۱۱ فوریه ـ ساعت ۱ بعد از ظهر ـ ۱۹۹۰ آیواسیتی

دفتر عزیزم؛

هوا آفتابی است! احساس خوبی دارم. فکر می کنم. فکر کردن چون کاری خلاق است، آرامم می کند.

آنقدر دربارۀ همه چیز فکر می کنم و آنقدر فکرهایم پرشتاب می گذرند که اصلاً نمی توانم حتی قطعاتی کوتاه از آن همه غنا را به روی کاغذ بیاورم. روز ویژه ای است با نوعی خلاقیت ویژه. واژه هایی ویژه با ترکیباتی تازه و نامتعارف، و ایماژهایی که برای دوباره خلق کردنشان مهارتی ویژه لازم است.

من مطمئنم که در آینده، با سرعت تکنولوژیکی، دستگاهی خلق خواهد شد که افکار نویسندگان را یا به صورت تصویر یا به گونه کلماتی که هنوز خلق نشده اند، یا به هر وسیله ای که هنوز نمی دانم چیست ـ ضبط کند و انتشار دهد. نوعی ادبیات با دستگاهی که در تمامی ۲۴ ساعت با ذهن نویسنده، یا هر آدمی ـ در تماس و ارتباط باشد. حتی می دانم دستگاهی خلق خواهد شد که خواب های آدم ها را روی صفحه تلویزیون ضبط و منعکس کند و بعدها بتوان ویدئوی آن را دید….

خواب ها… دنیای پندارها و خلاقیت ها و ترس ها و هراس ها و ابهامات و ابداعات…

دیشب در تمام طول شب تا صبح خواب دیدم. خواب آزارهای (x) را… بی اعتمادی ها، زندانی کردن ها و به کارگیری واژه هایی که از تیشه و تبر تیزتر و برنده تر بودند. مثل زمانی که بیماری سوءظن به سراغش می آمد و شکل چشم هایش تغییر می کرد. سبیل هایش را می جوید و رگی درشت در یکی از شقیقه هایش به شدت می زد. و من مثل آن خواب نوجوانی ام بسیار غمگین بودم. گویی خواب نوجوانی ام در واقعیت به وقوع پیوسته بود. آن خواب که در شوادون دیده بودم. آن خواب چنین بود:

(خواب)

(شیری نر مرا بالای پله های پشت بام اسیر کرده بود و اصلاً به من اجازه نمی داد که از بالای پله های سالن به پائین بیایم یا بالا بروم. شیر نر زردرنگ با یکنوع سکوت و قدرت نشسته بود بالای سر من و همه می ترسیدند به او نزدیک بشوند. مامانم با ترس و لرز به افراد خانواده ام سینی غذای مرا می داد که یواشکی به من بدهند و شیر به آنها اجازه می داد که غذایم را روی پله های پائین بگذارند و بروند. پدر کاوه که در آن زمان او هم نوجوان بود با نوعی محبت و عاطفه بسیار انسانی برایم نقاشی می کشید و از لای نرده های آهنی به من می داد تا مرا خوشحال کند.)

آن خواب، خوابی بسیار طولانی بود که تمام خواب یکروز بعدازظهر تابستان مرا پر کرده بود. اما در این خواب، من از خواب دوره نوجوانی ام وحشتزده تر بودم. (x) در بیداری عاشق تصویر شیرها و پلنگ ها بود و همیشه تصویر شیری را پشت شیشه ماشینش داشت. در خواب، او از شیر ساکت زردرنگ خواب دورۀ نوجوانی ام بسیار وحشی تر بود. من در خوابم روی پله ها فقط غمگین بودم چون آرزو داشتم که در کنار افراد خانواده ام باشم. اما در زندان (x) انتظار هر فاجعه ای را داشتم. مامانم بسیار وحشتزده بود، اما هیچ کاری نمی توانست بکند. چرا که (x) از به وجود آوردن هیچ فاجعه ای ابا نداشت. سراسر وجودش بغض و نفرت و کینه بود و من معصوم ترین پرنده ای بودم که او می توانست با کندن بالهایم، سرم، پاهایم و پاره کردن شکمم، خشمش را خالی کند. در میانۀ ادای آن همه حرف های زننده بود که ناگهان چشمهایم را باز کردم. بدنم کرخت بود. نگاهم به سقف اتاق خیره شد. آرام نفس می کشیدم. فقط زنده بودم!

