نامه خوانندگان

اعدام سه نفر از هم سنگرها و آواره شدن من

ماه رمضان است و من تقریبا حق بیرون رفتن از خانه ی تیمی را ندارم. با دو نفر از رفقا در یک خانه ی تیمی هستیم، از نائین آمده اند. روزها را بند کشی یعنی کاربنایی و سیمان کاری می کنند. حسن ابوالحسنی که مسئول ایدئولوژیک استان است چون عاشق دختر همسایه شان در محل تولدش است با خطر دستگیری، شبانه رفته است تا معشوقه اش را ببیند. من از رفقای نائینی خواسته ام که موقع بازگشت چند جفت دستکش بوکس بگیرند تا در خانه کمی تمرین کنیم.

قرار بر این است که اگر رفیقی بیش از ۸ ساعت تاخیر داشت، خانه تیمی باید تخلیه شود چون ماگزیمم مقاومت ۸ ساعت تعریف شده است. رفقا قرار است ساعت سه عصر برگردند و من برای خودم می گویم خوب برای خرید هم ۲ ساعتی می گذارم. ساعت ۶ عصر می شود و از رفقا خبری نیست. می گویم خوب احتمالا دیرتر می آیند. خانه ی تیمی ما در آریا شهر است و تا مرکز شهر خودش بیش از نیم ساعت با ماشین  را ه هست. خلاصه ساعت ده شب هم فرا می رسد و هیچ کدام از رفقا پیدایشان نمی شود.

در خانه ما هیچ وسیله ی نقلیه ای نیست بجز دوچرخه ای کم باد، و تا مرکز شهر و یا نزدیکترین خانه و محل ارتباط بیش از یک ساعت با دوچرخه ی معمولی راه هست و من تنها دوچرخه ای دارم کم باد دارم.  باید ریسک کرد و خانه را تخلیه کرد. ساعت ۴ صبح سوار بر دوچرخه شده و از کوچه پس کوچه  های فرعی خود را کم کمک به منزل یکی از رفقا می رسانم. اکثر منازل آشنا از طریق مهدی زابلی که مدتی راننده ی من بوده و همه را حتی رفقای غیر سیاسی و رفقای سیاسی از جریانات دیگر را نیز می شناسد، قابل شناسایی ست. من باید جایی را پیدا کنم که مهدی بلد نیست. برادر یکی از هواداران مجاهدین را می شناسم که از سازمان رنجبران است. بالاجبار به سمت منزل آنها می روم. پاسی از ساعت ۵ صبح گذشته که زنگ  خانه ی آنها را به صدا در می آورم. وقتی در را باز می کند تقریبا متوجه می شود داستان از چه قرار است. به او می گویم مرا به جایی ببر که هیچ کدام از بچه های سیاسی بلد نباشند. و هیچ کدام از کسانی که مهدی را می شناسند و یا مهدی آن ها را می شناسد نیز نباشند. و چه بهتر که اصلا طرف سیاسی نباشد. فوری خانه ای را در محلی دور انتخاب می کند و من دو هفته در آنجا مانده و بعد راهی کوه می شوم.

متاسفانه هر دو رفیقی که قرار بود بعداز کار، دستکش بوکس تهیه کنند در خیابان توسط مهدی زابلی شناسایی، دستگیر و در کمتر از یک هفته اعدام می شوند.

حسن که برای دیدار معشوقه اش به روستا رفته دیگر نتوانسته است باز گردد. پاسداران  جاده را بسته اند و به دنبال من و او می گردند. حسن به طریقی خبر می دهد که مخفی گاهی در کوه پیدا کرده و محل امنی هست. به کمک یکی از دوستان حسن،  ما به روستای مجاور رفته و شبانه از طریق کوه پایه ها خود را به مخفی گاه حسن در کوه می رسانیم. محل جالبی ست در نزدیکی های دامنه ی  شیر کوه و روبروی محله ی فیض آباد.  در آن بلندای کوه، شیاری ست که در آن سنگی عظیم با یک سوراخ به سمت روستا جا گرفته.  در پشت سنگ محلی مسطح قرار دارد. حسن برای خودش دوربینی تهیه کرده و سلاحی و کیسه خوابی و ما از طریق دوربین از سوراخ سنگ پاسداران و محل را کنترل می کنیم و آنها قادر به دیدن ما نیستند و هر گز چنین حدسی هم نمی زنند که شکارهایشان در چند کیلومتری آنها نظاره گر آنها هستند. دو ماهی ما در این شیار کوه زندگی می کنیم و دوست حسن برای ما خبر و غذا می آورد. البته ما رادیویی  نیز داریم که کمابیش اوقاتمان را به گوش دادن رادیو گذرانده و برای خودمان دوتایی تحلیل می کنیم.  حسن هر از چند روزی خطر کرده و به معشوقه اش سری می زند.  من بارها به او می گویم “خطر ناک است این کار را نکن”  و او می گوید “پاسداران بیشتر به دنبال تو هستند و رابطه ی تشکیلاتی من لو نرفته است”.  می گویم “مهدی زابلی تو را ندیده ولی مسئولیت تشکیلاتی تو، که مسئول ایدئولوژیک استان بودی را می داند. و همین کافی است.” در هر صورت حسن در کوه می ماند و من قصد بازگشت به شهر را می کنم و ارتباط مجدد. حسن از دوستان قدیمی من است و می داند که من دیگر فردی مذهبی نیستم و سئوال می کند “ارتباط با کی؟ تو که خیلی وقته دیگه مذهبی نیستی؟” می گویم “با اقلیت، من کانالش را پیدا می کنم. می روم تهران و ارتباط می گیرم”.

