مساله تحسین رضا شاه
این روزها بسیاری از رضاشاه تعریف و حتی تجلیل میکنند. این تحسینها حول دو محور اصلی است: یکی قدرت و قاطعیت و کارآیی او، و دیگری به عنوان کسی که جامعه مدرن ایران را پایهریزی کرد و در این راه دستآوردهای گرانقیمتی داشت.
محور اولی از دیرباز تاریخ در میان مردم مورد تحسین بود. موفقیتهایی که او در سرکوب یاغیان داشت، اعم از این که این یاغیان دزدان و گردنهگیران و باجخواهان بودند یا مبارزان راه آزادی و بازماندگان پیگیر آرمان نجات ملت در دوران مشروطه (مثل کلنل پسیان و میرزا کوچک خان) و یا کسانی که داوری دوگانه در موردشان هست (شیخ خزعل، نایب حسین کاشی و دوست محمد خان بلوچ) به علاوه قدرتی که او در رهبری داشت و به قول پدر بزرگم که همیشه میگفت ما به یک رضا شاه احتیاج داریم که بیاید و عصایش را بلند کند و اشاره کند به مسیری تا به هفتهای چند خانهها خراب شود و خیابان کشیده شود. البته پدر بزرگ فهمی از عوارض این قلدری و به هم ریختن اصول شهرسازی و ویران کردن بسیاری از معماریهای ارزشمند نداشت و ندیده بود که در اروپا چگونه فضاهای شهری قرون گذشته را حفظ کردند؛ در عین آن که شهرها را مدرن کردند. و امروز، مثلا، اتریش و اسپانیا درآمد سرشاری از همان فضاهای تاریخی و سنتی دارند.
من این تحسینها را میفهمم چرا که هر جا امنیت ملتی به خطر میافتد و یا حکومتی ضعیف و ناکارا میشود مردم رهبری توانمند را طلب میکنند که رفاه نسبی آنان را فراهم آورد؛ حتی اگر این رفاه حکم دارویی باشد که عوارض بسیاری در آینده ایجاد کند. و چه بسیارند این گونه تحسین کنندگان که به نقدهای اهل فن هم با خشم مینگرند زیرا که سازندگی را طلب میکنند بی آن که فهم از شیوه صحیح آن داشته باشند.
این گونه تحسین از رضا شاه به همین دلیل چنان در جامعه ما ریشه دوانیده است که حتی برادر آقای ناطق نوری در مبارزات انتخاباتی او در مقابل آقای محمد خاتمی میگفت به برادرم رای بدهید که مثل رضا شاه قاطع و قدرتمند و کارآست! و جالب آن که این تحسین در فضای مذهبی موجود و خاطرات تلخ که از رضا شاه باقی است خریدار داشت تا جایی که سیاسیون در حکومت ناگزیر به سرزنش او پرداختند و با حمله سیاسی به او وی را وادار به عقبنشینی کردند که مگر میشود در انقلاب ضد سلطنتی از سلطان تعریف کرد؟!
محور دوم، که بیشتر مورد نظر من است، مساله مدرن کردن ایران است؛ مفهومی که در زمان خود رضا شاه بسیاری را شیفته او کرد و به همکاری با او کشاند؛ افرادی چون تقیزاده، فروغی، داور و تیمورتاش. این شیفتگی در آن جامعه عقبمانده از زمان چنان بود که برای هوشیارانی امثال دهخدا، ملکالشعرا، صوراسرافیل، یزدی و مدرس گوش شنوایی نبود؛ هشدار نسبت به این که رضا شاه با دیکتاتوری خود تمام دستاوردها و آرمانهای مشروطه را نابود خواهد کرد و در بهترین شکلش بار دیگر نادرشاهی خواهیم داشت و مستبدی دیگر و تمام رویای حکومت مردم بر مردم به گور خواهد رفت.
