شماره ۳۰۳

دوشنبه – ۱۱ ماه جون ۱۹۹۰- در ایستگاه اتوبوس آیواسیتی

چند شب پیش با کارول خواهر سیلویا رفتیم قدم زنی در کناره رودخانه. در ساحل. ویژگی ها و خصوصیات کارول با سیلویا بسیار متفاوت است. کارول زنی است بشدت عادی و عامی که مرا به یاد زنان فیلمهای سوپاپرا می اندازد. رفتارهایش سطحی و آبکی اند و مرتبن با طرح و نقشه، زندگی روزمره اش را سپری می کند. تمام همتش این است که مردی صاحب نعمت و شوکت را به زندگی اش راه دهد، با او ازدواج کند و با او احساس هویت کند و همچون سیندرلا با کبکبه و دبدبه زندگی اش را بگذراند. نداشتن قدرت ابتکار، و ایده های تازه و مستقل از خصیصه های بارز اوست. او عاشق خرید کردن است. و با خرید های کوچک چند دلاری و تزیین موقتی خانه اش با اشیای ارزان قیمت، خودش را دلخوش می کند. کارول ساده و دلنشین است در عین حال.

عزت گوشه گیر

وقتی که چند شب پیش دیدمش در روحیه چندان خوبی نبود. رابطه اش با کریس سرانجام خوبی نداشته است. شاید هم حس کرده که از طرف او به بازی گرفته شده است. شاید هم رویاهایش را بر اساس پایه ای غیرمنطقی بنا نهاده بوده است. کریس استاد فیزیک است و شمار زیادی  از شاگردان ممتازش را نژاد زرد تشکیل می دهند. کریس به او گفته است که از همسرش جدا شده است. اما یک حس درونی به من می گوید که او به کارول دروغ می گوید. در حقیقت همه کوشش در این بوده است که با یک زن آسیایی همبستر بشود. و یک تجربه ی سکسوال با آن ها  داشته باشد. اخیرن، زنان چینی، ژاپنی و ویتنامی برای مردان غربی به صورت یک ایده آل در آمده اند. در نگاه آنها زنان آسیایی زنانی هستند شرمگین، مطیع ، کم گو با آشپزی های خوش طعم و دلچسب…. با پوستی بسیار نرم و محکم و بی مو. شاید هم مسائل سیاسی چند دهه اخیر، همچون جنگ ویتنام، انزوای چین، و مسئله هیروشیما و ناکازاکی، به نوعی در این کنجکاوی هوس آمیز دخیل بوده است. اپرای مادام باترفلای هم بین مردان غربی از یک ویژگی خاص برخوردار است و برای آن ها یک تجربه نوستالژیک محسوب می شود. کارول دو رگه است. مادرش ژاپنی است و پدرش آمریکایی. و او چه ساده لوحانه تصور می کرده است که کریس با او ازدواج خواهد کرد!

هوا مطبوع بود و رودخانه آرام. به کافه ای در مرکز شهر رفتیم و قهوه نوشیدیم. بعد هم بستنی خوردیم. ساعت ۱۲ شب بود که کارول مرا به خانه ام رساند. از هم خداحافظی کردیم. به خود گفتم: “کارول دوستی است ساده که تنهایی مرا پر می کند. و من تنهایی او را پر می کنم. از روزمرگی هایش برایم تعریف می کند و من به درددل هایش گوش می دهم. همین کافی است.”

روز بعد به مارک تلفن کردم. به فرانسه و برایش پیغام گذاشتم. گفنم: “می خواستم حالت را بپرسم. مدتی است از تو بی خبرم و امیدوارم همه چیز برایت خوب پیش برود.” از وقتی که دوست دختر سابق اش که ویتنامی است در اثر حسادت سعی کرده که دوستی ما را بهم بزند، نظرم نسبت به مارک هم تغییر کرده است. این زن ویتنامی چند ماهی دوست دخترش بوده است. و قبل از مارک هم  دوست دختر دوستش بوده است، حالا با یک ژورنالیست ثروتمند آمریکایی ازدواج کرده و حریصانه و مزورانه هر دو مرد فرانسوی دیگر را هم می خواهد برای خودش نگه بدارد و مهم تر از هر چیزی هر دو را به بازی بگیرد. او با تحقیر کردن، بی اعتنایی و بازی های مزورانه ، می خواهد خودش را بزرگ و مهم جلوه بدهد تا سرپوشی بگذارد روی تمام تحقیرهایی که از آنها دیده است. در ارتباطات چند روزه ام در خانه این زن ویتنامی و همسرش در سن فرانسیسکو، ناگهان به عمق حقارت برخی از مردان پی بردم که چه ساده لوحانه  به بازی گرفته می شوند. و اینکه دوست دارند که به بازی گرفته بشوند. این زن ویتنامی که زبان فرانسوی را بدون لهجه آموخته است و به زیبایی صحبت می کند، بطور طرارانه ای رفتار با مردان را می داند. او با نگاه و رفتاری روانکاوانه آنها را زیرکانه و تردستانه به چالش می کشد.

