شب از نیمه گذشته بود. آرام در یکی از جاده های مه گرفته جنوب می راندم. قطرات شرجی، گاه به گاه شیشه ماشین را خیس می کرد. خیابان های شهر، کم جمعیت، شرجی زده و خلوت بود. آهنگ ملایمی از ضبط ماشین، مرا به دنیای خاطرات و رویاهای دور می برد. صدای خواننده درونم را به شعله می کشاند و بیش از همه شور زخمی عمیق و قدیمی به چشم هایم می نشاند. روی ابرها بودم. تنهایی، همراه با ترنم موسیقی را از کودکی دوست می داشتم. وقتی مادر مشغول پخت غذا بود، آهنگ های رادیو، خانه را پر می کرد. بچه بودم. هنوز اشک های مادر را که خودش می گفت از غم غریبی است در چشم های رنگیش، به خاطر دارم. غم مادر را هرگز ندانستم چه بود.

از جاده به طرف بولوار شهر پیچیدم. ماشینی در کنار پیچ و شلوغی مردم دور آن، نظر مرا جلب کرد. از آنجا که شغلم تعمیر ماشین است دلم نیامد نروم. جلوتر پارک کردم. بیرون آمده به طرف جمعیت رفتم، در آن دیر وقت شب چند مرد دور ماشین بودند. بوی الکل و عرق بدنشان، فضا را گرفته بود. زنی درون ماشین، شیشه ها را بالا کشیده، ماتم زده نشسته بود. آمدم جلو، انگشت به شیشه زدم. زن صورتش را به طرفم برگرداند. چشمان نگرانش دلم را به درد آورد. شیشه را پایین کشید و گفت: نمی دانم چرا این موقع شب، خاموش شده. به او اشاره کردم پیاده شد. در تاریکی صورتش را تشخیص ندادم. جمعیت را پراکندم. همه با دیدن من و تشرهایم رفتند. در کاپوت ماشین را باز کردم. مدتی با آن ور رفتم، با کمی دستکاری ماشین روشن شد. زیر نور چراغ های نیمه مرده خیابان و هوای شرجی زده شب، چهره اش به نظرم آشنا آمد. روبرویش ایستادم. موهای رنگیش از زیر روسری بیرون زده بود. آرایش کمی داشت. دستش را دراز کرد و گفت نجات دهنده من. متشکرم. بی اراده با آن که عادت نداشتم با زن ها دست بدهم، دستش را در دست گرفتم. عطری آشنا، هیکلی آشنا و صورتی آشنا داشت. تا خندید، از خنده اش او را شناختم. منتظر شدم ببینم مرا می شناسد؟ حرفی نزد. به طرف ماشین رفت. پنجره را پایین کشید و گفت: حالا که مزاحم شده ام می مانید تا ماشین را حرکت بدهم؟ ایستادم، دستهایم به کمر، در هوای چشم ها و خنده اش بودم. ماشین با یک حرکت دوباره خاموش، بر جا ماند. چه خوب که نرفته بودم. این بار هرچه سعی کردم کاری از پیش نبردم. زن از ماشین بیرون آمد. کیفش را به روی دوش انداخت. به طرفم برگشت. حالا درست روبرویم بود. خودش بود.

ماشین را به طرف پارکینگ بیمارستان روبروی بولوار حرکت دادم. درش را قفل کردم و گفتم برویم شما را می رسانم، فردا بچه ها را می فرستم ماشین را تعمیر کنند. ایستاد. مردد بود. غریبانه مرا نگاه می کرد. به طرفش برگشتم. گفتم نشناختی نه؟ محمد هستم همبازی و هم محله ای قدیم.

