شماره ۱۲۱۱ ـ پنجشنبه ۸ ژانویه ۲۰۰۹
دکتر آی کلاه دار
قبل از آنکه به مغولستان بروم، در یک مهمانی “محمد” را دیدم با همسر جوانش “شب بو”. شب بو آرام بود. ساکت بود. قدش کوتاه بود. موهایش سیاه و درخشان . . . و می دانم که شب ها “بخصوص” بسیار خوش بو بود . . . و محمد مثل یک قورباغه نه چندان چاق و خپل، اما عضلانی کنارش ایستاده بود و مرتب کلاه لبه دارش را پایین و بالا می کشید و دستهایش را توی جیب شلوار لی اش فرو می برد. محمد پنج سال از من کوچکتر است و بچه هایش حدودا همسن شب بو هستند. پسرش یکسال از شب بو بزرگتر است و دخترش یکسال از شب بو کوچکتر . . .
باید اعتراف کنم که به طور دیوانه واری حسودیم شد . محمد را هیچوقت اینقدر زنده و شاداب ندیده بودم. هر چند حرکاتش قدری غیرعادی به نظر می رسید، مخصوصا وقتی که در سن ۵۵ سالگی ادای پسرهای جوان بیست سی ساله را در میآورد و سعی میکرد به همه بگوید که شب بو حقیقتا زن اوست نه دخترش، و بدون آنکه تظاهر کند که او هر شب، یکی دو بار با او همخوابگی می کند، با حرکت چشمها، دستها و لب هایش می گفت که آره . . . آره . . . آره . . . ما هر شب . . . شبی یکی دو بار . . . آره. . .
من باید دوباره اعتراف کنم که آنشب دیوانه شدم. به طور بدی حس کردم که انگار در یک جنگ تن به تن از محمد شکست خورده ام.
من با دخترهای زیادی خوابیده ام. . . از همه نوعش . . . از ایرانی گرفته تا بلوند آمریکایی تا اروپایی تا چینی و کره ای . . . حتی دوست دختر سیاهپوست و اسپانیش هم داشته ام. . . و باید بگویم که آنها توی رختخواب محشرند . . . اما اخلاق ایدئولوژیک. . . . و مهمتر از همه ایده ی فمینیستی ام به من اجازه نمی دهد که در سن ۶۰ سالگی به یک زن ۳۰ ساله فکر کنم. اما وقتی محمد به لیست مردان مشاهیر ایرانی پیوسته و در سن ۵۵ سالگی همسری ۳۰ ساله رختخوابش را تر و تازه کرده است، پس باید اعتراضم را بدینگونه بیان کنم که: او به طور سخیفانه ای ۵ سال زودتر جای مرا در لیست نخبگان و قدرتمندان غصب کرده است.
این فکر ناگهان در من رخنه کرد که چطور “ماری” همسر آلمانی ـ آمریکایی ام را با تمام زیرکی اش وا بدارم که از من جدا بشود . . . آه . . . و این معشوقه لعنتی که مثل کنه به من چسبیده است و با این پیغام های رمانتیک از مد افتاده اش حالم را بهم می زند. . . اما خب وقتی که او از نوک انگشت پا تا نوک موهای سرم را می بوسد و می گوید: تو زیباترین و حقیقی ترین مرد روی زمین هستی دروغ که نمی گوید! اما زن جوان چیز دیگری است یک گل سرخ تر و تازه . . . یک انار که هنوز بهش دست نزدی می ترکد . . .
ز وصل روی جوانان تمتعی بردار
که در کمین گه عمرست مکر عالم پیر
بچه هایم دیگر بزرگ شده اند، دیگر از جانم چه می خواهند! چقدر باید لی لی به لالایشان بگذارم؟ تازه بعدش که چی؟ می گذرند و می روند و پشت سرشان را هم نگاه نمی کنند! من می مانم و حوضم! نه . . . اصلا نمی ارزد که زندگیم را پای هیچ زن و بچه ای حرام کنم . . .