در طول اقامت من و مارک در خانه آندو،  بعد از چند ساعت متوجه بازی های مکارانه اش شدم. در بهت و سکوت به چرخش های زبانی، نگاهی و واکنشی او دقیق شدم. به وضوح می دیدم که این زن در مقابل من و همسرش دارد به همسرش و من خیانت می کند و همه چیز به راحتی در نگاه دو مرد فقط یک بازی شوخ و با مزه تلقی می شد. دخترهای دورگه سه ساله و یکساله اش از سر و روی مارک بالا می رفتند. و شوهرش همه چیز را به مثابه فرهنگ روشنفکری آزاد منشانه فرانسوی می دید. زن ویتنامی که پنج شش سال بود که از ویتنام و سپس از کره جنوبی به آمریکا آمده بود، زیرکانه متوجه شده بود که چگونه با روشنفکران آمریکایی که مخالف جنگ ویتنام بودند رفتار کند تا توجه آنها را به خودش و ویتنامی بودنش جذب کند. این یک دلربایی ویژه و خاص را طلب می کرد. او این میل پیچیده روانی را در مردان روشنفکر غربی متوجه شده بود که تسلط استعمار گرایانه فرانسویان و متعاقب آن جنگ ویتنام، چه احساسات متضاد و پر کشمکشی را در آنها بوجود آورده است. انگار با ازدواج کردن با زنان ویتنامی، بر احساس گناه سیاسی کشورشان غلبه پیدا می کنند. تصور می کنم که او با کتاب “آمریکایی آرام” نوشته گراهام گرین بخوبی آشنا بود. هر چند تحصیلات دانشگاهی نداشت. اما شوهر ژورنالیست اش حتمن با آن آشنا بود و بدون تردید می توانست ارتباطی رومانتیک با این کتاب داشته باشد. این زن ویتنامی در یک خانواده بسیار فقیر بدنیا آمده است و پدرش یک دکه محقر تعمیر کفاشی در یکی از شهرهای کوچک ویتنام داشته است. او از سیزده چهارده سالگی در یک بار- رستوران کار می کرده و برای سربازان فرانسوی و آمریکایی مشروب سرو می کرده است. زبان فرانسوی را خوب یاد می گیرد و سعی می کند زندگی دیگری با یکی از این سربازان فرانسوی شروع کند. اونه فقط به خاطر فقر در کودکی و نوجوانی اش، بلکه به دلیل مستعمره بودن ویتنام و زن بودنش توسط مردان فرانسوی مورد تحقیر قرار گرفته بوده است. اما در مقابل آنها شورش گرانه می ایستد و زیرکانه مقاومت می کند. زنانی هستند که از یک زیرکی ناب برخوردارند. از یک زبدگی روانکاوانه زنانه. و او یکی از آنهاست. با دوست مارک ازدواج می کند بعد طلاق می گیرد. این بار با مارک دوست می شود و هر دو از هم جدا می شوند. بعد از چند سال با همسر کنونی اش که یک ژورنالیست آمریکایی است آشنا شده و ازدواج می کند. بعد از ازدواج و داشتن دو بچه، ناگهان در مقابل معشوق های گذشته فرانسوی اش قد علم می کند و نه فقط آنها را، بلکه شیوه زندگی شان را تمامن به سخره می گیرد. و در عین حال به آنها طنازانه فخر می فروشد و با کرشمه گری افسونشان می کند. یعنی با یکدست آنها را بطرف خودش می کشد و با دست دیگر آنها را پس می زند. رفتار های این زن و انتقام گیری جسورانه اش در مقابل من، برایم غیر قابل تحمل بود. دیدن این همه بازیگری مکارانه، بدون احترام گذاری به زنی همجنس خودش آزار دهنده بود. مارک در برابر این بازیها لبخند می زد و آنها را شوخی تلقی می کرد! اینگونه بود که حس کردم مارک دیگر نمی تواند همتای من باشد. حتا اگر به عنوان یک نویسنده شاخص از فرانسه به آمریکا دعوت شود و پس از آن به کشور های دیگر جهان.

