واقعیت این است که این خانه بزرگ، خانه ای که در حفاظ پیچک های امین الدوله بیشتر از بویی خوش آکنده بود، فقط یک فرمانده نداشت، یکی دیگر هم بود که تا صدای جیرینگ جیرینگ …
شماره ۱۲۱۸ ـ پنجشنبه ۲۶ فوریه ۲۰۰۹
کندوکاوی گذرا بر وضعیت خانواده فرخزادها
به انگیزه سالروز درگذشت فروغ فرخزاد
پیچک های امین الدوله و جناب سرهنگ فرخزاد
سردار سپه بعد از به قدرت رسیدن، به علت حرص وافری که به گردآوری زمین و ملک داشت، املاک زیادی از مناطق اطراف زادگاهش را در تصاحب خود قرار داد که برای اداره و مدیریت آن به تشکیلات وسیع محتاج بود، بنابر این فرماندهان خشن و مدبری را در راس سرپرستی این املاک گذاشت. مدیریت املاک رضاشاه، در نوشهر به عهده افسر خشنی گذاشته شد به نام "سرهنگ محمد فرخ زاد" افسری سنگدل، مدیر، مدبر، بی رحم و خسیس.
در محیط سربسته، سنتی و عقب افتاده ایران ـ بخصوص در دوره پهلوی اول و نیمه ای از پهلوی دوم ـ امکانات رشد و خودنمایی یک شاعر زن اندک بود. توانایی و استعداد هنری شاعران و هنرمندان آن سالها، در یک خانواده فرهنگی سریعتر، و در یک خانواده غیرفرهنگی و خشن ارتشی کندتر به وقوع می پیوندد. بدینگونه ستیزه گری و عصیانگری و خشم فرو خورده جامعه زنان در مقابل پدرسالاری قد علم می کند.
یوسف خان اعتصامی یکی از نخبگان فرهنگی زمان خود بود و دمی از دختر دلبندش پروین اعتصامی چشم برنمی داشت. و اوقات خود را پای ریز پرورانیدن بانوی شعر ایران کرد.
"عباس خلیلی" نویسنده و روزنامه نگار معروف بود که در جوانی به نهضت ضد انگلیسی پیوست و در جریان مبارزه با انگلیسی ها فرماندار نظام انگلیسی نجف را کشت و پس از فرار از زندان، روزنامه اقدام را در دوران سردار سپه به چاپ رسانید. "سیمین بر" تنها فرزند عباس خلیلی از همسر دومش بود که بعدها با نام "سیمین بهبهانی"، همتای فروغ فرخزاد، سالهاست که با سبک خاص و سیاق شاعرانه خود، نامی در ادبیات معاصر به ثبت رسانده است.
از این تبار بوده اند کسان دیگر همچون، مریم فیروز، شاهزاده سرخ، دردانه ی فرمانفرمانیان، و سایرین، بگذریم.
جناب سرهنگ محمدخان فرخزاد با تک فرزند و عزیزکرده خانواده "وزیری" ازدواج می کند، صاحب شش فرزند می شوند، دو دختر و چهار پسر. نیمی از فرزندان یعنی ۲ دختر و یکی از پسرها، به هنر، شعر و ادبیات روی می آورند و با جوش و خروش درونی خود، همهمه ای راه می اندازند.
فروغ در سال ۱۳۱۳ بعد از تولد پوران نویسنده فرهیخته سالهای بعد، پا به عرضه می گذارد. وظایف سرهنگ فرخزاد در نوشهر به پایان می رسد و آنها راهی تهران ـ امین الدوله ـ چهارراه گمرک می شوند و در سال ۱۳۱۷ فریدون به جمع خانواده اضافه می شود.
سرهنگ فرخزاد، توجه چندانی به فرزندانش نداشت و بیشتر اوقاتش را در خارج از خانه می گذراند. و همیشه وقتی در برابر بچه ها ظاهر می شد که از خستگی روی پایش بند نبود، نه توانی برای گفتن داشت و نه حوصله ای برای شنیدن و اگر کسی به خود جراتی می داد و حرفی می زد یا سئوالی می کرد، جز چند کلمه شکسته بسته جوابی نمی گفت و بعد صدایش تبدیل به فریادهای مجنونانه ای می شد که همه را از او فراری می داد.