آخر من چه چیزم از حافظ و سعدی کمتر است؟ . . . حالا حافظ و سعدی مال عهد بوق بوده اند، . . . اما همین بیل کلینتون . . . آره بیل کلینتون، نورمن میلر، مارلون براندو، حتی همین محمد قزمیت . . . و این همه مرد کچل شکم گنده . . . مگر من چه چیزم از آنها کمتر است؟
تازه بیل کلینتون بیچاره که دست از پا خطا نکرد. مونیکا لوینسکی با خنده های طناز اغوایش کرد!
با تمام بی اعتقادی ام به خدا، خدا در مغولستان تیر نامرئی عشق انگیزش را مثل کیوپید به سوی من پرتاب کرد و من آتوسا دختر جوان ۳۰ ساله ای را دیدم که تازه از ایران آمده بود تا در یک کنفرانس آسیایی شرکت کند. من با کنجکاوی نگاهش می کردم. توی فرودگاه دیده بودمش . . . و دیدم که در سالن کنفرانس، گره روسری اش را به سرعت باز کرد و اجازه داد که موهای سیاه و تابدارش روی شانه هایش بلغزند.
من می دانم که حتما خدا آن دور و بر بود. چون آتوسا وقتی که مرا دید با یک دلربایی خاص جوانان امروزی که در عین اعتنا، یک نوع بی اعتنایی در آن موج می زند به طرفم آمد و گفت: “آقای دکتر آی کلاه دار؛ من سالهاست که آرزو داشته ام شما رو از نزدیک ببینم. سخنرانی شما منو میخکوب کرد!”
همانجا بود که من فهمیدم که میخ خودم را تا ته کوبیده ام!
گونه های برجسته و آن لبخند شیرین مثل بوی نافه ی آهو در بهار مرا به طرفش کشاند و زیر لب زمزمه کردم:
می دو ساله و محبوب چارده ساله
همین بس است مرا صحبت صغیر و کبیر
من خیلی سریع با تردستی سعی کردم که کلمه جدا افکنانه ی “شما” را به کلمه ی نزدیک گرداننده ی”تو” تبدیل کنم و تمام داستانهایی که دوستانم برایم تعریف کرده بودند که ایران پر از حرامسرای مدرن پنهانی است و دختران جوان در طراری دست تمام زنان غربی تجربه ی انقلاب جنسی دیده را از پشت بسته اند، برایم به حقیقت تبدیل شد.
نگاهم را با شیطنتی سکسی روی نگاهش سراندم. گونه های برجسته آیینه گونه قهوه ای رنگش کمی قرمز شد، اما چشمهای براق زلالش را برنگرداند. در تخم چشم هایم خیره شد . . . و بعد . . . دیدم که در اتاق هتل با او تنها هستم و او با شجاعتی آرام، تکه های لباسش را یکی پس از دیگری از تنش درآورد و در مقابلم عریان شد.
دستپاچه شده بودم. تلفن دستی ام را به سرعت خاموش کردم. نمی خواستم همسرم ماری و معشوقه ام “مهربان” از آن طرف اقیانوس شیفتگی این لحظه سحرآمیز را از من بگیرند. همینطور که لبهایش را می بوسیدم و تن من داغ می شد و تن او داغ تر، زمزمه کردم: اوه . . .”شب بوی” من!. . .
در آن حرارت ۱۰۰ درجه آتوسا یکباره به نرمی گفت: ببخشید چی گفتید؟
دیدم که چه دسته گلی به آب داده ام، اما هیچ به روی خودم نیاوردم و زمزمه کنان گفتم Oh, my Persian Princess این را به انگلیسی گفتم . . . و او . . . ناگهان با این جمله انگلیسی من . . . به اورگاسم رسید!
من از حیرت و خوشحالی توی دلم فریاد کشیدم که . . . آره . . . آره . . .هنوز می تونم. . . می تونم . . . می تونم که یه دختر جوون رو به اورگاسم برسونم!
حس کردم که انگار مهمترین لحظه ی زندگیش را به او تقدیم کرده ام!