یکباره دست هایش را روی صورتش گذاشت و گفت آه خدای من. به طرفم دوید و بغلم کرد. مدام داد می زد آه خدای من. حرف ها و حرکاتش همیشه بالاتر از سطح حرف و حرکات من و امثال من بود. هیچ فرق نکرده بود. من همچنان می خندیدم. زیر کورسوی چراغ های بولوار او را محکم به خودم چسباندم و چشم هایم را بستم. این خود او بود. هنوز همانطور جسور و بی پروا. یکباره خودش را از من جدا کرد و گفت باور نمی کنم. باور نمی کنم. از حرکاتش مست شده بودم. همان بوی قدیم. چشم هایم پر از اشک شد. مثل دوران کودکی که کیف مدرسه اش را تا خانه می بردم، کیف سنگینش را از دوشش برداشتم. وقتی سبک شد دوباره دوید طرفم و بازویم را گرفت: می دانی با این کفش ها اصلا نمی توانم راه بروم. همیشه دلیل قانع کننده ای داشت. او را خوب می شناختم. هر دو به طرف ماشین من رفتیم و سوار شدیم. باور نمی کردم. از همان دوران تا کنون که حدودا چهل ساله بودم، با خاطراتش و یادش چه روزها و شب های سختی را گذرانده بودم. این مهرانه است در ماشین من، شانه به شانه من. توی تاریکی به نیم رخش نگاه کردم. چرا هیچکس را نمی توانم جایگزین او در دل همیشه عاشقم بکنم. نمی توانستم کلامی بگویم. می خواستم لحظه به لحظه با او بودن را در سکوت بگذرانم تا بیشتر او را داشته باشم. به طرف خیابان رفتیم. صورتش را برگرداند به طرفم و گفت: محمد چند سال پیش بود که تو را جایی دیدم. آره جاده شمال. به لب ها و چشم هایش نگاه کردم و گفتم: دقیقا پنج سال پیش، جاده چالوس، داشتی ماست می خریدی. راستی مسعود چطوره؟ بهت زده نگاه کرد و گفت چه خوب یادته. مسعود را از کجا می شناسی؟

سرم را به طرف خیابان چرخاندم. آهسته آهی کشیدم. نمی دانست تا این لحظه تمام زندگیش را می دانم، با کی زندگی می کند، کجا کار می کند، کجا خرید می کند. می دانستم بچه ندارد. ساکت بود. آهسته سرش را جلو آورد. دستم را کنجکاوانه نگاه کرد و گفت: حلقه دستت نیست. تو هنوز ازدواج نکرده ای، پسر، هنوز زن و زندگی نداری، همان قیافه مرموز همیشگی، هی! چی پشت اون چشم های سیاهه؟

پس رنگ چشمانم را می دانست. حرفش را قطع کردم. دوباره پرسیدم با شوهرت چطوری؟ می خواست طفره برود گفت خانواده چطورند؟ با غصه گفتم از احوال پرسی های شما. ساکت شد. به در خانه اش رسیدیم. خانه ای سازمانی با بوی گل های رنگی و شمشادهای کوتاه تازه سلمانی رفته. با تعجب گفت آدرس خانه را می دانستی؟ این بار می خواستم انتقام بگیرم. گفتم این دومین خانه تو در سه سال گذشته است. خندید زد روی دستم: هنوز مثل دوران بچگی جاسوسی می کنی. از ماشین پیاده شد. یک جوری خوشحال بود. از نازل شدن یک نجات بخش در آن موقع شب، از دیدن یک دوست قدیمی یا از رفتن به خانه و دیدار شوهرش؟

موقع خداحافظی یکباره داد زدم: این موقع شب از کجا می آمدی؟ سرش را به پنجره ماشین نزدیک کرد: شب از اداره به من زنگ زدند برنامه کامپیوتریم خراب شده. مجبور شدم بروم.

 دوباره در جاده بودم. این بار پس از سال ها، با بوی او در کنارم، خنده هایش و صمیمیتش. چرا هنوز دلم برایش می لرزد. چرا بعد از آن همه سال دوری از او، زنان رنگارنگ زندگی ام کمی مرا مشغول می کنند و بعد از آنها رم می کنم؟ بارها و بارها، به در خانه اش رفته ام تا فقط از دور به تماشایش یا شاید به تماشای کودکی و نوجوانیم بنشینم. چرا هنوز پس از آن همه سال، او را هر کجا ببینم تعقیب می کنم. یادم می آید شب ازدواجش، بزرگترین دسته گل شهر را برایش فرستادم. ساعت ها پای تلفن نشستم که صدایش را بشنوم که فریاد می زد خیلی بامعرفتی دوست و همبازی قدیم من و خنده اش که ساعت ها مرا پای تلفن میخکوب کرد. در زنگ صدایش چه بود؟ چرا هیچکس خنده او را نداشت؟ به خانه رسیدم. مادر، خواب بود. آهسته از پله ها بالا و به اتاقم خزیدم. روی تخت افتادم، دست ها زیر سر، خاطرات گذشته یک لحظه مرا تنها نمی گذاشتند.