چه خوبست که زنده ام!

گرسنه نیستم. گرسنگی ام تماماً برای نوشتن است. دلم نمی خواهد به هیچ چیز دیگری فکر بکنم دلم می خواهد فقط بنویسم.

نمایشنامه ام دوباره دارد شکلش عوض می شود. دارد از ۲۰ دقیقه قبل از مرگ و وقایع و خاطرات دو زن، به موضوعات اساسی زنان تکیه می کند. یعنی آنچه که یک زن از موجودیتش می آموزد. از ترس ها، هراس ها، پیچیدگی های جسم و روح و از ناشناخته هایش در مورد مرد در پروسه های زندگیش می آموزد.

 

ساعت ۲ بعد از ظهر

متاسفانه از مود خلاقیت یکساعت پیش درآمده ام. و نمی دانم چرا یکساعت تأخیر اینقدر مرا تغییر داده است! شاید به خاطر این که هوا ناگهان ابری شد و من بسیار سردم است.

امروز در ایران روز ۲۲ بهمن است.

خب، بهتر است آنچه که در مورد نمایشنامه های زنجیره ای که در ذهن دارم، قبل از این که از ذهنم به سیطرۀ عظیم هستی بگریزند و نیست و نابود شوند، همین جا بنویسمشان.

۱ ـ زنی جلوی آیینه ایستاده است و از حس های متضادش در مورد مردی که در زندگیش بوده است، حرف می زند. قورباغه ای وارد صحنه می شود و قصۀ او با متل “قورباغه و پرنسس” که در کودکی با آن آشنا شده است، ادغام می شود.

۲ ـ معشوق زن در یک بار نشسته است و با دوستش از معشوقه اش حرف می زند. زنی قدرتمند که با وجود قدرتش هرگز به او “نه” نمی گوید. آنها در شبانه روز ۱۶ تا ۲۰ بار با هم همخوابه می شوند. این را از جاذبه مردانگی اش می داند و به آن می بالد. او معشوقه اش را “اسب قوی” می نامد. چون عشق ورزی قوی و پر شور است و او را مرتباً به چالش می کشد. مرد در این هماوردی قدرت به زن می گوید که احتمالاً باید در اقصی نقاط کشور ده ـ پانزده تا بچه از زن های مختلف داشته باشد. اما او فقط سه تا از بچه هایش را می شناسد. دو تا دختر و یک پسر. دو دختر را مادرشان بزرگ کرده اند و او پسرش را وقتی که چند روزه بوده می دزدد. فقط به خاطر این که “پسر” بوده است. با حسی بالنده می گوید که همۀ زنها عاشق او بوده اند و آرزو داشته اند که از او بچه داشته باشند. اما این معشوقه تازه، با همۀ زنهای دیگر زندگی اش فرق می کند. زن گستاخی است. از او قوی تر است و او در مقابل اش نوعی ترس و خودباختگی احساس می کند. گویی این زن قدرت مردانگی اش را از او می گیرد. گویی در چرخش روابطشان او مرد است، مرد برای مهار کردن قدرت های زن سعی در اغوایش دارد که زن را حامله بکند. زن می گوید: من اصلاً بچه نمی خواهم. مرد با زن شروع می کند به دعوا کردن و متهمش می کند به داشتن معشوق جدید. زندانی اش می کند در حمام خانه شان. زن در نهایت آرامش لحظات زندانی بودن را تحمل می کند، اما در ذهنش طرحی می ریزد که به مرد ضربه ای وارد کند. زن با چاقویی به مرد ضربه می زند و می گریزد. ضربه چاقو خارشی بیش نیست. اما مرد بیش از ضربه جسمی از ضربۀ روحی این تحقیر رنج می برد.