من از او پرسیدم که: چند سالته؟
اما او زیرکانه و با غمزه ای طبیعی به سرعت گفت: من بچه انقلابم . . ۳۰ سال پیش به دنیا اومدم!
من نگفتم که ۶۰ سالم است. اما او این جمله “من بچه ی انقلابم” را طوری گفت که مرا مطمئن کند که اگر آدم بخواهد، می تواند تصور کند که فاصله سنی چندانی بین یک زن ۳۰ ساله و مرد ۶۰ ساله نیست . . . با تمام قدرتی که در خود احساس می کردم، اما می دیدم که انگار اوست که دارد مرا روی انگشتش می چرخاند . . . در آن لحظه دلم می خواست تمام جواهرات دنیا را به پایش بریزم . . .
مسحور شیطنت اش شده بودم. زیر لب مثل حافظ شیرازی زمزمه کردم:
گرچه پیرم تو شبی تنگ در آغوشم گیر
تا سحرگه ز کنار تو جوان برخیزم
نمی خواستم او این شعر را با صدای زمزمه من بشنود و یا حتی آن را به خاطر بیاورد. مرا با پیری چکار. . . در آمریکا تازه مردها در سن ۶۰ سالگی هوس بچه دار شدن می کنند . . . اما یکباره دیدم که آتوسا پرنسس جوان من با لهجه شیرازی گفت: کسی چه می دونه! شایدم من یکی از نواده های حافظ باشم!
همینطور که این جمله را می گفت با انگشتان دست چپم بازی می کرد. بعد با صدای بچگانه ای گفت: لی لی لی لی حوضک . . .
حقیقت این است که در آن لحظه نمی دانم چرا به یاد حضرت محمد افتادم که با عایشه عروسک بازی می کرد و برایش لقمه نان و عسل می گرفت و خوشش می آمد که بدون آنکه عایشه منظوری داشته باشد، انگشتش را گاز بگیرد و او موهای قرمز ابریشمی اش را از پیشانی اش کنار بزند . . .
صدای کودکانه آتوسا و قلقلکی که به کف دستم می داد قلبم را آب می کرد. دوباره به طرفش دراز کشیده شدم. عشقبازی اش آرام بود. با یک نوع غرور و نخوت فروتنانه اما پرجاذبه همراه بود. همینطور که آتوسا دراز کشیده بود، من رد موهای نازک روی ستون فقرات او را تا دنبالچه اش مثل سبزه های جوان روئیده کنار جوی آب نوازش کردم. نخواستم به هیچ چیز فکر بکنم . . . اما حافظ مرا ول نمی کرد . . .
پیرانه سرم عشق جوانی به سر افتاد
وان راز که در دل بنهفتم بدر افتاد
در آیینه که به خودم نگاه کردم، دیدم مثل یک جوان ۲۰ ساله شده ام. به خدا دروغ نمی گویم. گرچه من به خدا اعتقادی ندارم، اما دیدم نه چین و چروکی توی صورتم پیدا می شود، نه زیر چشم هایم پف کرده . . . انگار تمام چربی های دور شکم هم یکباره آب شده بودند . . . و اولین عشقبازی ام با یک دختر باکره به یادم آمد.
اما در یک لحظه داد و فریادهای زنهای فمینیست جیغ جیغو توی گوشم طنین انداخت. بگذار تا جان در بدنشان است هی جیغ بکشند! گور پدر این جنبش فمینیستی . . . اصلا خود این فمینیست های ضد مرد پیر ترشیده، خودشان را مفت و مجانی توی بغل من می اندازند . . . و من هی باید رل بازی کنم و همه اش بگویم آره . . . آره. . . شما راست می گویید! . . .
آخر سر محمد را دیدم توی آیینه که عریان با آن بدن کج و کوله اش در مقابلم ایستاده روی یک سکو . .
گفتم: هان . . . هنوز واسم قمیش میای؟ اگه مردی حالا بیا جلو!