دختر بزرگ جناب سرهنگ، پوران فرخزاد، روایت می کند:
"پدر حرف زدن را بلد نبود، خندیدن هم بلد نبود و نمی توانست با افراد خانواده رابطه ای برقرار کند." بنابر این، پوران، فروغ و فریدون هم مانند دیگر بچه های خانواده، اگرچه با پدر، اما بی پدر بالیدند و چونان علفی خودرو در بیشه ای شلوغ رشد کردند که ریاست آن با مادری بود که در سراسر عمر، کودک ماند و هرگز از دنیای کودکانه خویش پای بیرون ننهاد و بالغ نشد.
پوران می گوید: "… مادر به پرورش جسمی کودکانش توجه زیادی نشان می داد، از آشپزخانه همیشه بوی غذای تازه می آمد… خانه از تمیزی می درخشید و بچه ها با لباس پاکیزه و موهای شانه خورده و کفش های براق خود چشم بچه های محله را خیره می کردند، اما همه آنان از چیزی مجهول رنج می کشیدند، ترس بود یا تنهایی. نوع خاص تربیت بود یا محیط خشن و منضبط و بی رحم خانه؟"
هر چه بود در آن زمان هیچ آشکار نبود که در پشت پیشانی آن خانواده چه می گذشت، چه دردی داشتند و از چه کمبودهایی رنج می بردند… شاید که یک تحقیق کارشناسانه و روانکاوانه این سئوال را شفاف تر آشکار سازد، که در تخصص من نیست و شاید کارشناسان، با کالبدشکافی، کندوکاوی روانکاوانه بکنند و از پس این مهم برآیند و این نوشته، آغازی بر این حکایت باشد.
پوران فرخزاد در مورد خانم وزیری مادر خانواده می گوید:
"… مادر از کودکی خودسالار بار آمده بود و از ریاست بر دیگران لذت موذیانه ای می برد و چون زورش به دیگران نمی رسید فرماندهی بر خانه و افراد خانه را انتخاب کرده بود. او قوانینی را که خود وضع می کرد با خشونت در خانه اجرا می نمود و همه را سر به فرمان و تسلیم خود می خواست. خانه یک زندان بزرگ بود با حجره های متعدد و بچه ها اگر چه بدون لباس های راه راه، اما زندانیانی بودند که باید سر ساعت می خوابیدند، سر ساعت بیدار می شدند، سر ساعت می خوردند … و مثل عروسک های کوکی از خود هیچ اراده و اختیاری نداشتند…"
حقیقت در این است که یک درهم برهمی و بهم ریختگی و پیچیدگی مبهم در فضای خانه بر این شش فرزند مسلط بود. واقعیت این است که این خانه بزرگ، خانه ای که در حفاظ پیچک های امین الدوله بیشتر از بویی خوش آکنده بود، فقط یک فرمانده نداشت، یکی دیگر هم بود که تا صدای جیرینگ جیرینگ مهمیزهای جناب سرهنگ از میانه کوچه بلند می شد و هر چه نزدیک تر می شد، گام به گام اوجی ترسناک تر می گرفت، شش فرزند بی گناه و معصومی که به دلیل تربیت سختی که دیده بودند همواره خود را گناهکار می دانستند و مستوجب تنبیه، دوان دوان در گوشه ای پناه می گرفتند تا از ضربات تند نوک چکمه های جناب سرهنگ که نامش پدر بود در امان بمانند. فریدون کوچولو در گوشه ای کز می کرد و از ترس و وحشت بر خود می لرزید (شاید این سرآغاز ترس و وحشتی است که بر زندگی فریدون همیشه سایه افکند)، فروغ در پستوی خانه قایم می شود، (که شاید در آینده طغیان کند و شعر گناه بسراید) و پوران و سایرین چه بسا آرزو می کردند که پدر هیچوقت به خانه نیاید!
