فقط یک جای خالی مانده بود. همه روی صندلی هایشان نشسته بودند. دلم می خواست کنار پنجره بنشینم، کنار راهرو جا بود. فقط یک جا خالی بود. نشستم و ساک دستی کوچکم را گذاشتم جلوی پاهایم.

سرش را به شیشه چسبانده بود. وانمود کرد نشستن من را متوجه نشده است. نگاه و تکانی نداشت. بوی سوخته تریاک می داد. صورتش را نمی توانستم ببینم، ولی آنچه را می دیدم از اعتیاد نشانی نداشت. پوستش سفید بود، و زردی چرکینی که معمولن زیر پوست معتادها دویده است به چشم نمی خورد. موهای تنک جو گندمی داشت. چهل و پنج شش ساله به نظر می آمد. کمی چهار شانه بود.

دلم می خواست کتش را در آورد، گرمم بود. داشتم فکر می کردم چرا می روم.

 بلیت را قبلن تهیه کرده بودم. برای رفتن به ترمینال عجله ای نداشتم. همه کارهایم را در چند روز گذشته جمع و جور کرده بودم. کیف دستی نه خیلی بزرگم را هم بسته بودم.

همه را جا گذاشتم، فروختنی ها را هم نفروختم، حوصله این کار ها را ندارم. زندگی ام را در همین ساک خلاصه کردم. من اصولن آدم جمع و جوری ام. سادگی و خلاصگی را دوست دارم. خوشم نمی آید دور و برم شلوغ باشد، یک جورائی وابستگی بی خودی می آورد.

 شب رو گرفته بودم. من مسافرت در شب را با هر وسیله ای که باشد دوست دارم. می گیرم می خوابم. کمترینش این است که  دیگر نمی خواهم با بغل دستی ام کل کل کنم.

وقتی برگشتم قصد ماندن داشتم. هنوز برای مادرم همانی بودم که دلم می خواست. بوی خودم را می داد. شاید هم من بوی او را. کاش حالا که نیست، بویش را با خودش نبرده باشد. خواهرم همیشه می گفت که من بوی مادر را می دهم. این بار که ببینمش دیگر مادری در میان نیست، ببینم بازهم همان بو را برایش دارم.  وقتی کار پیدا کردم  مادر خیلی خوشحال شد.

طرح از محمود معراجی

“شاید کار پایبندت کند.”

“اگر اصرار نکنی حالا که کار دارم پس بهتره برایم آستین بالا بزنی، حتمن می مانم و در هر فرصتی هم می بوسمت.”

“شما جوان ها چرا اینطور شده اید؟ چرا از ازدواج فرار می کنید؟”

“اما از زن فرار نمی کنیم. بدون آن ها نمی شود زندگی کرد.  هر جوانی را که می بینی یکی را دارد. می دانم که خیلی هم با هم دوست هستند، در اینجا گه گاه، ولی آنجائی که من بودم دائم با هم هستند.”

“ولی بهرام جان هر مادری یکی از آرزوهایش ازدواج فرزندانش است. این گناه نیست. من که نمی گویم با دختر پیشنهادی من ازدواج کن. فقط دلم می خواهد با دختری ایرانی ازدواج کنی.”

“ماما نصرت نگران من نباش. بالاخره من هم ازدواج من کنم.”  

با اینکه مدتی بود او را داشتم. ولی نشد. خیلی برای ماندن و رفتن این پا آن پا کردم، طاس درست ننشست. هر چند همانی بود که فکر می کردم. یا شاید فقط فکر می کردم. اما پا به پای هم جلو نرفتیم. واقعن اگر همانی بود که می خواستم پس چرا حالا روی تک صندلی باقیمانده اتوبوس با این که کنار پنجره هم نیست نشسته ام؟

 

سر راهم که سبز شد خوشحال شدم. مثل اینکه منتظرش بودم. گرم گفتار و کار بلد بود. تا به خودم آمدم صدای گام هایش را در راهروهای مغزم شنیدم.

هنوز مادر زنده بود. اشاره ای نکردم تا جا بیفتد. چند بار گفت به مادرت بگو شاید خوشحال بشود. می گفت مرا با مادر آشنا کن خودم می دانم چگونه جایم را بازکنم. راست می گفت، مگر تا جنبیدم مرا تسخیر نکرد؟

 

سرش را از شیشه جدا کرد. راست روی صندلیش نشست. چانه اش چال داشت. ریش چند روزه ای صورتش را پوشانده بود.

” اتوبوس که تکمیل است، چرا حرکت نمی کنید؟”

 فریادگونه بود ولی بی حوصلگی در صدایش احساس نمی شد. کسی جوابش را نداد.

 نمی دانم چرا من داشتم از گرما کلافه می شدم.