محمد که انگار از لحن من خوشش نیامده بود، اول سعی کرد مشت هایش را گره کند، تا بعد با سر مثل یک قوچ به من حمله کند، اما ناگهان دستهایش را پایین آورد. نگاهش را از من دزدید و دوید طرف زنش شب بو و خودش را ولو کرد توی بغلش . . .
حس فتح پرم کرد. پر شدم از حس غرور . . . شانه هایم چهار شانه شدند به اندازه شانه های رستم و اسکندر . . .
گفتم: تازه کجاش رو دیدی! آتوسای من یک سال از شب بوی تو کوچکتره!
برگشتم . . . دیدم آتوسا دارد به طرفم می آید. دستهایم را دور کمر ظریف و نازک او حلقه کردم و گفتم: ما چقدر سریع مثل یک قفل و کلید بهم چفت شدیم!
و به خودم قول دادم که هر طور شده ویزای آمریکای او را درست کنم تا در دفتر من شروع به کار کند. آخ . . . حالا باید راهی هم پیدا کنم و خودم را از شر “مهربان” این زنیکه رمانتیک خلاص کنم!
من انگار بدجوری به این چاه مرموز ویل معتاد شده ام. . .
“آتوسا” معشوقه ۳۰ ساله دکتر آی کلاه دار
دوستش دارم؟
آره دوستش دارم انگار! نمی دونم . . . شاید نه . . . نمی دونم . . . اما آره . . . دوستش دارم. . .
سخنرانی دکتر آی کلاه دار توی کنفرانس هیپنوتیزمم کرد. گفتم باید بپرم توی بغلش و ماچش کنم. نمی دانم چرا یهویی اون تیکه فیلم مونیکا لوینسکی توی بغل بیل کلینتون که توی ماهواره دیده بودم یادم اومد!
اصلا باورم نمیشد که بتونم اینقدر ساده دکتر آی کلاه دار رو شیفته خودم بکنم . . . وقتی که توی چشاش می دیدم که عین یه اسب رام دوست داره که افسارش توی دست من باشه . . . من مث فیلمهای کابویی که مامانم واسم تعریف کرده بود، گفتم: هی ها . . . و اون یه جوری . . . با یه صدای . . .چه جوری بگم . . . آره . . . با یه صدای ملانکولیک گفت: آره . . . محکم تر بکش . . . آره . . . آره . . . و محکم تر . . .
و من همونجا دلم میخواس که با صدای بلند توی بلندگوهای مسجدا و رادیو و تلویزیونا جار بزنم:
I’m making love with Dr.I.Kolahdar!
حتی دلم می خواست که یه کم مث آمریکاییا Vulgar باشم و بگم:
I’m Fucking Dr.I.K.
دکتر آی کلاه دار تعجب کرده بود که انگلیسی رو مث آمریکاییا تلفظ می کنم . . . خب من از ماهواره ها خوب استفاده کردم، خیلی چیزا یاد گرفتم . . . حالا باید همه مهارتها رو به کار ببرم تا اون ویزای آمریکای منو درس کنه . . . می دونم هم که دُرُس می کنه . . . اینو از چشاش خوندم . . . بعدش یه حسی بهم دس داد که انگار میتونم تموم آدمای حکومتی رو از رده بالا تا پایین مثل مهره های شطرنج جمع کنم و بریزم توی یه کیسه و درشو محکم ببندم و مث یه کوله پشتی با خودم حملشون کنم . . . و آخر سر بندازمشون توی دریاچه نمک قم . . .
من آدم رومانتیکی هستم واسه این، خاطره اولین عشقبازی خارج کشورم را علیه تموم ممنوعیت ها توی یه پاکت پلاستیک نگه داشتم . . . خب . . . آدم چه میدونه بعد چی میشه . . . حالا دیگه DNA خیلی چیزا رو ثابت می کنه . . .
