی آب بدیم. نگران نباش، قرار نیس راکی بخوریم. سرکار که نمی شه مشروب نوشید. خیالت راحت باشه. رفقات توی روزنامه ارشادو ناراحت نمی‌کنیم!»

وقتی با مولود در رستوران نیمه پر نشستیم گفت: «من روزنامه ارشاد نمی خونم. تنها یک شماره شو گرفته بودم به خاطر مطلبی که از بوزافروشی باجناق ها نوشته و آن عکسو چاپ کرده بود.»

رفتار معصومانه مولود اذیتم کرد. بهش گفتم:

«مولود به من گوش بده، اونچه تو این کار مهمه اینه که ذهن آدمارو بخونی. حواست همیشه باید جمع باشه، کسی سرت کلاه نذاره. همه ی اونایی که تا منو می بینن شروع می کنند به گریه زاری، نمایش بازی می کنن. باید اینارو بلافاصله تشخیص بدی و اگه لازم باشه نقش بازرس خوبو بازی کنی. اگر هم لازم باشه عصبانی بشی  و سیم برقشونو قطع کنی. یه موقع‌هایی شاید لازم باشه جوری رفتار کنی که انگار یکی از کارمندای مفتخر و با ایمان دولت هستی که کسی نمی تونه با رشوه ترا بخره، البته که نه من کارمند دولتم  نه تو. پول هایی هم که جمع می کنی رشوه نیست. بدهی این جماعت به شرکت برق هفت تپه است. می خوام ریزه کاری‌ها رو یادت بدم. آدمایی هستن که کرور کرور بهره از بانک می گیرن و زیر بالشهاشون هم بسته بسته دلاره. ولی همین که مأمورای وصول اداره برق رو می بینن خودشونو می زنن به اون راه که خیلی بیچاره اند و نون فرداشونو ندارن. بعد با چنان استادی نقش بازی می کنن که حتی خودشون هم باورشون می شه. جوری گریه زاری می کنن که تو تو مرگ زنت نکردی. آخرش تورو هم قانع می کنن. تو هم بالاخره وا می دی. همون وقت که تو سرت گرمه که از ته و توی نیت واقعیشون سر در بیاری و عکس العمل بازیشونو تو چشمای بچه‌هاشون دنبال کنی، دارن رفتارهای ترا بررسی می کنن و دارن به عمق روحت رسوخ می کنن تا ببینن لازمه که پولی بدن و چقدر بدن تا از شر تو راحت بشن.

ساکنان این آپارتمانای دو سه طبقه ی خیابونای فرعی یا کارمندای جزء ادارات دولتی هستن، یا دست فروشا، کارگرای رستورانا و دانشجوها و اینجور آدما. و برخلاف آسمانخراش‌های خیابونای اصلی دربون تموم وقت ندارن، به همین دلیل هم که بین صاحب خونه ها و مستأجرا سر مصرف روزانه  ی گازوئیل و زغال سنگ بخاری اختلاف هست. سیستم اصلی حرارتی این آپارتمانا خاموشه و هر کسی که در واحدهای این آپارتمانا زندگی می کنه تلاش می کنه یه جوری خونه شو گرم نگر داره. اولین چیزی که به فکرشون می رسه بخاری برقیه اونم با سیم کشی از پشت کنتور و استفاده مجانی از برق شهر. باید از پسشون بربیایی و آوانس هم ندی. چون تا این قیافه ی معصوم بچگانه ی تو رو ببینن متوجه می شن که مهربون‌تر از اونی که برق طرفو قطع کنی و به همین دلیل یه قرون هم بهت نمی دن. شاید فکر کنن که اگه پولاشونو با این تورم بالا بخوابونن توی بانک بهره بگیرن بیشتر به نفعشونه. سعی کن نشون ندی که اونقدر به خودت مغروری که حاضر نیستی پول ناقابلی که پیرزنی بهت می‌ده قبول کنی. از اون طرف هم نمی‌خوای فکر کنن که تو اونقدر حریصی که حاضری غرورتو برای هر چندرغازی که می‌خوان بهت رشوه بدن بشکنی.   متوجه هستی؟ خب حالا بگو ببینم به نظر تو گرمای این رستوران چطوره؟»

«به نظر من خوبه!»

«منظورم این نبود. منظورم اینه که وسیله‌ی حرارتی این جا  چیه؟ بخاری یا شوفاژ؟»

«شوفاژ.»

