سوسن تیموری متولد تبریز، تحصیلاتش را در رشته کتابداری در ایران به پایان رسانده و در سال ۱۹۸۶ به آمریکا آمده و در رشته فوق لیسانس کتابداری به تحصیل مشغول است. شغل او کتابداری است و با همسرش بهزاد نوبان در شمال کالیفرنیا زندگی می کند.

این قصه از کتاب «از ره رسیدن و بازگشت» از مجموعه داستان های کارگاه داستان نویسی شهرنوش پارسی پور گرفته شده است.

  

منوچهر از در آپارتمان در طبقه دوم بیرون آمد. هنوز پایش را روی پله دوم نگذاشته بود که صدای باز شدن در آپارتمان صاحبخانه را شنید. با خود فکر کرد واقعاً که این زن ول کن نیست.

مدتی مکث کرد تا شاید زن برود، اما صدایی نشنید. دیر شده بود. فکر کرد اگر زن حرفی زد پاسخ دهد. حتی سلامی هم نکند. در همین اندیشه بود که ناگهان خود را روبه روی زن صاحبخانه دید. با ناراحتی سلام کرد. زن صاحبخانه پرسید:

ـ آقا منوچهر پس کی این خانه را تخلیه میکنی؟

طرح از محمود معراجی

 

منوچهر گفت:

ـ خانم دنبال خانه هستم. من که قبلا عرض کردم چند هفته ای به من مهلت بدهید.

زن صاحبخانه، انگار که انبار باروتی را آتش زده باشند منفجر شد:

مرتیکه بدقول و دروغگو، تو اصلا دین و ایمان نداری. تو شرف نداری. امروز پنج ماه است که از تو می خواهم اینجا را خالی کنی. من که گناهی نکرده ام این خراب شده را به تو اجاره داده ام. حالا ملکم را می خواهم. خرج زندگی بالا رفته. من احتیاج به پول دارم. پولم نمی رسد شکم این یتیم ها را سیر کنم. به چه زبانی به تو بگویم. اولش که با زبان ادب و انسانیت گفتم. همه اش همین جواب را دادی. بعد التماس و خواهش کردم. می روم از تو شکایت می کنم تا بیایند ترا بیرون کنند. از جان من چه می خواهی. نکند کر هستی.

 

زن در حالی که صدایش می لرزید قدمی به جلو برداشت و یقه کت منوچهر را گرفت و داد زد:

ـ بگو کی از اینجا بیرون میروی؟

منوچهر خود را عقب کشید و گفت:

ـ من که به شما گفتم مهلت بدهید. فقط چند هفته.

و همینطور که از در بیرون می رفت صدای زن را شنید که می گفت:

ـ همین کارها را کردی، همین دروغ ها را گفتی که زن نازنینت گذاشت و رفت. مرتیکه زبان نفهم.

 

سر کوچه سوار تاکسی شد. دیر شده بود. از پشت شیشه به بیرون نگاه می کرد. صدای زن صاحبخانه هنوز توی گوشش بود:

ـ شکایت می کنم.

با خود فکر کرد منهم در دادگاه می گویم که این زن خراب است. از زمانی که شوهرش مرده، خانه را به عشرتکده تبدیل کرده است و…

در همین لحظه راننده تاکسی گفت:

ـ مگر بانک مرکزی نمی خواستی بروی؟ گذشتم.

منوچهر پاسخ داد:

ـ چرا نگه دار!

پول را داد و داشت در را می بست که راننده گفت:

ـ داداش در را یواش ببند.

چند دقیقه ای پیاده رفت. هنگامی که وارد راهرو شد رئیس همانند اجل معلق جلویش سبز شد که:

ـ منوچهرخان ساعت چند است؟

پاسخ داد:

ـ معذرت می خواهم آقای ساعتچی که دیر شد. ماشین پیدا نشد سعی می کنم از فردا سر وقت بیایم.