“مهربان” معشوقه رمانتیک دکتر آی کلاه دار
می گویند ساده لوح ها معمولا مهربانند و هشیاران معمولا شیطان صفت. من یک هشیار مهربانم . و به خاطر این خصیصه از جرگه آدمها خارج شده ام. من نمی دانم چه هستم! و ماهیتم چیست؟
من دکتر آی کلاه دار را خیلی دوست داشتم. اما چند روز بعد از اینکه از سفر مغولستان برگشت، ناگهان توی شیشه محدب چشمهایش این جمله را خواندم: نو که اومد به بازار/ کهنه میشه دل آزار
این جمله مثل جمله های کامپیوتری روی صفحه دیجیتالی چشمهایش مرتبا ظاهر می شد و محو می شد.
حقیقت این است که اصلا قصدی نداشتم که در مورد معشوقه جدید دکتر آی کلاه دار کنجکاوی کنم، اما وقتی که او به توالت رفته بود، یادش رفت که تلفن دستی اش را با خود ببرد. تلفن دستی اش ناگهان تکان خورد . . . چند تکان حسابی روی میز . . . و من روی صفحه روشن آن خواندم:
“پرنس تاجدار من . . .
دلم برات یه ذره شده . . .وقتی که به آمریکا اومدم، مث یه لوبیای سحرآمیز از نوک پاهایت همینجور ماچت می کنم تا بیام بالا . . . بعد کلاهت رو از سرت برمیدارم و به جاش یه تاج می ذارم سرت . . .
قربونت میرم
پرنسس آتوسای تو”
من هیچ چیز نگفتم. هنوز او توی توالت بود که من یواشکی از اتاق بیرون آمدم و در خیابان شروع کردم به دویدن. همان موقع بود که واقعاً حس کردم که من یک “آدم” نیستم. جور بدی دلم گرفته بود. آیا بهتر نیست که یک پرنده شوم؟ همینطور که می دویدم به یک جاده شنی رسیدم. پرنده ها روی درختها آواز می خواندند. در گودالی گل آلود در وسط راه به پرنده ای برخوردم از طایفه کلاغها که روی یکی از بالهایش به جای پر سیاه پرهایی به رنگ قرمز و نارنجی و زرد روئیده بود. پرنده ای استثنایی بود. ایستادم به تماشایش. تا شاید خودم را در او پیدا کنم. پرنده بی هیچ دلیلی عصبی شد. جیغ کشان از وسط گودال پرید توی فرقِ سرم و با نوک تیزش شروع کرد به حمله کردن به موهای سیاهم. . . آنقدر نوکش تیز بود که فکر کردم مغزم را سوراخ کرده است. همینطور که با دستهایم او را می راندم، داد کشیدم: “چه مرگت است خر احمق بیشعور!؟”
پرنده با همان حالت عصبی دوباره برگشت در همان گودال گل آلود و جوابم را هم نداد! شاید هم زیر لب جیغ جیغ کنان می گفت: خر احمق خودتی، “آدم” مزخرف!
جداً پرنده ی دیوانه ای بود! همه مزرعه را ول کرده بود و چسبیده بود به یک گودال کم عمق گل آلود! رو کردم به پرنده و گفتم: کثافت دیوانه! من از دست آدمها فرار کردم تا شاید مهربانی را توی شما پرنده ها پیدا کنم، اما تو به من نشان دادی که دنیای شماها هم از دنیای آدمها بیرحم تر است.
من با هشیاری عشق دکتر آی کلاه دار را پذیرفته بودم و فکر می کردم که او حقیقی ترین مرد زندگیم در طول سالهای زندگیم بوده است. درست است که این جفت فقط در کلمه جفت بود. چون من مثل نخود لپه همیشه تنها بوده ام و لپه دیگرم همیشه در میان لپه های دیگر گم بود. اما وقتی که این جمله از زبانم درآمد و به او گفتم که “تو حقیقی ترین مرد زندگیم هستی” ناگهان او هوس سفر به مغولستان را کرد و بعد از آن من به طور غیرمترقبه ای جهان انسانی را وداع گفتم. و مرگ من بسیار ساده و بی تشریفات بود.
“ماری” همسر دکتر آی کلاه دار
My husband? Well … I don’t really know what to say!! Yes… I Still Love him…