ده ساله بودم. خانه ما، روبروی خانه آنها بود. با برادرش، مهران، همبازی و دوست بودم. آن دوران، بازی کردن دخترها با پسرها صورت خوشی نداشت. با این حال مهرانه که هشت سال داشت مدام دنبال برادرش می دوید و به جمع ما می پیوست. در گرما و شرجی کشنده بعدازظهرهای جنوب، که بزرگتر ها زیر کولر خواب بودند، برای بازی، شرط و شروطی داشتیم. اولین قرارمان درآوردن دم پایی ها بود. باید پای برهنه روی آسفالت داغ خیابان می دویدیم. هرکس از گرمای آسفالت که از حرارت خورشید تبله کرده بود، تاب نمی آورد، بازی را باخته بود. بعد از آن، دوان دوان کنار شط می رفتیم. شط، بی موج، ساکت و آرام. پاهای تاول زده مان را توی آب فرو می بردیم. همیشه نگران مهرانه بودم. چشم های سیاهش پر از اشک می شد. دست هایش را از شدت گرما به هم می زد. یادم می آید پشت سرش می رفتم تا برای او سایه بان باشم. شلوارک کوتاهی پایش بود. موهایش را که از دو طرف بافته شده بود با تکان سر به باد گرم می سپرد. از گرما گریه می کرد. دستش را می گرفتم، به طرف آب می بردم و به روی پاهایش آب می ریختم. مهران اصلا نگران مهرانه نبود. هیچوقت دل سوختن او را برای خواهرش ندیدم. لجم می گرفت و بیشتر به مهرانه می رسیدم. بازی بعدی ما گرفتن ماهی های کوچک توی آب بود که با شیطنت، خود را روی آب می رساندند و بازی می کردند. شاید هنوز برای رفتن به ته شط، کوچک بودند. آنقدر عرق می ریختم و تلاش می کردم تا یکی را می گرفتم. دست پر از آب، به طرف مهرانه می رفتم. دست های کوچکش را زیر دستم می گرفت و می خندید. تمام کوشش من جایزه داشت. جایزه من خنده او بود. به هر کاری دست می زدم تا فقط او بخندد. از همان ده سالگی، پنجره ا تاقش را نگاه می کردم. تا چراغ روشن بود می دانستم آنجاست. وقتی خاموش می شد، دلم می گرفت. این برنامه هر شب من بود. کتاب به دست، در پنجره بزرگ خانه مان می نشستم. گاهی دم پنجره می آمد و مرا می دید و همان خنده همیشگیش را که من دیوانه ی آن بودم تحویلم می داد. دست تکان می داد و می رفت. چه در دل او می گذشت؟ چرا هیچ حرکتی یا حرفی از او نمی دیدم یا نمی شنیدم؟ از پسرهای دیگر هم بازی، قصه دوست داشتن هایشان را، زیاد شنیده بودم. نامه پراکنی و دیدارهای پنهانی. نه من اهل نامه نگاری و این کارها بودم و نه او. مهرانه همیشه خشن و مردانه برخورد می کرد. هیچ دختر دبیرستانی را سراغ نداشتم که بعد از ظهرها، پای برهنه تا کنار شط بدود. گاهی فکر می کردم این راه داغ و سخت را به خاطر من می آید. افکارش را نمی توانستم در حرکاتش ببینم. می دانستم هربار به زمین می خورد، دست مرا می گیرد و در پناه من قرار می گیرد. گاهی آنقدر پشت سر و نزدیک به او می دویدم که پایش گیر کند. در این جور مواقع، از پشت او را محکم می گرفتم. هیچ اعتراضی نمی کرد. بر می گشت و دو دستی تنم را می چسبید و می خندید.