۳ ـ زن به خانه پدر می گریزد. اما پدر، زن دیگری را در بسترش راه داده است و این رخداد مادر را سرخورده و طغیانزده کرده است. آرامش از زندگی پدر و مادرش هم رخت بربسته است. مادر چون حیوانی سرکش با پدر به مبارزه برمی خیزد. عشقش به نفرت تبدیل می شود و اعتمادش به بی اعتمادی. پدر، آشفته و بی ثبات در حالات و اعمال خودش درمانده شده است. زن در کشمکش میان پدر و مادرش مستأصل مانده است.

۴ ـ زن به یاد می آورد هشت نه سالگی اش را وقتی که در زیر آسمان پرستاره شب، رازهای ناگفته را از پرستارش می پرسید. و بعد به یاد می آورد نوجوانی اش را که برای دریافت ناشناخته های جسم به کتاب فروشی می رود تا کتابی بجوید که در آن راز و رمزهای تن را بشناسد.

۵ ـ زن به یاد می آورد که یکبار معشوق به او گفته است که زمانی که نوجوان بوده در یک اتاقک به دست چند مرد اسیر می شود و مردها همگی می خواهند به او تجاوز بکنند و او با میله ای آهنی به جان آنها می افتد و بعد هم از پنجره می گریزد.

۶ ـ تصویری است در قاب عکس روی دیوار که از پشت شیشۀ آن مثل ناظری ساکت همزادی مسئول، در زمان بی پناهی زن به حرفهایش گوش می دهد.

 

ساعت ۳ بعد از ظهر

دفتر عزیزم؛

خورشید دوباره از پشت ابرها درآمد و با درخشندگی می تابد روی پتوی زردرنگ اتاقم… روی تخت با ملافه های سبز و سفید راه راه. همه چیز خوشرنگ است.

الآن کارول تلفن کرد و گفت:”دوست جدید آلمانی اش “کریس” که همسر دارد، او را فقط به عنوان یک گرل فرند می خواهد و او “جان” را ترجیح می دهد.” گفت که “توجه کریس به او به دلیل اینست که او چهره ای اورینتال دارد.” بعد از خواندن نمایشنامه ام ـ باترفلای متوجه شده ام که موج جدیدی در میان مردان غربی به وجود آمده که به زنان اورینتال کشش پیدا کرده اند. این کشش بعد از انقلاب جنسی و مبارزات فمنیستی زنان در غرب در آنان به وجود آمده است. و گویی حالا چنین موجی در میان روشنفکران مرد به یک “مد” تبدیل شده است. درست مثل مد توئیگی یا بیتل ها و غیره و غیره… اگر مردی با یک زن اورینتال یکبار همخوابگی نکرده باشد، از قافلۀ رقابت در بازی قدرت مردان غربی عقب می ماند….

ساعت ۵/۱۱ شب

اصلاً بعضی ها خوش سر و زبان، شاد و خوشبخت به دنیا می آیند. دهانشان را که باز می کنند مثل قصۀ “گل خندان” گل از دهانشان بیرون می ریزد. همه را گلباران می کنند و سرانجام همه عاشقشان می شوند. اما بعضی دیگر دهانشان را که باز می کنند، از دهانشان سوسک و عقرب و مارمولک بیرون می جهد. و همه از آنها کناره می گیرند. نمی دانم چه می خواستم بگویم که با این جملات حرفم را آغاز کردم! شاید گردش زبان “باب” در دهانش، مرا امشب به یاد این قصه انداخت!