اما از آنجا که مردم شخصیتهای تاریخی را بر مبنای شرایط روز بارها و بارها بازبینی میکنند و چه بسیار که تصوری کاملا متضاد از یک فرد در دو برهه تاریخی مختلف دارند، این بار در عکسالعمل به حکومت ارتجاع دینی و ستمهای یکباره آن رضا شاه میشود نماد تجدد! و همین امر چنان امتیازی برای او به بار می آورد که آن بخش از تصویر او به عنوان یک دیکتاتور، که طی شش دهه پیش از انقلاب بر آن تکیه میشد، کمرنگ و گاه بیرنگ میشود و بار دیگر مثل اوایل زمان خود او روشنفکران بسیاری همراه با تودههای مردم به تعریف و تحسین او به عنوان نماد تجددخواهی میپردازند و از دیکتاتور بودن او به دیده اغماض میگذرند و حداکثر آن عیب را خاری میدانند بر شاخه گل سرخی خوشبو و زیبا که دست را کمی میخلد، در حالی که دههها بود که صفت دیکتاتوری او سایه بر همه خصوصیات او افکنده بود. امروزه میبینیم که این تجلیل نه فقط در میان روشنفکران سکولار در ستیز با حکومت دینی که در میان روشنفکران دینی هم شیوع بسیار یافته است. طرفه آن که این بازنگری به دلیل دریافت اطلاعات نوین و یا افشای جدید حقایقی تاریخی در مورد او نیست؛ امری که زمینهای داده است برای درکی عمیقتر از شناخت جامعه روشنفکری ما از مفهوم دموکراسی.
تا پیش از پیدایش جهان مدرن، پادشاه مطلوب کسی بود که امنیت بیاورد و فاسد نباشد و رونق اقتصادی را سبب شود. و تنها امری که مطرح نبود حق دخالت مردم در تصمیمگیریهای سیاسی بود. لذا رهبر مطلوب کسانی مثل نادر شاه و شاه عباس و سلطان محمود بودند. خشم مردم بر قاجاریه هم به دلیل ضعف و فساد آنان بود و نه عدم مراعات حاکمیت مردم. لذا رضا شاه رهبری مطلوب بود چون امنیت را به مملکت بازگرداند و کشور را مدرن کرد. در آن ایام حتی در کشورهای غربی فهمی از دموکراسی نداشتند، چنان که مردم این زمانه دارند، و در ایران فقط روشنفکران معدودی نگران حاکمیت مردم بودند چه رسد به توده مردم که هنوز راه بسیاری تا فهم حکومت مردمی داشتند.
اما در زمان رضا شاه سئوالی به صورت گنگ مطرح بود و هنوز هم مطرح است و آن این که راه رسیدن به سعادت و رشد جامعه چیست؟ و در پاسخ این سئوال جماعتی بر آن بودند که اگر جامعه را مدرنیزه کنیم مردم مدرن هم ایجاد میشود و جماعتی دیگر بر آن بودند و هستند که این انسان مدرن و متجدد است که با اندیشهاش جهان مدرن را میسازد. انکار نمیتوان کرد که این هر دو با هم اثرگذارند ولی در اینجا سخن از اولویتها است و این که در لحظات تضاد کدام را باید برگزید.
پاسخ اولی شیوه عمل ملموس و جاذب است. جاده ساخته میشود و راهآهن و مدرسه و دانشگاه و بانک ملی و در عین حال همشکلی با جهان غرب هم شکل میگیرد، اما در بیشتر موارد این اندیشه و خلاقیت است که قربانی میشود، زیرا در جامعهای با فرهنگ استبداد دیرپا دیکتاتوری میجوشد و دیکتاتور تاب تحمل انسان صاحب رای را ندارد و ناگزیر خلاقیت تفکر در جو خفقان میمیرد. در شیوه دوم اما آشوب بر پا میشود، برهم ریختگی به وجود میآید و هر کس نوایی سر میدهد و کارها به کندی پیش میرود اما اگر شرایط اجتماعی و سیاسی امکان تداوم آن را بدهد مردم بسیاری به میدان میآیند و با وجود خطاهای بسیاری که میکنند در نهایت راه درست را مییابند و طوری میشود که در آسمان اجتماعی و سیاسی کشور فقط چند ستاره نمیدرخشد بلکه عرصه اجتماعی ستاره باران میشود و این تجربهای است که بشر در جوامع غربی به دست آورده است. سرگود مارشال، قاضی معروف دادگاه عالی آمریکا و مبارز بزرگ حقوق بشر، میگوید: «آن کس که از شخم زدن میهراسد بهتر است کشاورزی نکند» و ما میدانیم وقتی که زمین را شخم میزنیم فقط علفهای هرز و بوتههای خشک و بیمصرف را ریشه کن و نابود نمیکنیم، بلکه بسیاری از گلها و سبزهها را نیز از بین میبریم.