 گریز بعدازظهرها از خانه با پای برهنه زیر ظل آفتاب، رازی بود بین ما که تا سال های دبیرستان ادامه داشت. این اواخر، همراهی مهرانه کمی سخت بود. چندین بار او را دیده بودند و از پدرش سیلی خورده بود. هر بار فکر می کردم دیگر نمی آید، اما همچنان جسور و بی پروا، بعدازظهرها، با دو گیسوی بافته و شلوار تنگ کوتاهش دنبال ما می دوید. این بار من پا به پای او می رفتم. گاهی که به روی زمین می لغزید او را بغل می کردم. هر بار که آسفالت داغ خیابان پای او را می سوزاند از درد فریاد می کشید و روی چمن کنار خیابان می افتاد. مهران به دویدنش به طرف شط ادامه می داد و این من بودم که درد او را تا ته قلبم حس می کردم. داغ می شدم و با فلاسک آب یخ، پاهایش را خیس می کردم.

یک بار در حین دویدن ها و پا سوختن ها، تاق باز، روی چمن غلتید. خم شدم تا آب خنک روی پایش بریزم. یکباره چشمش به چشمم افتاد. درازکش و بی خیال دست هایش را زیر سرش گذاشته بود و به من خیره شده بود. مبادا راز دلم را از چشمانم بخواند. یکباره گفت محمد چرا هر روز ما اینجا می آییم؟ در حالیکه پاهایش را ماساژ می دادم و در دل با آن ها راز و نیاز می کردم، سرم را به طرفش برگرداندم. گفتم چیه؟ دوست نداری بیایی و با غرور عجیبی گفتم خوب نیا. کسی تو را مجبور نکرده. من که می آیم. من بعدازظهر داغ و آسفالت و شط را دوست دارم. نیمه خیز شد. نیمی از تنش درست روبروی تن من بود. دستش را جلو برد و روی موهایم کشید. لرزیدم. می خواست چکار کند؟ آهسته گفت یک ملخ. یک ملخ روی سرته. پا شد او جلو و من دنبالش، دوان دوان به شط رسیدیم. آن روز حسی غریب از سرم شروع شده بود و به پاهایم می رسید. او شروع به دویدن در ساحل کرد. مهران هم تا اواسط شط رفته بود. مهران از آن دور داد زد: دیوانه ها. تنبل ها کجا بودید؟ رمق ایستادن نداشتم. روی ساحل ولو شدم. نمی توانستم بنشینم. درازکش، از زیر بازویم، به هیکل لاغر مهرانه و گیس های دو تایش نگاه می کردم. اگر من نباشم. مبادا صدمه ای ببیند؟ صدای برخورد پای مهرانه با آب، آرامش بخش ترین ترانه بود.

او را می خواستم ولی نمی دانستم چطور؟ برای من فقط داشتن او در کنارم و دیدنش، بس بود. از دور به من خیره شد. داد زد: تنبل. رمقی نداشتم. با چشمان تشنه، همچنان ساکت روی ساحل لمیده بودم و او را نگاه می کردم. آن قدر به او خیره شدم تا کنارم آمد. برای اولین بار، نگران من شده بود. زانو به شن ها زد: محمد حالت خوبه؟ مغرور بودم و نمی خواستم از روزنه های ریز چشمانم راز دلم را بخواند. گفتم خسته ام. اخم کرد: خوب من هم خسته ام بیا برگردیم. بعد گفت می دانی اگه توی شط نیایی من.. حرفش را ناتمام گذاشت.

شاید ده تابستان، هر روز بعدازظهر، در این بازی ها، با هم بودیم. از زمستان ها متنفر بودم. شروع تابستان و داغ شدن هوای جنوب، بهترین بهاران را برای من به ارمغان داشت. پس از اتمام دبیرستان، به سراغ مغازه مکانیکی پدر رفتم. محل بزرگی پر از مشتری و درآمد خوب. از مادر شنیدم مهرانه سخت برای کنکور می خواند. تمام زمستان را، گاه گداری از پشت پنجره او را می دیدم. بارها به بهانه دیدن مهران دم در خانه شان می رفتم و پشت پنجره اش می ایستادم. مهران می آمد ولی از او خبری نبود.

