لحظات تصمیم گیری

حمله به یکی حمله به همه است

اولین توقف پس از فرود در چمن جنوبی کاخ سفید، دفتر بیضی شکل بود. پیش نویس سخنرانی ام را خواندم و چند خط را عوض کردم. بعد رفتم به “مرکز عملیات اضطراری رئیس جمهور”، بخشی از ساختارهای زیرزمینی که در اوایل جنگ سرد برای مقابله با حملات وسیع ساخته شده بود. این پایگاه ۲۴ ساعته خدمه نظامی دارد و اینقدر غذا، آب و برق دارد که رئیس جمهور و خانواده اش را برای مدت زمانی طولانی حفظ کند. در مرکز آن اتاق کنفرانسی است با یک میز چوبی بزرگ ـ نسخه ی زیرزمینی “اتاق وضعیت”۱. لورا همان جا منتظر من بود. خیلی وقت حرف زدن نداشتیم اما نیازی هم به این کار نبود. آغوش او از هر کلامی قدرتمندتر بود.

رفتم بالا، سخنرانی ام را تمرین کردم و سپس عازم دفتر بیضی شکل شدم.

سخنانم را اینگونه آغاز کردم: “امروز، هم وطنان ما، شیوه زندگی ما، آزادی ما در یک سری حملات عامدانه و مرگبار تروریستی تحت حمله قرار گرفت.” از توحش حمله و قهرمانی کسانی که به آن پاسخ دادند گفتم. ادامه دادم: “من منابع کامل جوامع اطلاعاتی و اعمال قانون مان را مامور کرده ام تا افراد مسئول را پیدا کنند و به دست عدالت بسپارند. ما تفاوتی بین تروریست هایی که به این اعمال دست زدند و کسانی که به آن ها پناه می دهند قائل نخواهیم شد.”

سخنرانی جرج بوش برای ۱۱ سپتامبر

حرف هایم را با گفته ای از انجیل، مزامیر ۲۳، به پایان رساندم: “حتی وقتی از دره ی سایه ی مرگ عبور می کنم، از هیچ شرارتی نمی هراسم، چرا که تو با منی.” به نظرم این سخنرانی بسیار بهتر از سخنانی بود که در فلوریدا و لوئیزیانا گفته بودم. با این همه می دانستم برای گرد هم آوردن ملت در روزهای پیش رو باید کارهای بیشتری انجام دهم.

بعد از سخنرانی به مقر زیرزمینی برگشتم تا با تیم امنیت ملی خودم دیدار کنم. می خواستم از آخرین تحولات باخبر شوم و پاسخ فردا را تدارک ببینم. بهشان گفتم به ما ماموریتی داده شده که هیچ کدام مان نه دنبالش بودیم نه می خواستیم اما کشور برای پاسخ به آن به پا خواهد خاست. گفتم: “آزادی و عدالت پیروز می شود.”

جلسه حدود ساعت ۱۰ شب تمام شد. از قبل از بامداد بیدار بودم و تمام روز با تمام سرعت پیش رفته بودم. کارل تراسکات، رئیس بخش حفاظت از رئیس جمهور، به ما گفت در اتاقی کوچک می خوابیم که بخشی از اتاق کنفرانس مقر زیرزمینی است. مبلی قدیمی با تختی تاشو گوشه ی دیوار بود. به نظر می رسید هری ترومن شخصا آن را آن جا گذاشته. می توانستم شب بی استراحتی را تصور کنم که درگیر تشک مچاله و فنرهای آهنی تخت خواهم بود. فردا باید تصمیمات مهمی می گرفتم و باید می خوابیدم تا روشن فکر کنم. به کارل گفتم: “امکان نداره من اونجا بخوابم.”

می دانست که کوتاه بیا نیستم. گفت: “تو اتاقتون بخوابید. اگه مشکلی بود می آریمتون اینجا.”

خواب آسان نیامد. ذهنم تصاویر آن روز را از نو پخش می کرد: هواپیماهایی که به ساختمان ها می زدند، برج هایی که فرو می ریختند، پنتاگون در کام شعله ها. به فکر اندوهی بودم که خانواده های بسیار اکنون احساس می کنند. در ضمن به فکر قهرمانان بودم ـ مهمانداران هواپیماهای ربوده شده که با آرامش با ناظران خود تماس گرفتند تا وضعیت خود را گزارش کنند و ماموران کمک های اولیه که به کام شعله های مرکز تجارت جهانی و پنتاگون پریدند.