راه اول آسان است و جاذب و به همین سبب در دوران سلطنت رضا شاه روشنفکران بسیاری بر گرد او جمع شدند و بر آن بودند که این سیاستمدار قوی که مشتهای آهنینی دارد نه تنها امنیت میآورد، بلکه مناسبترین فرد برای مدرن کردن جامعه عقب مانده ماست؛ جامعه ای که نه تنها اکثر مردم آن بیسواد و عقبماندهاند، بلکه فهمی از آزادی و حقوق انسان ندارند، لذا کسی مثل داور میآید و دادگستری را میسازد و تیمورتاش و تقیزاده و میرزا حسن رشدیه و علی اکبر خان سیاسی هر یک گوشهای از کار را میگیرند؛ همان شیوه آزموده شده تاریخی ما برای ایجاد رفاه و رشد و برقراری امنیت. بیجهت نیست که گوشی برای شنیدن صدای بزرگانی که شیوه دوم را پیشنهاد میکردند نبود؛ کسانی که بر آن بودند که دستآورد بزرگ و اصلی مبارزات مشروطه حاکمیت ملت است و این دستآورد چندان باارزش است که فدای هیچ دستآورد دیگری نباید بشود، حتی امنیت و مدرنیزاسیون؛ کسانی چون دهخدا، صوراسرافیل، عشقی، مدرس و ملکالشعراء بهار که صد البته فهم آنان از حاکمیت مردم محدود به ظرف زمانی و مکانیشان بود.
این دو نظر نه محدود به ایران و اوایل قرن بیستم است که هنوز هم در سراسر جهان مطرح است و هر کشوری که قدم در راه سازندگی میگذارد و میخواهد رشد کند با این دو نظر درگیر است: یکی راه چین و کوبا و کره جنوبی را برمیگزیند و دیگری شیوه هند و آفریقای جنوبی را. و کشورهایی چون ترکیه و پاکستان هم گاه یکی را برگزیدهاند و زمانی دیگری را.
اگر در اوایل قرن بیستم روشنفکران بسیاری دیکتاتوری رضا شاه را در مقابل اهداف و خدماتش قابل چشمپوشی میدانستند، اما حال ما با مطالعه دقیقتر تاریخ و با دقت بیشتر در مورد این دو شیوه، حداقل در مورد ایران، میتوانیم درباره آن داوری کنیم.
در ایام مشروطه کشور ما اسیر ناامنی شد و امور آن به سختی اداره میشد و مجلس شورا پر از نمایندگانی بود که درک روشنی از قانون و مردمسالاری نداشتند و هر شمشیر به دستی در گوشهای از کشور یاغی شده و قانون را به دست خودش گرفته بود، اما مبارزات انقلاب مشروطه بزرگان و متفکرانی تولید کرد که هر یک میتوانستند در ساختن جامعه نقش مهمی بازی کنند؛ از جماعتی که به خدمت رضا شاه رفتند و ساختن جامعه مدرن ایران حاصل اندیشه و عمل آنان بود تا کسانی که راه ستیز با مستبد را برگزیدند و چه بسا که بر سر آن جان خود را گذاشتند.
اما دیکتاتور، بنا به خصلت خود، نه مخالفان که بیشتر یاران و همراهان سازنده و خلاق خود را نیز یا کشت یا خانهنشین کرد. از تیمورتاش و داور تا فروغی و حکمت. لذا در پایان حکومت رضا شاه جامعه گامهای بلندی در طریق مدرنیزاسیون برداشته بود، از ایجاد راه و ساختمانها گرفته تا تشکیل وزراتخانهها و ایجاد نظام آموزشی و لغو امتیاز روحانیون در خصوص آموزش و قضاوت و ثبت اسناد و واگذاری همه آنها به دولت، اما حاصل همه این نوسازیها پیدایش انسان متفکر و متجدد که نشد هیچ بلکه روندی هم که با مشروطه آغاز شده بود متوقف شد. به عبارتی گزیدگان فکری دوران مشروطه بازتولید نشدند در حالی که حتی در دوران نهضت ملی شدن نفت هم هنوز بقایای آن مجموعه و آن آموزشها بود که در رهبری ملت نقش اساسی داشتند.
تداوم استبداد در زمان فرزند رضا شاه چنان فضا را سترون کرد و جلو رشد و خلاقیت را گرفت که وقتی انقلاب چهره نمود جامعه از نظر خلاقیت عقبتر از زمان مشروطه بود و هنوز «سیر حکمت در اروپا»ی علی اصغر حکمت، آثار ملکم خان و میرزا فتحعلی خان آخوندزاده و سید جمال اسدآبادی و مدرس بهترینها بودند. این فقر فکری و کمبود شخصیتهای معتبر چنان بود که محمدرضا شاه حتی یک فروغی و قوام و سید ضیاء نداشت که او را از مهلکه برهاند.