بعد از پیغام گذاری برای او، تصمیم خودم را گرفتم. در پاییز آینده برای تولدش سیصد دلار از در آمدم را پس انداز می کنم و برایش یک چک خواهم فرستاد و برایش خواهم نوشت که به سلامتی من و دوستی چند ساله مان برود با دوستانش مشروب بنوشد و یا به شام دعوتشان کند یا به رقص و پایکوبی… اینطور خودم را رها می کنم. یکجور به او خواهم گفت یک نویسنده خوب نباید خودش را آلت دست انتقامجویی های یک زن بد فرهنگ بکند.  چرا انتقامجویی باید از افرادی باشد که خود آلت دست بوده اند  نه از بانیان جنگ ها واستعمارگران؟

 آره… قدرت و آزادگی و غرور من ورای پول و بازی های احمقانه آدم هاست. همتای من، باید مثل من یکتا باشد. یکتا در احترام گذاری… در شناخت ارزش ها…اینطور از همه شان یک انتقام سازنده می گیرم و می گویم: خداحافظ… و می گویم سلام بر آزادی! آنگونه که ژان کریستف به زبان رومن رولان عمل کرده بود. مهم نیست اگر پرنسیپ های من مثل ژان کریستف هرگز شناخته نشوند، و بعدها کسی آنها را در میانه یک رمان یا نمایشنامه جا دهد!

روز بعد که یکجوری دلم گرفته بود، به آقای ” ر” تلفن کردم. به او گفتم: ” من برای کافکا و حشرات، احترام زیادی قائلم.”

 متعجبانه و با خنده ای سریع پرسید: “چطور؟”

گفتم: “از وقتی که حشره شده ام، روح حشرات را خوب می فهمم. نمی توانم روی تنشان پا بگذارم. احساس می کنم که در دنیای کوچکشان…. شاید هم بزرگشان… ارزش هایی در جریان است که ما بیرحمانه و بی اعتنا از کنارشان  می گذریم.. بی آنکه آنها را دریابیم….”

او سعی می کرد که به حرف هایم گوش بدهد حتا اگر به کنه آنها نمی توانست راه پیدا کند. هر از گاهی شاید برای دلخوشکنک من می گفت: “من هم همینطورم!”

گفتم: “دیگر نمی توانم شاخه گلی را از ساقه اش جدا کنم و جانداری را بمیرانم… این را از پسرم آموخته ام… من نمی توانم با کشتن و آفرینش درد، خود خواهی هایم را ارضا کنم!”

گفت: “من هم همینطورم!”

شاید بعد از اندکی گفتیم خداحافظ….

دفتر عزیزم، اگر تو را نداشتم چگونه می توانستم با هجوم اینهمه احساسات متضاد لحظاتم را بگذرانم؟ حشره شدن، حس دلپذیری است. وقتی که زندگی، تو را، همپا و هم هویت یک حشره کوچک می کند. وقتی که سعدی را می بینی که چطور به یک مورچه دانه کش خیره نگاه کرده است و مملو شده است از حس بودن….این نهایت زلال شدن است… تصفیه شدن است  از خصیصه های زشت و ناهنجار…

باید حشره شدنم را جشن بگیرم. و در روزهای گرم و شرجی، وقتی که تمام سوسک ها پشت در خانه مان عروسی راه انداخته اند، به آنها بگویم شبتان بخیر عزیزانم. بفرمایید داخل خانه و شکمتان را از غذاهای لذیذ پر کنید… شب، زمان رویاهای من و شماست….

آه، فراموش کردم.

خواب مارک را دیدم. ایستاده بود تنها در یک ایستگاه راه آهن. من سوار یک قطار درب و داغان بودم. پر شور و مشتاق منتظر پیاده شدنم بود. اصلن انتظار نداشتم کسی منتظرم باشد… پیراهن تابستانی خردلی رنگی به تن داشت. و برای دیدنم پر شتاب می دوید. اما بجای دری که بطرف او باز می شد از در دیگر قطار پیاده شدم. و ناگهان از خواب بیدار شدم.

ادامه دارد…..