هیچوقت به آلزایمر به چشم یک بیماری خانمان برانداز نگاه نکرده بودم، نمی دونم چرا واقعاً.

سرطان، سکته، ام اس … این ها رو که می شنوی پوست تنت مورمور میشه، ولی آلزایمر؟

شاید چون ظاهر آدم عوض نمیشه، جسم تحلیل نمیره. مغزه که داره از بین میره و تا نباشی و نبینی و زندگیش نکنی، نمیتونی لمسش کنی.

و شاید به همین دلیل هم بیشتر به چشم یک موقعیت غم انگیز بهش نگاه می کردم تا یک بیماری سخت و طاقت فرسا .

تا دیشب.

دیشب فیلمی دیدم که چنان وحشتی از آلزایمر به جونم انداخت که نمی تونید تصور کنید. طوری که سرم نیامده (که انشالله هرگز هم سرم نیاد!) دچار کابوسش شدم. نمی تونم فکر کنم روزی را که عزیزترین آدم زندگیت جلوی چشمهات ناپدید بشه. روزی که جای پدر یا مادر یا همسرت را غریبه ای لجباز با چشم های یخی بگیره که تو را نمی شناسه، خودش را نمی شناسه و همه چیز و همه کار را جز نفس کشیدن از یاد برده .

نمایی از فیلم آهنگی برای مارتین

 

 A Song for Martin   فیلمی ست سوئدی که با به تصویر کشیدن مشقت های بیماری آلزایمر، در واقع این مسئله را زیر سئوال میبرد که آیا عشق بی قید و شرط می تواند بین دو نفر وجود داشته باشد یا نه؟

 

مارتین رهبر ارکستر و آهنگ سازی بسیار مشهور است که در یکی از کنسرت هایش با باربارا رهبر نوازندگان ویولن آشنا می شود. با وجود داشتن خانواده، هر دو دیوانه وار عاشق می شوند و پس از جدایی از همسرانشان با هم ازدواج می کنند. پنج سال بعد هر دو هنوز خوشبخت و عاشق، مشغول کار روی اپرایی هستند که مارتین دچار آلزایمر می شود. هر روزی که می گذرد وضعیت مارتین بدتر می شود و شخصیتش عوض می شود و تنها چیزی که باربارا را روی پا نگه  می دارد، عشقی است که امید دارد بتواند نجاتشان دهد.

فیلم جوری عجز باربارا و ناتوانی مارتین را به تصویر می کشد که کاملا می توانید خودتان را کنارشان ببینید و تمام درماندگی شان را حس کنید. باربارا به خاطر عشقی که نسبت به مارتین حس می کند، نمی خواهد که در بیمارستان بستری اش کند و دلش می خواهد خودش از او مراقبت کند. ولی به طرز عجیبی درک نمی کند که مارتین دیگر آن شخصی که شوهرش بود نیست بلکه فردی است با نیازهای کودکانه که او را نمی شناسد.

هنوز انتظار دارد که مارتین با نزاکت غذا بخورد، بهش عشق بورزد و با هم بیرون بروند.

وقتی در تلاش برای رسیدن به همه این ها شکست می خورد فریاد می زند که “یعنی نمی تونیم یک شب مثل آدم های نرمال با هم باشیم یا بیرون بریم؟” و متوجه نیست که هیچ چیز این بیماری نرمال نیست. درک نمی کند که یک چیزهایی از ظرفیت انسان خارج است. در مقابل رفتارهای بی منطق مارتین، باربارا هم لج می کند و دانسته آزارش می دهد. گاهی احساس درماندگی همه وجودش را می گیرد و گاهی هم عشقش به خشم و انزجار تبدیل می شود.

 

چیز دیگری که این فیلم یادم آورد این بود که خیلی چیزها مثل همین بیماری برای همه سخت است، ولی بنابر موقعیت هرکس، چقدر می تواند برای بعضی ها سخت تر باشد .

شکی نیست که آلزایمر بیماری دردناکی است، ولی برای یک موسیقی دان یا یک معلم یا یک نقاش  دردناک تر است.

حتی پیری هم همینطور. همیشه فکر می کنم پیر شدن برای هنرپیشه ها و ورزشکاران باید وحشتناک باشد.

خودتان فکرش را بکنید، ما آدم های معمولی وقتی اولین تارهای سپید بین موهایمان، یا اولین چروک های ریز صورتمان را می بینیم، ناراحت هم نشویم حتما یک ” ای بابا ” با خودمان می گویم. حالا آن هنرپیشه ای را در نظر بگیرید که زیبایی نه فقط مساله ای ظاهری، بلکه همه  زندگی اش بوده، یا ورزشکاری که زانو درد و درد مفاصل دیگر بهش اجازه راه رفتن هم نمی دهد چه برسد به کارهای دیگر.

 

فیلم خیلی خوبی بود. عاشقانه بود، غم انگیز هم بود و برای من مثل یک واحد درسی تا با این بیماری آشنا شوم و دیگر خیلی جدی جزو بیماری های خانمان برانداز حسابش کنم!

 

 

* مریم زوینی دانش آموخته رشته تغذیه است ولی کار او همراه ترجمه در حوزه ادبیات بوده و علاقه اش به ویژه به هنر سینماست.  هفت کتاب از ترجمه های او تا به حال در ایران منتشر شده است.