تازه از ورک شاپ نمایشنامه نویسان آمده ام. “باب” اعلام کرد که آخرین نمایشنامه ای که برای فستیوال انتخاب شده، نمایشنامه “پیتر” است. عده ای از دانشجویان ورک شاپ با کنجکاوی نگاهم کردند. حس کردم سرخ شده ام. فکر می کنم از رد و بدل نگاه هایشان و شگفت زدگی شان سرخ شده بودم! همه متعجب بودند که چرا “باب” نمایشنامه ام را برای فستیوال قبول نکرده است، هر چند همه تماشاگران و دانشجویان به آن رأی داده بودند! برایم چندان مهم نبود دیگر. تنها چیزی که برایم مهم بود این بود که علت تنفر “باب” را از خودم بفهمم.

امشب “باب” در میزگرد ورک شاپ روبرویم نشسته بود. هر از گاه نگاهش را به من می دوخت و می دیدم که موقع حرف زدن به شدت سرخ می شد، آیا فکر می کند که من ضعف هایش را می شناسم و به خاطر این سعی می کند با خرد کردن من نکات ضعف خودش را بپوشاند؟ خُب، همه ضعف دارند. ضعف وجهی از وجوه انسانی است. من هرگز نخواسته ام ضعف کسی را به رخش بکشم. من خودم پر از عیبم!… اما شاید در جشنواره سال پیش با حرف هایم تصور کرده است که من خودخواهم. مسئله اینست که من اصلاً نمی توانم مثل بقیه آمریکائی ها احساساتم را پنهان کنم. ما ایرانیان، ملتی هستیم که با تمام اعضاء تنمان حس هایمان را بروز می دهیم. آیا حالا به خاطر صادقانه بیان کردن ایده هایم می خواهد مرا تنبیه کند؟ او و بالطبع هیچکس دیگر، نمی دانند که بیان نظریاتم در کلاس فقط و فقط برای گریز از تنهایی موحش درونی ام و حس بیگانگی ام است. فقط می خواهم بگویم موجودم. همین!

“باب” در تام طول ریاستش در دانشگاه جز برانکو و من، هیچ دانشجوی خارجی دیگری را نپذیرفته است. آیا با فشار گذاشتن روی ما می خواهد حس موجودیتش را ارضاء کند؟ آیا با سازمان “سیا” در ارتباط است؟

چرا قبلاً خوشحال بودم که امسال نمایشنامه ام در فستیوال برنده نشده… برای خودم کاملاً حل اش کرده بودم. اما حالا چرا با نگاه های متعجب دانشجویان، برایم مسئله شده است؟ آیا به این دلیل است که تصور می کنم “باب” دارد به عمد جلوی پیشرفت مرا می گیرد؟ آیا به این دلیل که می دانم برنده شدن نمایشنامه ام در فستیوال درهای موفقیت را در جامعۀ جدید برایم باز می کنند؟

بهتر است این رخداد را فراموش کنم!

سوزان گفت که دیشب منزل “ریچل” بوده است و ریچل از نمایشنامه ام بسیار تعریف کرده است. گفت: جودی و هیتر و دیگران گفته اند که “باب” بهترین نمایشنامه ها را برای اجرا انتخاب نمی کند تا به بقیۀ نمایشنامه نویسان اعتماد بنفس و امکان رشد بدهد!

گفتم: کاملاً دروغ است! جودی در عرض سه سال، سه بار نمایشنامه هایش در فستیوال انتخاب شده اند! هیتر هم! می دانم که نمی بایستی این گونه صریح نظریاتم را بیان کنم! این نظرات صریح همیشه به ضررم تمام شده اند. چه خوب که نگفتم که “جودی” مرتباً در مقابل باب تعظیم می کند و خبرچین ورک شاپ است. و “باب” به حس ارباب گونگی خودش نیاز دارد. یک ارباب وقتی ارباب می شود که رعیت داشته باشد!

بهتر است از این مسایل دور بشوم و بروم سر شعر بلندی که در دو حالت جذبه آنها را به روی کاغذ آوردم. و باید یک روز با فرصت و دقت روی شعر کار کنم. شعر این گونه آغاز می شود:

خواب که از تنم گریخت،

دیدم که چشم هایم کپک زده اند

و روی زبانم علف های هرز روئیده است.