تازه داشت خوابم می برد که سایه ی یک نفر دم در اتاق خواب ظاهر شد. سنگین سنگین نفس می کشید و داد زد:”آقای رئیس جمهور، به کاخ سفید حمله کرده اند! بزنید بریم!”

به لورا گفتم باید سریع حرکت کنیم. وقت نداشت لنزهایش را به چشم بزند و این بود که دست من را گرفت. لباسش را گرفتم و با یک دست راهنمایی اش کردم و با آن یکی بارنی، سگ تریر اسکاتلندی مان، را بغل زدم. اسپات، سگ اسپرینگر اسپنیلِ انگلیسی مان، را صدا زدم که بیاید. پابرهنه بودم و شلوارک و تی شرت تنم بود. عجب صحنه ای درست کردیم.

سرویس مخفی ما را از خانه کشاند بیرون و برد به مخفی گاه زیرزمینی. وارد تونل که شدیم صدای کوبیده شدن دری سنگین و صدای قفلی فشاری را شنیدم. مامورین ما را از در دیگری گذراندند. بنگ، هیس. آخرین راهرو را هم از سر گذراندیم از جلوی خدمه ی نشسته گذشتیم و رسیدیم به مقر زیرزمینی.

چند دقیقه که گذشت مردی یونیفرم پوش وارد اتاق کنفرانس شد. با لحن خبری گفت: “آقای رئیس جمهور، مال خودمون بود.” یک هواپیمای جنگنده  F-16 از روی پوتوماک رد شده بود و سیگنال غلطی فرستاده بود. روزی که با دو در زمین گلف آغاز شده بود با دویدن سراسیمه برای فرار از حمله ی احتمالی به کاخ سفید خاتمه یافته بود.

***

۱۲ سپتامبر که از خواب پا شدم آمریکا جای متفاوتی بود. هواپیماهای مسافربری زمین گیر شده بودند. زره پوش ها در خیابان های واشنگتن گشت می زدند. یک جناح پنتاگون با خاک یکسان شده بود. بازار سهام نیویورک تعطیل بود. برج های دوقلوی نیویورک رفته بودند. نقطه تمرکز ریاست جمهوری من که انتظار داشتم سیاست داخلی باشد اکنون، جنگ بود. این تغییر نشان می داد سرنوشت چه قدر سریع عوض می شود و گاهی اوقات چگونه دشوارترین وظیفه های پیش روی رئیس جمهور غیرمنتظره است.

روح ملت تکان خورده بود. خانواده ها ماسک گاز و بطری آب ذخیره می کردند. بعضی ها از شهر به روستا می گریختند که مبادا ساختمان های مرکز شهر مورد حمله قرار بگیرد. دیگرانی که در آسمان خراش ها کار می کردند به سختی سر کار بازگشتند. خیلی ها تا هفته ها و ماه ها حاضر نبودند سوار هواپیما شوند. تقریبا قطعی به نظر می رسید که حمله دیگری در راه است.

کتاب درسی راجع به این که چگونه باید ملتی را که به دست دشمنی بی چهره تکان خورده آرام کرد وجود ندارد. من به غریزه و اطلاعاتم اتکا کردم. خوش بینی وست تگزاسی ام کمک کرد اعتماد به نفس داشته باشم. بعضی حرف هایم زیادی صریح بود مثل موقعی که گفتم بن لادن را “زنده یا مرده” می خواهم. آدم های دور و برم در آن روزهای سخت خیلی کمک کردند. تیم کاخ سفید ثابت قدم و منبع الهام بود. لورا صخره ای بود از ثبات و عشق. برادرم، ماروین و خواهرم، دورو، که هر دو در منطقه ی واشنگتن زندگی می کردند، مرتب موقع شام و ناهار سر می زدند. مادر و پدرم حمایت همیشگی شان را در اختیارم گذاشتند. خانواده ام به من راحتی خیال می داد و کمک کرد ذهنم را روشن سازم.