آقای ساعتچی با قیافه اخمو و حق به جانب گفت:

ـ این که نشد. شما هر روز یک بهانه ای می آورید. بالاخره بقیه هم انسان هستند. مگر نه؟ آنها هم خانواده و هزار مسئله دارند. بهتر است برویم به اتاق من صحبت کنیم.

وارد اتاق که شدند آقای ساعتچی همچنان مسلسل وار حرف می زد:

ـ این دفعه آخر باشد. دفعه دیگر یک اخطاریه رسمی خواهم داد که در پرونده تان بگذارند. راستی گزارش صنایع و معادن که قرار بود بخوانید و نظر بدهید چی شد؟

منوچهر یادش آمد که اصلا نمی داند آن گزارش را کجا گذاشته است. گفت:

ـ تا آخر وقت امروز برایتان گزارش می دهم. امری نیست؟

 

از اتاق بیرون آمد و نفسی کشید. به اتاق خودش رفت و پشت میز نشست و مشغول پیدا کردن گزارش بود که تلفن زنگ زد. صدای خواهرش را شنید:

ـ برای احوالپرسی زنگ زدم. چطوری؟ عصر که کاری نداری. بعد از اداره بیا خانه ما تا یک غذای گرم و خوب بخوری. مدتهاست که از خوردن غذای گرم و خوب محروم هستی. چه آن موقع که زن  داشتی که خانم هیچوقت غذا درست نمی کردند و حالا هم که تنها شده ای. حدود ساعت هفت و نیم اینجا باش.

منوچهر گفت که حدود هشت، هشت و نیم می رسد. خواهر پرسید که آیا او قصد گردش دارد؟ بعد گفت:

ـ حق داری. حالا که از دست آن عزرائیل راحت شده ای باید به خودت برسی و با دوستانت باشی.

مکالمه قطع شد. منوچهر فکر کرد واقعا چه لزومی داشت خواهرش این حرف های تلخ را بزند. اگر می خواهد یک غذای گرم به من بدهد نیازی نداشت این همه حرف های نیشدار درباره رویا بزند و صد تا گوشه و کنایه به من. مکالمه ما همانند یک خیابان یک طرفه بود.

 

گزارش را پیدا کرد. آقای شاکیان آمد که منوچهر وقت ناهار است. برویم غذا بخوریم.

سر ناهار صحبت از زندگی زناشویی و زن داری بود. شاکیان همانند بقیه آدمها حق به جانب حرف می زد:

ـ منوچهر تو اصلا عرضه نداری. جربزه هم نداری. از همان اول باید حالیش می کردی که تو رئیسی و تو چرخ زندگانی را می چرخانی. چون تو کار می کنی و پول در می آوری. وقتی که از اول گفتی تو هم به اندازه من حق داری و اگر در جامعه دموکراسی نیست من معتقد به دموکراسی هستم و باید این فکر را در چارچوب خانه ام پیاده کنم نتیجه همین است. ایشان که به اندازه تو نخوانده بود، کله اش هم بوی قرمه سبزی نمی داد. اصلا معنی حرف های ترا هم نمی فهمید. چون دنیای او دنیای درست کردن قورمه سبزی، رفتن به خانه خاله و خانباجی، گردش و خرید بود. به تو می رسید، به همان شکل که مادرش دستور می داد. ولی خب، انصافا سنی هم نداشت. دوازده سال از تو کوچکتر بود. میدانی دوازده سال یعنی چه؟ از نظر تجربه تو دوازده سال از او جلوتر بودی. تو می دانستی که در زندگی چه می خواهی. او بیست و دو سال داشت. هنوز در عوالمی بود که می خواست آرزوهای برنیاورده شده خانه پدری را در خانه تو برآورده کند. مادرش هم حسابی درسش می داد. وضعیت فعلی تو نتیجه دموکراسی است. حالا که رفته بهتر تو. به خودت فکر کن. تا کی می خواهی قرض بالا بیاوری. آنقدر کمرو و بی دست و پا هستی که حتی نمی توانی رشوه بگیری.