ما این تجربه را بار دیگر در انقلاب اسلامی از سر گذراندیم. اگر در آغاز انقلاب چهرههای شاخصی مثل دکتر یزدی، دکتر بنیصدر، دکتر بهشتی، مهندس بازرگان، علی اصغر حاج سیدجوادی و مصطفی رحیمی را در اپوزیسیون زمان شاه داشتیم حال تنها کوتولههای سیاسی در میدان ماندهاند و فضای فکری هر روز فقیرتر و غیرسازندهتر میشود.
کوتاه کلام آن که تجربه صد ساله گذشته به ما آموخته است که رشد واقعی جامعه حاصل مشارکت مردم است؛ مشارکتی که در سالهای اولیه تحقق آن همراه با آشفتگی و نابسامانی و هرج و مرج و خشونت و ویرانگری است، اما بشر چه در سطح فردی و چه در سطح اجتماعی از یک چنین روندی میآموزد، زیرا انسانها در کوره سختیها و خطاهاست که پخته میشوند.
به هر صورت اگر روشنفکران دروان اوایل قرن بیستم ایران تجربهای نداشتند و رشد و اصلاح جامعه را مقدم بر حق حاکمیت مردم میدانستند روشنفکران این ایام با این همه تجربه نمیبایست خطای آنان را تکرار کنند.
با کسانی که «دیکتاتوری صالح» را راه نجات جامعه ما میدانند مشکل چندانی نیست، زیرا در اندیشه آنان تضادی وجود ندارد و به راحتی میتوان به نقد آنان و افشای کجاندیشی آنها نشست، اما با روشنفکرانی که از سویی با همه وجود از مردمسالاری و حقوق مردم میگویند و در تصورشان از مردمسالاری چنان بلندپروازاند که مرتبا دموکراسیهای غربی را مثال میآورند که برای ما قلههایی هستند که تا رسیدن به آنها راه بسیاری در پیش داریم، و از دیگر سو از دیکتاتور تجلیل میکنند و انگیزهشان هم خشم از حکومت ارتجاعی و عقبمانده کنونی است چه میتوان گفت. یعنی بار دیگر توجیه دیکتاتوری یا توجیه آن به دلیل آنچه از حکومت فعلی بر ملت میرود. این تضادها از ذهنیت مشوشی میجوشد که در ناخودآگاه خود با «دیکتاتوری صالح» سر آشتی دارد و این شیوه نگاه به جهان چه بسیار فاصله دارد با نگاه مردم جوامع غربی که دموکراسی و حقوق مردم را بزرگترین نعمت میدانند و رهبر دیکتاتور را به هیچ بهانه نمیپسندند. و از بیم همین یکهتاز شدن رهبر قدرتمند و استثنایی است که با افتخار میگویند ما به ژنرال دوگل و وینستون چرچیل برای انتخاب مجدد آنها رای ندادیم و این قهرمانان بزرگ ملت را برای همیشه بر اریکه قدرت ننشاندیم؛ هر چند آنها را همچنان در آسمان تاریخمان ستارههایی درخشان میدانیم.
کلام پایانی
۱ ـ این نوشتار بر سر نقد رضا شاه یا انکار دستآوردهای او نیست، بلکه بر سر آن است که چند نکته را روشن کند. تحسین دیکتاتوری به ویژه در این زمانه تاریخی با هیچ عذری پسندیده نیست و این امر از سوی خواستاران حکومت مردمسالاری خطایی است بنیانی و ویرانگر همه مدعیات آنان
۲ ـ حرکت عکسالعملی کاری است بس خطرناک؛ همانند این که برای گریز از دندان درد دچار اعتیاد به تریاک شویم. باید این را دانست که عکسالعمل به ارتجاع حاکم خواستاری یک دیکتاتور مدرن نیست
۳ ـ لازمه ایجاد دموکراسی رشد فرهنگ دموکراسی در جامعه است و در یک جامعه استبدادزده این آموزش به قیمت ایجاد هرج و مرج و نابسامانی و ویرانگری بسیار و کند شدن اولیه موتور رشد و توسعه به دست میآید. ولی هر کس زمین بارور میخواهد عوارض شخم زدن را هم باید پذیرا باشد.
۴ ـ این مدرنیزاسیون نیست که سبب اعتلای فرهنگی میشود، بلکه این مدرنیته است که جامعه سالم را با تاخیر ولی بهطور بنیانی میسازد.