مدرسه فمینیستی: امروز، حالا، در این زمان ـ مکان، بعد از قرنها حرف و حدیث دربارهی انسان و حقوق انسانی، صداقت و ارزشهای اخلاقی، برابری، عدالت، و هزاران اصطلاح معجزهگر و جذاب دیگر، هنوز هم باید نقش بازی کرد؛ هنوز هم نمیتوان حرفها را شفاف زد؛ هنوز هم برای زن و مرد رُل بازی کردن و انواع سوء استفادهها از همدیگر هنر زندگی و صداقت محسوب میشود.
از زنِ لوند میگویند و عشوهگریاش؛ نکند زنِ انسان موجودی اسطورهای بوده یا افسانهای؛ رؤیایی یا خیالی؟
گفتمانی دوطرفه و شفاف جای خود را به تکگویی بیرونی از یک طرف و عشوهگری از طرف دیگر داده است. در این زمان هم راه حل مشکلات خانوادگی لوند بودن میشود. تا حالا کم و بیش اینگونه بوده است، اما آیا در این زمانهی پر از شک و تردید هم، نمیشود در این مورد تردید کرد؟ در زمانی که تغییرات چنین سریع روی میدهد، بعضی چیزها چگونه قطعیت پیدا میکنند؟ مگر زمان، زمان عدم قطعیت نیست؟
***
انرژی ای که بهتر است برای شیوه های جدید یادگیری، ارتباط و احترام متقابل، که تضمینی است برای همگام شدن با تغییرات، صرف شود، برای تمرین نمایشهای تکراری هر لحظه در صحنه به هدر میرود، که باید برای همیشه به گوشهای برای فراموش شدن رانده شوند.
قدرت کاذب دادن به شخص مقابل روشی برای زندگی کردن و حل مشکلات شده است، اما کسی که راه را درست میرود، نیازی به بده – بستان ندارد. آنها را هر جور که دوست دارند، تصور میکنند، اما در ظاهر با قدرت و مسلطشان میخوانند و این برای آنها کافیست تا احساس قدرت و بزرگی کنند و این گونه برخوردها را عین صداقت بدانند و واقعا همانی شوند که متصور شدهاند. اینگونه زندگی کردن و رفع مشکلات خانوادگی که نه، سَمبَل کردن مشکلات، نسل به نسل منتقل میشود و متأسفانه شکل پیچیدهتر و پنهانتری به خود میگیرد و جایی برای گفتگو و ارتباط سالم باقی نمیگذارد.
زمانهایی هست که پردهی بین تصور و واقعیت فرو میافتد و صحنه و پشت صحنه یکی میشوند، و اینجاست که حقوق انسانی از زیر این همه که نمیدانم نامش را چه بگذارم خودش را بالا میکشد. دیگر نمیخواهد تک گویی را با عشوه پاسخ بدهد و حقوق انسانی و احترامی متقابل طلب میکند، اما برخلاف کلمههای خیلی بزرگتر از واقعیتِ عمل برتابیده نمیشوند. بعد از این لحظه است که تهدیدتان میکنند، بر سرتان فریاد میکشند، تحقیر و مسخرهتان میکنند و… تا جایی که دیگر ذرهای اعتماد به نفس برای انجام کارهایتان باقی نماند و احساس بدی نسبت به خودتان پیدا کنید. همه چیز را در درونتان دفن کرده، با باری گران از احساس گناه و ناتوانی تنها بمانید.
بعد از همه ی این برخوردها و نظارت بر همه ی آنها وقتی حرکت یا برخوردی غیر از آنچه تاکنون دیده اند، میبینند، از آرامش و ضرورت آن سخن میگویند، انگار نه انگار که اتفاقی افتاده است. همه، حتی همجنس هایت آن را فراموش میکنند و خیلی راحت از کنارش میگذرند.
همهی این اتفاقها با بهانههایی مثل دوست داشتن، اهمیت دادن، عشق و توجه زیاد روی میدهد. با ریسمانی نرم دست و بالت را میبندند و ابتکار عمل و پرواز را از تو میگیرند، بیآنکه جای ریسمان باقی بماند.
شاید دیگر وقت آن باشد که در عصر کوانتومی که یک ثانیه هم زمان زیادیست، تغییراتی ایجاد کنیم تا دیگر انرژیمان بیش از این هدر نرود.
برای شفاف بودن آیا بهتر نیست که لباس محبت و عشق را از تن خشونت درآوریم و لباس خودش را بپوشانیم؟ آیا در این صورت جرأت خواهد کرد با لباس مبدل برای جا زدن خودش به جای دوست داشتن و توجه و عشق کمر محبت ببندد؟
احساس میکنم، باید از جایی نه چندان دور، ما هم شروع کنیم، از خودمان، از درونمان.
زبان ذهن و دلمان را باز کنیم. از لایه های زیرین وجودمان سخن بگوییم. تمامی کلمه ها و الگوهایی را که به ذهنمان تحمیل و در آنجا تلنبار شده اند، آرام ـ آرام به بیرون بفرستیم. آنوقت با هر کلمه ای که از ذهنمان و هر کلمه ای که از دهانمان خارج میشود، سبکتر میشویم. ادامه دهیم تا پَری شویم که با نسیم صبحگاهی هواگردی میکند. تمام اشغالگران ذهنمان را درست به سان خودشان آرام و بیصدا و بدون حتی ریختن قطره خونی به بیرون بفرستیم و مالک ذهن و قلبمان شویم.