در ضمن از مذهبم و از تاریخ قدرت می گرفتم. انجیل که آبراهام لینکلن “بهترین هدیه ای که خدا به بشر داده” می نامید پناهگاه من بود. شفافیت اخلاقی و ثابت قدمی لینکلن را ستایش می کردم. او می گفت نبرد بین آزادی و ستمگری “مساله ای است که تنها در جنگ مورد آزمون قرار می گیرد و با پیروزی تعیین می شود.” جنگ علیه تروریسم نیز چنین می بود.

برای روزهای بلافاصله پس از حملات سه هدف تعیین کردم. اول، جلوگیری از حمله ی مجدد تروریست ها. دوم، روشن ساختن برای کشور و جهان که ما وارد نوع جدیدی از جنگ شده بودیم. سوم، کمک به بازسازی مناطق آسیب دیده و کسب اطمینان از این که تروریست ها موفق نمی شوند اقتصادمان را تعطیل کنند یا جامعه مان را مشتت سازند.

در روز ۱۲ سپتامبر در همان ساعت همیشگی، حدود ۷ صبح، به دفتر ریاست جمهوری رفتم. اولین وظیفه روز پاسخ به تماس های تلفنی بسیاری از رهبران جهان بود که ابراز همدردی کرده بودند. اولین تماس از تونی بلر، نخست وزیر بریتانیای کبیر، بود. تونی از این شروع کرد که “بهتش” زده و گفت “صددرصد” در مبارزه علیه تروریسم کنار آمریکا می ایستد. صدایش جای شکی باقی نمی گذاشت. این صحبت کمک کرد رابطه ای شکل بگیرد که نزدیک ترین دوستی من با رهبری خارجی از کار درآمد. سال ها که گذشت و تصمیمات زمان جنگ که سفت و سخت تر شد بعضی متحدین مان پا پس کشیدند، اما تونی بلر هرگز چنین نکرد.

تمام رهبرانی که تلفن کردند ابراز حمایت کردند. ژان کریتین از کانادا تنها گفت:”روی ما حساب کنید”، وعده ای که شهروندان کانادایی با استقبال از هزاران آمریکایی سرگردان که پروازهایشان متوقف شده بود عملی کرده بودند. سیلویو برلوسکونی از ایتالیا به من گفت “مثل پسری کوچک” گریه کرده است و “نمی تواند بس کند.” و وعده ی همکاری داد. ژیانگ زمین از چین، گرهارد شرودر از آلمان و ژاک شیراک از فرانسه وعده دادند هر طور بتوانند کمک کنند. جونیچیرو کویزومی، نخست وزیر کشوری که در پرل هاربر به آمریکا حمله کرده بود، رویدادهای ۱۱ سپتامبر را “نه فقط حمله ای علیه آمریکا که حمله ای علیه آزادی و دموکراسی” خواند. برای اولین بار در تاریخ پنجاه و دو ساله ی ناتو اعضای این سازمان رای دادند تا ماده ۵ منشور آن را به کار بیاندازند: حمله به یکی حمله به همه است.

ائتلاف آمادگان در جنگ علیه تروریسم شکل می گرفت و (فعلا) همه می خواستند به آن بپیوندند.

***

بعد از تلفن هایم از سازمان سیا گزارش گرفتم و جلسه ای از شورای امنیت ملی را در اتاق کابینه تشکیل دادم. جورج تنت تایید کرد که بن لادن مسئول حملات است. ماموران اطلاعاتی فاش کرده بودند که اعضای القاعده در شرق افغانستان به یکدیگر تبریک می گفتند. من به روشنی اعلام کردم این نوع متفاوتی از جنگ خواهد بود. ما با دشمنی روبرو بودیم که پایتختی به عنوان خانه نداشت و ارتشی نداشت که در صحنه نبرد دنبالش برویم. برای شکست دادن آن ها به تمام منابع قدرت ملی مان نیاز داشتیم، از جمع آوری اطلاعات تا منجمد ساختن حساب های بانکی تروریست ها تا اعزام نیرو.