در دکان مکانیکی پدر، با کار، غم ندیدن مهرانه را جبران می کردم. گاهی دورادور او را، از در خانه که بیرون می آمد می دیدم. خنده کنان سلام می کرد و دست تکان می داد. بهت زده می ایستادم و اندام رشد کرده و کشیده اش را، تا انتهای کوچه، با نگاه بدرقه می کردم. خبر قبول شدنش در دانشگاه دلم را سخت فشرد. حالا دیگر او کجا و پسر مکانیکی مثل من کجا؟

شنیدم پدرش برایش ماشین خریده است. آن را دم در خانه شان دیدم. آرزو کردم دچار مشکلی شودکه مجبور شود به من مراجعه کند. همینطور هم شد. یک بعد از ظهر گرم، نیمه خواب بودم که در خانه ما را زدند. نمی دانم چرا فکرکردم خود اوست. با عجله دم در رفتم. سلام کرد. دستش را جلو آورد و با من دست داد. از هیچ دختری این حرکت را ندیده بودم  به ماشین اشاره کرد. روشن نمی شد. کمی با آن ور رفتم، راه افتاد. یکباره گفتم شیرینی ماشین چه شد؟ آمد نزدیکم. دست دور کمرم انداخت و گفت با بستنی چطوری؟ گفتم حالا؟ گفت پس کی؟ من که تو را هیچ نمی بینم. دلم لرزید. تنم داغ شد. چقدر از نزدیک شدنش به خودم آتش می گرفتم. طوری رفتار می کرد که او به من تعلق دارد و من به او. نمی دانستم این حرکاتش را به چه حسابی بگذارم. به حساب روشنفکریش یا عشق؟دم پایی پایم بود. گفتم با این قیافه؟ گفت عالیه. پرید توی ماشین. کنارش نشستم و به رانندگیش خیره شدم. انگشتان قشنگش دنده را عوض می کرد. عینک آفتابی سیاهی روی چشمش بود و سکوتش. همه اینها، دنیای او را از من با آن دمپایی پایم جدا می کرد. سرپیچ، دنده را نتوانست عوض کند. دستم را روی دستش گذاشتم و دنده را حرکت دادم. خنده ای کرد و گفت: چه خشن. سرخ شدم به شوخی گفتم همه کس که راننده نمی شود. به طرفم برگشت و به پهنای صورتش خندید. گفت هنوز هم به کمک تو احتیاج دارم. بعد گفت محمد تا کی می توانم روی کمکت حساب کنم؟ این مهران ببو هیچوقت به دردم نخورده. فکر کردم سئوالش را چگونه جواب بدهم. غرور و تعصبم نسبت به او، مانع هر گونه سخن دیگرگونه ای می شد. نمی توانستم خارج از چهارچوب دوستی دوازده ساله مان چیزی به او بگویم یا درددلی ابراز کنم. دوباره پرسید نگفتی تاکی؟ می خواستم بگویم تا هر وقت تو بخواهی. دیدم کم است. به نیم رخش خیره شدم و به لب هایش. آهسته گفتم تا آخر دنیا. خنده بلندی کرد و گفت: پس شد دو تا بستنی. فکر کردم حق من از او و سال های دوستی طولانی و دلشوره هایم برای او دو تا بستنی است. فقط همین.

دست کم، ماهی یکبار، ماشین را پیش من می آورد. همه کارگرها و حتی خود پدر، می دانستند چه تعصبی به ماشین او دارم. یکراست به انتهای مغازه می آمد. برایش آب میوه سفارش می دادم. روی صندلی های روغنی و سیاه می نشست و خم به ابرو نمی آورد. برای ابراز محبت به من از کسی واهمه نداشت. دستش را در بازوی رنگ و روغنی من می کرد. تنش را به تنم می چسباند و می گفت خوب حالا آقا شده ای. دیگر لب شط نمی روی. شوخی و متلک بود که بارم می کرد. کارگرها با حسرت به ما نگاه می کردند و پدر با چشمانش می خندید. با آن که یک سرو گردن از نظر درسی و کلاس زندگی با من فرق داشت، هیچگاه در رفتارش با خودم، این تفاوت ها را نمی دیدم. آنقدر صمیمی و مهربان بود که به خودم حق می دادم هر شب با یاد او بخوابم و هر صبح با به زبان آوردن نامش از خواب برخیزم.