از زبان پوران فرخزاد در کتاب "نیمه های ناتمام" می خوانیم "… پدر فریادکشان دستور می داد، مادر با صدای زیر عصبی اش فریاد می زد، پدر با صدای بلند به مرغ و ماهی ناسزا می گفت. مادر ضجه می زد و به زمین و زمان بد می گفت و صحن مضطرب خانه از ترکتازی های این دو فرمانده، که چون با هم هیچ موافقتی نداشتند اعلامیه هایشان را هم از مقرهای مختلف سرفرماندهی صادر می کردند به سختی می لرزید. بچه ها با هم می لرزیدند، اما به جز این لحظه های گاه به گاه که اعصاب کودکانه بچه ها را فرسوده می کرد، در ذهن های ناپخته و خام آنها، کودکانی که با ارث ژنتیک پدر و مادر، هر یک خود فرماندهی بودند خودسالار و از فرمان دادن بیشتر از فرمان بردن لذت می بردند، چیزی دیگر هم در حال رشد بود، چیزی به نام طغیان که در فروغ از همه شدیدتر و نمایان تر بود و به اشکال مختلف بروز می کرد. دختری هوشیار، زبان آور، پرتحرک و شیطان که کمتر به دخترها می مانست و رفتارش بیشتر پسرانه بود. از درختها بالا می رفت، آواز می خواند، فریاد می کشید، به بچه های محله دهن کجی می کرد و شکلک درمی آورد. از دیوارها پایین می پرید … لباسهایی که به زور به تنش می کردند جسورانه پاره پاره می کرد… از قفل و بندهای مخصوص مادر بدش می آمد… و در برابر هر چه در خانه ممنوع اعلام شده بود سر به عصیان برمیداشت…"
آیا شرایط تاثیرپذیری از خانواده نبود که بعدها در فاصله سالهای ۱۳۳۴ تا ۱۳۳۸ سه دفتر شعر فروغ با عناوین "اسیر"، "دیوار" و "عصیان" منتشر شد، فروغ در کودکی روزگار سختی را گذراند.
فریدون که چهار سال از فروغ جوانتر بود، با تاثیر از شرایط خانواده نوعی ترس، وحشت و سرگشتگی در زیر نقاب چهره به ظاهر خندان او دیده می شد.
فروغ که در دوران کودکی شلوغ و شاد و شیطان و شنگول بود، پس از بلوغ تا اندازه زیادی تغییر شخصیت می دهد و به دختری خاموش، کم سخن و اندکی غمگین بدل می شود که شاخک هایش را برای دیدن دنیای پیرامونش تیز می کند و به پیرامونش که دنیای شرارت ها و ناهنجاریها می باشد توجه می کند و می جوشد و می خروشد. چنان که خود او هم در یکی از نامه هایش می نویسد: "همیشه سعی کرده ام مثل یک در بسته باشم تا زندگی وحشتناک درونیم را کسی نبیند و نشناسد."
مشابه این شرایط را فریدون هم دارد.
این ناهنجاری ها، شور و شر و طغیان در فریدون و فروغ به گونه ای شگفت آوری خودنمایی می کند، پوران، فروغ و فریدون بین خود و دنیای بیرونی و آدمهایی که در گستره آن به نام زندگی مرتکب بیشترین رذالت ها و تباه کاری ها می شدند و پلشت ترین چهره ها را از خود می نمودند، دیواری به ستبری دیوار چین، کشیده بودند، با دری همیشه بسته که به کسی اجازه باز کردن آن را نمی دادند. بنابر ادعای پوران، دوران بلوغ زندگی فروغ و فریدون مشابهت های زیادی دارد. دوران بلوغ که پلی است در میان معصومیت های کودکی و نمایه های شیطانی نوجوانی، یکی از حساس ترین دوران زندگی است که گذشتن از آن گرچه به ظاهر ساده و آسان و طبیعی می نماید، اما در عمق بسی جانگزاست. در وجود فروغ و فریدون آن نیروی ناشناس پنهانی که سازنده نگرش هنری و شعری آن دو است، چشم از خواب می گشاید و به یارمندی خواص ژنتیک و فضای خانواده و تجربه های تربیتی، سناریوی سرنوشت این دو در گذاره های مختلف زندگی به دگردیسی های متفاوت هنری می انجامد. در چنین فضایی فروغ و فریدون از امین الدوله آغاز می کنند و پس از جنب و جوش های هنری و شعری متفاوت، فروغ در آستانه تبلور اوج شعری خود، چهل و دو سال پیش در چنین روزهایی (بعدازظهر دوشنبه ۲۴ بهمن ۱۳۴۵) در تصادف اتومبیل کشته می شود، و فریدون، توسط حاکمان اسلامی به قتل می رسد و جسد مثله شده اش در خانه اش پیدا می شود. و فروغ و فریدون را "در باغچه کاشتند."
گرامی بداریم سالروز درگذشت فروغ فرخزاد را.