“هوا خیلی گرم است، اگر می شود کولر را روشن کنید، موتور اتوبوس هم که روشن است.”

“راه بیفته خنک میشه. البته اگر راه بیفته.”

با من بود ولی نگاهم نمی کرد. نشان نمی داد عجله داشته باشد اما بیقراری را چرا. شاید از گرما. صدای خانمی از پشت سر آرام و شمرده گفت:

“راهم بیفته معلوم نیست روشنش کنند.” رویم نشد سرم را برگردانم، بدون نگاه به او گفتم: “اگر نقصی نداشته باشد روشنش می کنند.” 

“بگذار راه بیفته من کولرشان می کنم.” داشت قلدری می کرد. خانم با طنز گفت:
“ببینیمو تعریف کنیم.”
صدایش جوان و زلال بود. دلم می خواست ببینمش.
“خودتان را پر چک شوفر جماعت ندهید.”
” آقا راست میگه.”
آقائی که کنار خانم نشسته بود ترسید…
“صلوات بفرستید.”
خانم با کمی تَحَکُم!
“چیزی نشده آقا که صلوات بفرستیم…داریم حرف می زنیم.”
هوس دیدن او توی تنم وول می زد. کاش تنقلاتی داشتم تعارفش کنم. دلم می خواست فقط یک نگاه ببینمش.

 

موبایلم را درآوردم، شماره هائی را که در حافظه اش گذاشته بودم دانه دانه نگاه کردم.

“پس چرا شماره ای را که می خواهم ندارم؟ “

 

زیبائی کلاسیکی داشت. ازش خوشم می آمد. هنوز هم همین احساس را دارم. نمی دانم چرا شماره تلفنش را ندارم. داشتم، یعنی خودم پاکش کرده ام؟ با او تماس نخواهم گرفت، اما دلم می خواست شماره اش را داشته باشم. نه، فشار به مغزم کارساز نیست. یادم نمی آید. من حافظه خوبی در یادگیری شماره های تلفن ندارم. 

 

چه اتوبوس شیکی. بوی نوی می دهد. راه درازی در پیش دارم. خوابم ببرد خوب است.

کمی خودش را تکان داد. دوباره صورتش را به شیشه پنجره چسباند. به نظر نمی رسد اهل حرف باشد. برای من این یک شانس است.

“گمان می کنم موعد حرکتش نشده، هر چند تکمیل است.”

این را زمزمه کرد، داشت خودش را قانع می کرد.

 

“بهت نمیاد این همه دست و پا چلفتی باشی. کمی جون دارتر باش.”  خودم فکر می کردم به موقعش آتش از دست و پایم می بارد. ولی نمی خواستم جور دیگری درباره ام فکر کند، اما گویا نظرش همین است که گفت.

 

موبایلم را گذاشتم سر جایش.

گرفتاری شرایط، مشکل ساده ای نیست. آنجا که زیستگاهت باشد ناچار همانی می شوی که شرایط قالب گیری می کند. و تو که از دنیای دیگری آمده ای می شوی ذره ی ناجوری و در کاسه چشم می چرخی، هم درد داری هم مزاحمت، با مالش هم تسکین نمی گیری. اگر لای دندان بودی با گردش زبان بیرون انداخته می شدی، اما در کاسه چشم، کریستال دید را مختل می کنی. همین فاصله ایجاد می کند. تفاوت خواست می آورد و نگاه ها متنافر می شوند.

 

مادر هم در غروبی خاکستری با لبخندی بر لب رفته بود، رفتنی که من فکر می کردم تا چند روز دیگر بر می گردد. چیز دیگری را باور نمی کردم. ولی او به همین سادگی رفته بود…این نوع رفتن ها همیشه به همین سادگی است، اما طول می کشد تا باورت جا بیفتد.

 

داشتم می رفتم خواهری را که با فاصله ای بسیار زیاد در جائی دیگر بود ببینم، و از همانجا بروم جائی که ازش آمده بودم. جائی که در بیست سال گذشته و از نوجوانی  چون قالب، حصارم کرده بود. من تدریس را دوست دارم. درآمدش برایم کافی است. حال و حوصله و بخصوص عرضه ندارم که حریص باشم. 

 

از پنجره فاصله گرفت. دستش را گذاشت پشت صندلی من سرش را افراشته کرد و این بار بی حوصله و کمی هم ناآرامتر از دفعه پیش و با صدای بلند گفت:

“…آقای راننده! چرا حرکت نمی کنید؟ منتظر کسی هستید؟ دیگر جای خالی ندارید، آخرینش را هم این دوست من، همین که کنارم نشسته پر کرده است.”

دوست من؟!