گرفتاری و کار طاقت فرسا، فرصتی برای دیدار گه گاهش نمی گذاشت. می دانستم هر جا گرفتاری برایش پیش بیاید به اولین نفری که اعتماد می کند و پناه می آورد من هستم. یک روز جمعه از خستگی کار تمام هفته، بیهوش در خانه دراز کشیده بودم. ساعت یک بعدازظهر بود. مادر بالای سرم آمد، گفت تلفن باتو کار دارد، مهرانه است، به دادش برس. از جا پریدم. گوشی را که گرفتم گریه می کرد. بند دلم پاره شد. داد زدم گریه نکن دلم می لرزد بگو چه شده؟ گفت محمد جان جاده کمر بندی. تصادف. اولین بار بود که مرا محمد جان خطاب می کرد. با سرعت محسن، کارگر مغازه را برداشتم و رفتم. اواسط راه، شلوغی و تصادفی مرا به خود جلب کرد. مهرانه بود با دوست هایش. از ماشین بیرون پریدم. تا مرا دید بی توجه به عابرین، دستانش را دور کمرم حلقه کرد. بی اراده سخت او را بغل کردم. دست زیر چانه اش گذاشتم. صورتش سرخ و خونی بود. یکباره می خواستم او را ببوسم. از فکر خودم و فراموش کردن محیط و اطرافیانم، بدم آمد. همیشه جسارتش را عاشقانه می ستودم و دوست داشتم. اینکه هرگز از من خجالت نمی کشید. اینکه هرگز مرا از خودش جدا نمی دانست و هرگز محبتش را از دیگران پنهان نمی کرد. آنچه که دوست داشت انجام می داد. این را در چهره اش و نگاهش می دیدم که با دست در بازو کردن من چقدر شاد می شود و احساس آرامش می کند. خودش می دانست که چه بلوا و هراسی به بند بند تنم می افکند؟

 او و دوستانش را به ماشین محسن انتقال دادم. محسن را به طرف صحنه تصادف فرستادم و خودم به طرف شهر برگشتم. در راه، داستان تصادف را برایم تعریف کرد. این اولین تصادف بدش بود. از ناحیه سر و صورت زخمی شده بود. دوستانش هم حال خوشی نداشتند و در صندلی پشت بهت زده نشسته بودند. مهرانه می لرزید و گریه می کرد. تمام راه دستم را گرفته بود و فشار می داد. می گفت محمد. خودت گفتی تا آخر دنیا. حال خودم را نمی دانستم. عاشقش بودم و توان گریه او را نداشتم. با یک دست رانندگی می کردم و با دست دیگر صورتش را پاک می کردم و او را به خودم می فشردم. احساس می کردم با این کارم آرام می شود.

روزها و شب ها یا به اتاقش چشم داشتم یا به کوچه ای که ممکن بود گاهی از آن رد شود. محسن قضیه مرا می دانست. سر کار، خوشحالیم این بود که او مدام با من شوخی کند. جرات نداشت نامش را به زبان بیاورد می گفت امروز خیلی دمغی. دوستت را ندیدی؟ می خوای برم ماشینش را پنچر کنم؟ و قاه قاه می خندید. زمانی که مهرانه به در مغازه می آمد، همه سرشان را زیر می انداختند. این محسن بود که داد می زد: اوس ممد. مشتری شما منتظره.