خلاصه حسن در کوه می ماند و در یکی از این سر زدن های به منزل معشوق لو رفته و دستگیر و متاسفانه پس از چند ماه اعدام می شود.

من خود را به شهر رسانده و پس از دو هفته از طریق یکی از رفقا تدارک سفر به تهران را می بینم.

 

شش ماه آوارگی در تهران

ارتباط من به کلی قطع شده است. در تهران طرح مالک و مستاجر توسط رژیم و با همکاری توده ای اکثریتی ها  صدها مبارز و مجاهد را تور انداخته است.  هر کجا می روی برای کرایه ی اتاق باید از مسجد محل نامه بیاوری و یا یکی از مزدوران رژیم تو را تایید کند. صاحبخانه ها اجازه کرایه دادن اتاق و یا خانه را بدون اطلاع مزدوران رژیم ندارند. من شب ها را هر شب در محلی هستم و یا هر چند روز منزل یکی از دوستان و آشنایان. منزل خواهرم نمی توانم بروم چون دختر کوچولوش مریم من را خیلی دوست دارد و  با دیدن من جیغ و دادش بلند می شود که “دایی اومده، دایی اومده” و همین کافیست که همسایه ها بفهمند. یک شب حدود نیمه شب به منزل خواهرم رفتم که این بچه گویا در خواب هم بوی دایی را حس کرد و بیدار شد و من مجبور شدم قبل از روشنایی روز بیرون بزنم. یک خاله ام در تهران با یکی از دامادهاش حزب اللهی از آب در آمده و در به در به دنبال پیدا کردن و ولو دادن من بودند تا صواب آخرت و بهشت را نصیب خود کنند. منزل دائیم نمی شود رفت چون پسر داییم یادش به خیر سیاسی  و اقلیتی ست و خودش تقریبا نیمه فراری. با این همه بعضی شبها ریسک کرده و به خانه دایی می روم. بیش از دو ماه  در منزل دوست عزیز و رفیق گرامی زنده یاد  حسن توکلی مخفی بودم که در نهایت عشق سهیلا او را به خودکشی و خودسوزی وامی دارد. داستان تلخ و شیرین حسن را در فصلی دیگر توضیح خواهم داد که به دبی آمد و بعد ها هم خبر خودسوزیش را در هندوستان که بودم شنیدم و هنوز نامه های او را دارم.

 

مهدی زابلی در تلویزیون سراسری رژیم

مهدی زابلی کاپیتان تیم فوتبال یزد و از فعالین مجاهدبوده، اخیرا دستگیر و تمام اطلاعات خود را در اختیار رژیم قرار داده و به دوست و دشمن هم رحم نکرده. متاسفانه مهدی اطلاعات زیادی دارد و افراد زیادی را می شناسد. چون کاپیتان فوتبال استان بوده رابطه های خوبی هم داشته که بخشا خودش فراهم کرده و خیلی ها را خودش به تشکیلات مجاهد وصل کرده و حالا  همه را دو دستی در ا ختیار رژیم قرار داده.

یکی از اولین کسانی که در کرمان اعدام شده است هادی نام دارد. هادی  یکی از رفقایی ست که در ارتباط با  ما بوده و پس از انتقال به کرمان در درگیری دستگیر، رخمی  و پس از چند روزاعدام می شود. من در کرمان فقط یک مورد او را دیدم و فردایش که قرار بود من را به سازمان در کرمان وصل کند که دیگر هیچ وقت او را ندیدم.

من مدتی شبها را در منزل یکی از رفقای پیکاری در تهران بودم. ایشان مهندس کارخانه فرنخ قزوین بود و اواخر هفته در منزلش بیش از ۳۰ نفر از رفقا جمع می شدند. بیشتر دانشجویانی بودند که در دانشگاه همکلاس بودند و حالا یکی توده ای، یکی اکثریتی، یکی مجاهد، یکی اتحادیه ای و یکی پیکاری  و.. شده بود.

دو ماهی از جریان آمل گذشته و  در خانه ی این رفیق بحث داغی در گرفته،  از موافق و مخالف و ناگهان تلویزیون سراسری رژیم مهدی زابلی را نشان می دهد که حدود نیم ساعت شروع به بلبل زبانی می کند. مهدی تمام اطلاعاتی که دارد به زبان می آورد و موقعی که نام هادی را می آورد، شرایط خیلی حساس می شود همه منتظرند بدانند کدام هادی را می گوید. من با خود می گویم مهدی زابلی دوست من بوده و ما با هم رفیق بودیم و پسر زرنگی ست و می داند که هادی دوم اعدام شده. چه عالی حالا که مهدی  همه چیز را به  گردن  هادی دوم می اندازد، هیچ کس هم نمی تواند دروغ او را ثابت کند. اما در پایان وقتی مصاحبه کننده  از او سئوال می کند که منظورت از هادی کدام یکی ست؟ مهدی بیشرمانه به مشخصات من اشاره می کند! رفیق پیکاری که من مدتها  در منزلش بودم از رنگ و رو می رود . چون ما از توده ای، اکثریتی تا اقلیتی پیکاری و … در جمع مان داریم. من به بهانه ی خرید نوشابه از منزل خارج می شوم و دیگر هیچ وقت به آن خانه باز نمیگردم.