او که هنوز نگاهی هم به من نیانداخته. پس گویا دستی را که در پشت صندلی من گذاشت برای اثبات این دوستی است. 

نمی دانم چرا سایر مسافرها صدایشان در نمی آمد.

اتوبوس که تکمیل است، هوا هم گرم است. ساعت حرکتی را که گفته اند نیز گذشته است، پس چرا راه نمی افتد؟

مثل اینکه فکرم را خوانده باشد. “راننده و شاگردش هم که حاضرند، دردشان چیست که تکان نمی خورند؟ “

 

“نمی دانم چرا هر جا که قرار است پیاده شویم تو مدتی بعد از من هنوز توی اتومبیل می مانی؟ چکار می کنی؟ چرا با من پیاده نمی شوی؟ این کارت حرصم را در می آورد…”

کم کم داشت هر حرکتمان آن یکی را دلخور و ناراضی می کرد. و این علامت است، علامت جاده ای که از تفاهم جدا می شود ….راه دیگری است…چرائی اش می تواند خیلی ” اگر” ها داشته باشد.

اولین نشانه های عدم سازش چنین شروع می شود. وقتی علاقه می رود که رنگ ببازد” دلیلش را کار ندارم چون حتمن علت دارد” همه چیز  موردی می شود، اول برای ایراد و کم کم برای پیله کردن.

 

مادر می گفت اگر توانستی با همسرت دوست و رفیق بشوی میخ ادامه را کوبیده ای چون سکس و علاقه های تکیه کرده بر آن کم کم کهنه می شود. این دوستی است که عین شراب هرچه کهنه تر بشود گیرائیش بیشتر می شود.

 

چرا این همه ناآرام است؟ دائم دلش می خواهد اعتراضی داشته باشد. می دانم که این اعتراض ها خواست همه است، ولی همه هم منتظرند که کس دیگری زحمتش را بکشد.

نیم خیز می شود.

“می خواهم با راننده صحبت کنم. برادر! کجائی؟ می خواهم ازت بپرسم معطل چه هستیم. داریم می پزیم چرا راه نمی افتید؟”

کسی که به نظر نمی رسید راننده باشد جواب داد: “منتظر اجازه حرکت هستیم. باید بیایند و اجازه بدهند. “

“اجازه حرکت؟ این دیگر چه اجازه ای است؟ … نشنیده بودم.”

و کسی با طنز گفت: “حالا می شنوی”

 

“تو مرغ اینجا نیستی. دلت در هوای جای دیگری پر می زند.”

“خب تو هم گویا نمی خواهی آنجائی باشی…نشان داده ای”

“اما هیچ پرسیده ای چرا؟  اینجا هر کاری بکنم و با هر شرایطی، کسی اینجائی بودنم را نمی تواند ازم بگیرد. هزار بلای دیگر سرم در می آورند، ولی بیرونم نمی کنند. من از اینجا هرگز دیپورت نمی شوم. اما آنجا این بختک همیشه وجود دارد حتا اگر شهروند شده باشی. “

“در عوض اینجا، راحت می توانند از زندگی دیپورتت بکنند.”

 

به من نگاه نکرد اما یقین دارم که با من بود. “شاید حالا حالا کسی نیامد.”

اما انگار کمی از یک صحبت خصوصی بلندتر بود.

“داری زیاد حرف می زنی. ساکت بنشین برای خودت دردسر درست نکن.”

برای اولین بار نگاهم کرد. بهت زده.

“نکند سوار اتوبوس زندان شده ایم؟”

فقط نگاهش کردم. نمی دانستم چه بگویم. برای من هم دادن اجازه حرکت، تازگی داشت، اما حرفی برای گفتن نداشتم.

به صورتم خیره شد:”شما حالتان خوب است؟”

“بله چطور مگه؟”

وسط سرش را خاراند و نگاه نامهربانش را ازم گرفت. شیشه پنجره را نزدیکتر دید. با مهربانی خاصی صورتش را مجددن به آن چسباند.

 

عشق معمولن در نمی زند. رفته بود به این کشور همسایه تا کارش درست شود. عاشق شد. شاید هم شدند. ماندگار شد و حالا یک بچه هم دارد. دیگر هرگز برنگشت حتا وقتی مادر تنهایمان گذاشت. می روم ببینمش. با دختر بچه اش بازی کنم. گفته بود می داند که من ندیده خیلی دوستش دارم. تکه بزرگی که در کیفم جا داده ام، عروسکی است برای او.

سه سال از من بزرگتر است. زیبائی جوانی های مادرم را ارث برده است. عکس هایش که این را می گویند. شوق دیدارش را دارم. ما همین دو نفریم. کس دیگری را نداریم.

کاش پدرمان آن همه زود نمرده بود. شاید ما هم می توانستیم فامیل دور همی باشیم. با هم باشیم.

