برای محمد مختاری
در آفتاب، در قلمرو غدر ایستاده ای
بر آستانه ی آن قلعه قدیمی متروک
دوری
دور، دور
و من نمی توانم
از چشم های باکره ات برگی بردارم
و روی زخم کاری پهلویم بگذارم
دوری، بر آستانه ی قلعه
و جاده ای که پیش پای تو خوابیده
در آفتاب تند، تپیدن بی آزرمی دارد
(باز است و پاک
اما نهاد نامیمونش
آراسته به مین هایی نامرئی است
و بوته های شعبده گردش روئیده است)
دوری … در آفتاب
باید به سایه سار بیایی
و برگ چشم باکره ات را
بر داغ های من بکشانی
باید به سایه سار بیایی، اما
از راه باز و داغ بی آزرم، نه
کوه بلند”باغ سوخته” را دور بزن
– آتشفشان خاموش را هم –
ور دره های خالی بی سایه
تا این پناه ایمن، این بیدهای سبز مجنون بلغز
در سایه سار بیشه غمناک عصر…
من آب را پرستش کردم
من باد را
من خاک را
و التهاب نامم معنای آتش است
بگذار بمب های نامرئی
در زیر بال شعبده و غدر جوجه کنند
بگذار نارنجک های پنهان
از غصه بترکند
و دوزخ مهیب لهیب و دود را
به خانه های یکدیگر جاری کنند
ما عشق را در طرف خورشید
در سایه سار ایمن این بیدهای سبز گذر می دهیم
و تا طلوع ماه وهم انگیز
آوازهای شوریده وار می خوانیم
و بعدها… که خسته شدیم
چاقوی تیزی
و کنده ی تناور گردوئی خواهیم یافت
و تابوتی یگانه از تنه ی سرو
….
باید به سایه سار بیائی
تهران ۱۳۶۷