«خب بیا ببینیم.»

مولود دستش را گرفت روی پره های شوفاژ کنارش و متوجه شد که آنقدر گرم نیست.

«پس یه بخاری همین نزدیکا باید باشه.»

«خوبه. ولی کجاس؟ تو بخاری می بینی؟ نمی بینی! می دونی چرا؟ برای این که بخاری برقی دارن. قایمش هم کردن برای اینکه برقشو قاچاقی گرفتن از پشت کنتور. شوفاژو هم گذاشتن درجه پایین پایین که کسی شک نکنه. وقتی داشتیم می اومدیم نگاه کردم دیدم کنتورشون داره خیلی آهسته کار می کنه. معنیش اینه که یخچال و اجاق و دستگاه های  دیگه اینجا هم از برق  قاچاقی استفاده می‌کنن.»

مولود مانند بچه ای که چشمانش از حیرت بیرون زده باشند پرسید: «حالا باید چی کار کنیم؟»

شماره ی کنتور رستورانو از توی دفترچه ارغوانی پیدا کردم، به مولود نشون دادم و بهش گفتم: «به بخش ملاحظات نگاه کن، ببین چی می‌گه!»

مولود شروع کرد به خوندن:

«کنتور پشت در، طرف چپ… سیم یخچال بستنی هم از پشت کنتور…»

«خب، اینجا تابستونا بستنی هم می فروشن. برق نصف بیشتر یخچالای استانبول تو تابستون به کنتور وصل نیست. معنیش اینه که تحصیلدار قبلی که آدم درستکاری بوده یه بویی برده بوده. ولی مأمورای بخش فنی نتونستن چیزی پیدا کنن. شاید هم کردن و اون چاقالوئه پشت صندوق به هرکدومشون ده هزار لیر داده تا صداشو درنیارن. بعضی صاحبای کسب و کار چنان با مهارت از برق شهری می دزدن که فکر نمی کنن کسی بتونه حقه شونو کشف کنه. این جماعت اینقدر ناخن خشکند که با یه هدیه کوچک هم به آدم خوش آمد نمی‌گن. گارسن! بیا اینجا… این شوفاژ کار نمی کنه. سردمونه.»

گارسن گفت: «بذارین از رئیسم بپرسم.»

به مولود گفتم:

«نمی‌دونم این گارسون از ماجرا خبر داره یا نه. خودتو بذار جای رئیسش اگه گارسون از ماجرای قاچاق برق خبر داشته باشه و بخواد اون رو لو بده سخته اخراجش کنی. حتی اگه تنبلی کنه یا از انعام های دریافتی کش بره، نمی تونی معترض بشی! برای همین بهترین روش اینه که یه شب که همه رفتن کارو بسپاری دست یک برقکاری که متخصص سیمکشی غیرقانونیه. اینا چنون مهارتی تو قایم کردن سیما دارن که بعضی وقتا بی اراده می خواهی عقب بایستی و شاهکارشونو ستایش کنی. کار ما با این جماعت در واقع مثل بازی شطرنجه. اونا در پنهان کردن اوستا هستن و تو هم باید در بازکردن مشتشون اوستا بشی.»

مدیر خپل رستوران پشت شکم گنده اش آمد طرف ما و گفت:

«حرارتو روشن کردم. می بخشید.»

 مولود به زمزمه زیر گوشم گفت:

«دقت کردی؟ نگفت شوفاژ! حالا می‌خواهی چی کار کنیم؟ برقشونو قطع می‌کنیم.»

«نه دوست من، درس دوم: اگه از قاچاق برق مطمئن شدی عجله نکن. منتظر موقعیت بشین تا بیایی پولو ازشون بگیری. امروز اینجا هیچ کاری نخواهیم کرد.»

«فرهاد، می دونی، تو در مکاری، عین روباه می مونی. درست می گم؟»

برای اینکه به مولود دلگرمی بدم گفتم:

«آره ولی صداقت و درستی بره ای مث تو هم گنجینه گرانبهایی برای شرکت و درواقع برای همه دنیاست.»

 مولود گفت:

«باشه. ولی فکر نمی کنم بتونم از پس این مدیرا با این سطح از شیادی برآم. بهتر نیست برم سراغ «گئجه گوندو»های محله های فقیرنشین؟»

ادامه دارد

بخش پیش را اینجا بخوانید