جلسه فرصتی دست داد تا با مطبوعات صحبت کنم. آماده بودم آن چه شب قبل به تاخیر انداخته بودم امروز اعلام کنم. گفتم: “حملات عامدانه و مرگبار که دیروز علیه کشور ما صورت گرفت تنها اعمال تروریستی نبود. این ها اعمال جنگی بود.”

نیم ساعت بعد با رهبری هر دو حزب در کنگره دیدار کردم. دو نگرانی را پیش گذاشتم. اول، از خود راضی بودن. در آن زمان، که زخم ۱۱ سپتامبر اینقدر تازه بود، تصور چنین چیزی سخت به نظر می رسید اما می دانستم که مردم بالاخره از موضوع می گذرند. ما به عنوان رهبران منتخب مسئولیت داشتیم تمرکز خود را روی این خطر حفظ کنیم و در این جنگ تا پیروزی بجنگیم.

نگرانی دومم واکنش علیه آمریکایی های عرب و مسلمان بود. گزارش هایی از توهین لفظی به مردمی که قیافه ی خاورمیانه ای داشتند شنیده بودم. به یاد جنبه های زشت تاریخ آمریکا در زمان جنگ بودم. در جنگ جهانی اول آلمانی آمریکایی ها طرد و در بعضی موارد اضطراری، زندانی شدند. در جنگ جهانی دوم رئیس جمهور روزولت از قرار دادن شمار عظیمی از ژاپنی آمریکایی ها در اردوگاه های اسارت حمایت کرد. یکی از آن ها نورم مینه تا بود که در ده سالگی اسیر شده بود. دیدن او آن روز صبح در اتاق کابینه یادآور قدرتمندی بود که دولت مسئول است علیه هیستری بایستد و علیه تبعیض سخن بگوید. تصمیم گرفتم با دیدار از یک مسجد این پیغام را منتقل کنم.۲

اعضای کنگره در مصمم بودن خود برای حفاظت از کشور متحد بودند. سناتور تام دشل، رهبر اکثریت حزب دموکرات، یک نگرانی مطرح کرد. گفت باید حواسم به استفاده از کلمه ی “جنگ” باشد چون عواقب خیلی سنگینی دارد. به نگرانی هایش گوش دادم، اما با او موافق نبودم. اگر چهار حمله ی هماهنگ شده توسط شبکه ای تروریستی که وعده داده بود تا جای ممکن آمریکایی ها بکشد عمل جنگی نبود پس چه بود؟ نقض اصول دیپلماتیک؟

یکی از آخرین کسانی که صحبت کرد رابرت برد بود. سناتور دموکرات هشتاد و سه ساله از وست ویرجینیا. او در زمان بحران موشکی کوبا، جنگ ویتنام، پایان جنگ سرد و چالش های بی شمار دیگری خدمت کرده بود. کلمات فاخرش الهام بخش کل اتاق شد. او گفت: “هالیوود و تلویزیون به کنار، ارتشی از مردم هستند که به هدایت الهی و خالق باور دارند… نیروهای قدرتمندی به کمک ما خواهند شتافت.”

***

 

پانویس ها:

۱ـ “اتاق وضعیت” مرکز مدیریت اطلاعاتی کاخ سفید است که در زیرزمین جناح غربی این مجموعه واقع شده است. این اتاق توسط کارمندان شورای امنیت ملی اداره می شود – م.

۲ـ بوش در همان هفته بعد از ۱۱ سپتامبر از “مرکز اسلامی واشنگتن” دیدار کرد و در سخنرانی خود ضمن نقل قول از قرآن، جمله معروف خود را بر زبان آورد که: “اسلام، صلح است.” او تاکید کرد که از نظر او این حملات ربطی به اسلام ندارند و کسانی که به مسلمانان و زنان محجبه در آمریکا برای انتقام گیری حمله می کنند “نه نماینده بهترین های آمریکا که نماینده بدترین های نوع بشر” هستند – م.

 

* تیترهای هر هفته توسط شهروند انتخاب می‌شوند و از اصل کتاب نیستند. این در مورد عکس‌ها و زیرنویس‌آن‌ها نیز صدق می‌کند، مگر این‌که خلافش ذکر شده باشد.

بخش ۲۹ خاطرات را اینجا بخوانید