 

شاکیان همچنان با هیجان داد سخن می داد که منوچهر گفت وقت ناهار تمام شده و باید بروند.

 

خواندن گزارش را تمام کرد و شروع به نوشتن کرده بود که تلفن زنگ زد. این بار برادر بزرگش بود. بعد از احوالپرسی گفت: بالاخره چکار کردی؟ چند روزی است از تو خبری ندارم.

منوچهر گفت: داداش کار خاصی نکرده ام. زندگی می گذرد.

برادر جواب داد: پس چرا کاری نمی کنی. دست از این زن بردار. زنی که از خانه شوهرش گذاشت و رفت باید برود. راه برگشت ندارد. مگر تو چی کم داری؟ بدبخت به خودت نگاه کن. رحم کن.

منوچهر ساکت بود. پس از چند لحظه برادر گفت: چرا جواب نمی دهی؟

منوچهر پاسخ داد: من زنم را دوست دارم. آدم که سر هر چیزی زندگیش را به هم نمی زند. او از من جوان تر است. باید با او حرف بزنم. باید ذهنش را روشن کنم.

برادر این بار با خشم گفت: همین جوان تر شما را به بیمارستان فرستاد و شب تا صبح همه ما بالای سرت بودیم. همین بود که آن دردهای معده را به تو داد. حافظه نداری. بیدار شو. تو ذلیل زن هستی. از اول هم گفته بودم و حالا هم می گویم این زن به درد تو نمی خورد. وقتت را تلف نکن. دست از فکرهای رمانتیک بردار. آنچه که خوانده ای فقط به همان درد خواندن می خورد. در واقعیت زندگی خبری از آنها نیست. آنها آرزوی بشر است که چون به آرزوها نرسید آنها را به صورت قصه نوشته است. نترس. هیچ اتفاقی نمی افتد. هیچ بلایی هم سرش نمی آید. پدر و مادری دارد که مثل شیر هستند. هزار تای ترا یکجا قورت می دهند. تو نگران آینده اش نباش. نگران خودت باش. موهای سرت ریخته. صورتت پر از چین و چروک شده. شادابیت را از دست داده ای. هر جا هم که می روی مثل مجسمه مات و مبهوت می نشینی. این آخرین باری است که با تو راجع به این مسئله حرف می زنم. همین که گفتم. وقتت را تلف نکن. زود طلاقش بده. خودت و همه ما را راحت کن. این فکرهای احمقانه را از سرت بیرون بیاور. شب هم زود به خانه خواهر بیا. راستی جایی را پیدا کردی یا هنوز غرغرهای زن صاحبخانه را می شنوی. دوستم حسین طبقه دوم خانه اش خالی شده. اجاره اش مناسب بودجه تو هست. جایش هم بد نیست. می خواهی قرار بگذارم که با هم برویم؟

منوچهر جواب داد: خبرتان می کنم.

داداش تلفن را قطع کرد. منوچهر با خود اندیشید آیا داداش واقعا مرا دوست دارد؟ اگر مرا دوست دارد چرا همیشه با من مثل بچه ها رفتار می کند… و صدها چرای دیگر در ذهنش ردیف شد.

بقیه گزارش صنایع و معادن را نوشت و روی میز رئیس گذاشت. کتش را پوشید و نگاهی به دوروبر انداخت که چیزی را فراموش نکرده باشد. در همین لحظه دوباره تلفن زنگ زد. رویا زنش بود. پرسید: هفته آینده چه روزی می توانی به محضر بیایی؟

منوچهر گفت: حالا برای چه به محضر برویم؟

رویا گفت: من که به تو گفتم دلم نمی خواهد با آدمی مثل تو زندگی کنم. مگر چند دفعه به دنیا می آیم.