 

رادیوی روشن اتوبوس، مانع از سکوت کامل بود، اما نه اخبار داشت و نه ترانه. همه اش تلاوت بود. من یک کلمه اش را نمی فهمیدم.

 

می آیند به اتوبوس اجازه حرکت بدهند؟ معیارشان چیست؟ اگر اجازه ندهند چه؟ جستجو می کنند؟

چه چیز را؟ شاید هم در چهره ها خیره بشوند. اما این کارها را معمولن دم مرز انجام می دهند یا در پاسگاهی  بین راه. چرا اینجا؟

شاید به خاطر مسافرها که دم مرز اگر مشکلی پیش می آمد ویلان می شدند.

 

“تقاضایت برای تدریس قبول نشده است. صالح شناخته نشده ای.”

“من را بگو که می خواهم با یک آدم ناصالح ازدواج کنم. چه شانسی، شوهری که (مورد!) دارد.”

کمی اوهام داشت. به معنی واقعی همان داستان مویز بود و غوره. هم خودش را ناراحت می کرد هم من را. گاه به راحتی از سوراخ سوزن مثل عبور از در گاراژ رد می شود و گاه در برابر بزرگترین دروازه توقف می کرد. وقتی روبراه  بود سنگ تمام می گذاشت، ولی آن رویه اش را با صد من عسل هم نمی شد قورت داد.  

رادیو را بستند. اتوبوس از نفس افتاد. دو نفر آمدند بالا. یکی مسلح و با لباس فرم که کنار راننده ایستاد. دومی یک قدم جلوتر آمد. بیشتر ِمسافرها مثل شاگردان مدرسه ای که درسشان را بلد نباشند نگاهشان را دزدیدند. سرها را پائین گرفتند.

 

سکوت متوجه اش کرد. صورتش را از شیشه برگرفت. راست و مرتب نشست. از من کمی کوتاهتر به نظر می رسید. مثل کسی که از بچگی باد سرخک تو حنجره اش مانده باشد صدایش بم و گرفته و خش دار بود. دستمال پارچه ای استفاده می کرد. درآورد و به دور دهانش کشید. با اینکه چیزی نخورده بود.

به نظر می رسید از خواب برخاسته باشد. آرام چشمانش را مالید. نگاهی را از هر دو وارد گذراند و زمزمه کرد:

“مامورند؟ “

به من نگاه کرد، تائید می خواست. بی جواب نگذاشتمش: “گمان می کنم.”

“بالاخره آمدند. اما خیلی دیر. همین دو ساعت تاخیر، ما را به اولین شهر رسانده بود.”

“برای راه زیادی که در پیش داریم، یکی دو ساعت کم و زیاد، فرقی ندارد. “

نظرم این بود.

 

آن یکی که لباس فرم نداشت آهسته به سوی عقب جائی که ما نشسته بودیم راه افتاد. فاتحی بود که یک اتوبوس را در اختیار داشت. می دانست کجا می رود. به دیگرانی که صدای نفسشان هم شنیده نمی شد کاری نداشت. بالای سر من ایستاد.

“شما بفرمائید پائین.”

همان صدائی که به جای راننده صحبت کرده بود گفت: “این نه، بغل دستی اش.”

مامور اعتنائی نکرد.

گفتم: “من ؟”

“بله تو، بیا بیرون”

“چرا من؟”

“بعدن می فهمی، گفتم پیاده شو. “

داشتم راه می افتادم،

” این ساک تو است؟ با خودت ببرش”

“نباید بدانم چرا؟ آن هم با ساک؟”

با تحکم: “برو پائین وقت نداریم.”

شاید در دفاع از من:

“تقصیر ما نیست که وقت ندارید. شما دیر آمده اید. ما حدود دو ساعت است که در این گرما، بی خود نشسته ایم. “

همان صدا: “خودشه.”

“تو هم همراه دوستت بیا بیرون. “

معرفت نشان داد: “دوست من نیست ما فقط دو ساعت است که کنار هم نشسته ایم.”

” کسی از تو توضیح نخواست. اگر چمدان یا ساکی داری بردار و بیا پائین…”

“به چمدانم چکار دارید؟ شما کی هستید؟”

“دست این را بگیر و بیاندازش پائین.” به همراه مسلحش دستور داد.

و خودش با من  راه افتاد. هنوز کامل پیاده نشده بودیم، و متعجب که چرا ما را پائین آوردند، و پرسان به همه چهره ها نگاه می کردیم که اتوبوس حرکت کرد. راه افتاد و بدون ما رفت. ما را جا گذاشت. دیدم که خانم از پشت شیشه با لبخند برایم دست تکان داد… زیبا بود.