منوچهر گفت: رویا جان، ببین…

رویا گفت: همین است که گفتم. من حوصله شنیدن حرف های تکراری و بی معنی ترا ندارم. اصلا دوست ندارم با آدم خسیس و نگران و دهن بین زندگی کنم. برو پیش مادر و خواهر و برادرهایت تا آرزوی آنها برآورده شود. اسمم زن شوهردار است در خانه پدر و مادرم زندگی می کنم. نه آزادی یک دختر مجرد را دارم و نه مزایای یک زن شوهردار را.

منوچهر دوباره گفت: رویا از خر شیطان بیا پایین. می دانی که من چقدر ترا دوست دارم. می آیم دنبالت با هم می رویم یک خانه جدید می گیریم و زندگی می کنیم.

رویا گفت: چرا نمیفهمی چه می گویم. اگر واقعا مرا دوست داری بیا محضر جدا شویم. نه وقت خودت و نه وقت مرا تلف کن.

و بیدرنگ گوشی را گذاشت. منوچهر از محل کار بیرون آمد و به طرف منزل خواهرش رفت. سر راه از شیرینی فروشی یک جعبه شیرینی خرید. همین که خواهرش در خانه را باز کرد به عوض سلام و احوالپرسی گفت: برای چه شیرینی خریدی. پولت را دور ریختی. لازم نکرده بود برایم شیرینی بخری. در عوضش پولت را جمع کن تا پیش قسط یک خانه را بدهی و از شر زن صاحبخانه نجات پیدا کنی.

منوچهر پاسخی نداد. پرسید که آیا مادر و داداش آمده اند یا نه. خواهر گفت مادر نیامده است. اما داداش و تورج هستند.

با خود اندیشید امشب چه سخنرانی غرائی خواهد شنید. به اتاق وارد شد و پس از چند دقیقه ای همانطور که حدس زده بود اتهامات شروع شد و او هیچ پاسخی نداد. آخرین اتهام این بود که تو او را بیش از ما دوست داری و همیشه او را به ما ترجیح می دادی.

ساعت یازده بود. منوچهر کم کم جوش آورده بود. از جایش بلند شد و به بهانه این که فردا باید زودتر به اداره برود از خانه بیرون آمد. نگاهی به آسمان کرد و نفس عمیقی کشید و قدم زنان به طرف خانه راه افتاد. متوجه شد که دیگر صدای کسی را نمی شنود. دوروبرش را خوب نگاه کرد و با خود اندیشید که واقعاً شکل و رنگ بی عرضه، بی فکر، بدقول، دروغگو، ضعیف، خسیس، زن ذلیل چگونه است. در تمام سال های عمرش این حرفها را به ترتیبی که ردیف کرده بود شنیده بود. اما هرگز شکل و رنگ آنها را نمی دانست. یادش آمد حتی یکبار در شانزده سالگی تصمیم گرفته بود انگشت خود را با تیغ ببرد تا شاید بی عرضه و بی فکر بیرون بیایند و او آنها را ببیند. اندیشید چقدر آدمها وقیح هستند و چه راحت به خود اجازه می دهند که در مورد دیگران قضاوت بکنند. چه راحت می توانند افکار مسموم خودشان را در ذهن دیگران پخش کرده، زندگی و لحظات با هم بودن را تیره و تار کنند.

 

به در خانه رسید. بدون آن که چراغی را روشن کند وارد آپارتمان خودش شد. نفسی کشید و به خود گفت:

ـ امروز هم تمام شد. من هرگز روش زندگیم را عوض نخواهم کرد. من همانند بقیه وقیح نیستم. من یک انسان هستم.

لیوان آبی خورد. دوش گرفت و به رختخواب رفت و بار دیگر از خود پرسید آیا همه اینها توجیهی بیش نیست برای سکوتی که همیشه در تمام سال های عمرم به خاطر حفظ حرمت حریم ذهنی هر انسانی داشته ام؟ و دریغا هیچکس این را نفهمید، حتی نزدیک ترین کسانم.