چهار سال گذشت. چهار سالی که می دانستم هر لحظه اش، مهرانه را از من و دنیای من دور می کند. هر وقت ماشین را برای تعمیر می آورد، پر از کتاب های قطور به زبان فارسی و انگلیسی بود که من هیچ ورقش را نمی توانستم بخوانم. با آن که شبانه روز در تب عشق و دیدارش می سوختم، هیچگاه به خودم اجازه نمی دادم ذره ای به فکر زندگی مشترک با او باشم. برای من بلندای یک عشق و آسمانی دور از دسترس بود. عشقی که از کودکی در جانم ریشه گرفته بود. از هیچ دختری خوشم نمی آمد. هیچکدام از دختران فامیل نظرم را جلب نمی کردند. پدر عاقل بود و آگاه. درد مرا می دانست و برخلاف مادر، برای ازدواج، به پای من نمی پیچید. اواخر سال چهارم دانشگاه مهرانه بود. یک روز خواب آلود از خانه بیرون زدم. دیر به سر کار رسیدم. چشمم هنوز به تابش و گرمای تند خورشید عادت نکرده بود. دم در، ماشین مهرانه را دیدم. یکباره از خواب پریدم. دویدم توی مغازه. مهرانه را ندیدم. محسن جلو آمد. اخم کرده بود. با اشاره دست جایی را به من نشان داد. انتهای مغازه، جایی که همیشه مهرانه می نشست، جوانی نشسته بود. تا مرا دید با احترام گفت محمد آقا، من همکلاس مهرانه هستم. وقت نداشت، از من خواست ماشین را پیش شما بیاورم. دست و دلم لرزید. با روی خوش کار ماشین را انجام دادم. پسر جوان مدام دنبال من بود گفت مهرانه خیلی از شما تعریف می کند. آن شب که به خانه رفتم تب کردم. مادر نگران حالم بود. این پا و آن پا می کرد. نمی دانم در هذیان چه گفته بودم که چادر به سرش کرد و بیرون رفت. پس از چند دقیقه، مهرانه را بالای سرم دیدم. دستم را بدون ترس از مادر و اطرافیان، در دست گرفته بود و مدام دیگران را وا می داشت که پاشویه ام کنند. از گرمای دستش بیشتر گرمم می شد. دستم را با خشم از دستش بیرون کشیدم. چرا سهم من پس از این همه سال حمایت از او و سوختن برای او و فکر کردن به او فقط یک دل رحمی بچه گانه باشد؟ نگاهش کردم. اخم کرده بود. آهسته گفت چرا؟ از این کلمه به صدها کلام دیگر راه بردم. مطمئن شدم عشق مرا می داند. از چرا گفتنش فهمیدم. شاید این عشق یک طرفه بوده است. نه، مهرانه به از ما بهتران تعلق دارد. به تحصیل کرده های فکلی، به دانشگاه دیده ها. مال منِ مکانیک یک لا قبا نیست.

کم کم واقع بین تر شدم. سعی می کردم بی رحمانه با دل خودم بجنگم، هر روز و هرشب به یادش نباشم، هر آهنگ عاشقانه ای که می شنوم، هر منظره زیبایی که می بینم، هر مهتاب و هر روز با صفایی را نباید با یاد او قسمت کنم. مگر او به یاد من هست؟ بعد، از خودم گله می کردم تو عاشق او هستی. این تویی که با یاد و سخنان و لبخندش خوشی. پس این خوشی عذاب دهنده را همیشه ته دلت، برای خودت نگهدار.

آن روز، از مادر شنیدم دو هفته دیگر ازدواج مهرانه است. چشمم سیاهی رفت. سرم را غمگینانه به زانو گذاشتم و پس از سال ها گریستم. صدای مادر را شنیدم که می گفت مهرانه پیغام داده محمد به کمکش بیاید. غروب پس از پایان کار با بی حوصلگی به خانه شان رفتم. در زدم پدر مهرانه در را باز کرد. احوال پرسی و کلی تشکر از آمدنم. وارد هال خانه شدم. از یکی از اتاق ها مهرانه بیرون آمد. صورتش کلی عوض شده بود. آن مهرانه همیشگی من نبود با این حال برای من زیباترین عروسی بود که تا آن زمان دیده بودم. حال خودم را ندانستم. چشم هایم پر از اشک شد. یاد شعری افتادم که از جایی شنیده بودم: من خود به چشم خویشتن دیدم که جانم می رود. مثل همیشه، مستقیم به چشم هایم خیره شد. در حضور پدر و مادر و دیگرانی که من نمی دیدم، به طرفم دوید. دست هایش را دور کمرم انداخت. او هم گریه می کرد. صدای گریه پدرش هم بلند شد. مادرش با صدای بلند گفت محمد همبازی مهران و مهرانه است. مثل برادرش است. می دانستم این گرما و شوری که در آغوشم، در این لحظه حس می کنم، شور خواهر و برادری نبود. بوی یک جور جدایی می داد. هوای یک جور فراموش شدن بود. او را برای آخرین بار شاید در آغوش داشتم. چرا با این کارهایش مرا دیوانه می کند؟ چرا عطر تنش را به تنم می دهد تا شب ها و شب ها ببویم و بیهوش شوم؟ این آخرین بار است که او را فقط برای خودم دارم. پس بگذار داشتنش طولانی شود. بگذار برای به قول خودم، تا آخر دنیا، هوایش را در سینه حبس کنم. از فردا و فرداهای دیگر، او مال کس دیگری است. چه کسی لیاقت این گوهر درخشان مرا دارد ؟ چه کسی شن ها را از پایش پاک می کند؟ چه کسی از شط برایش ماهی می گیرد؟ چه کسی در غم ها و گرفتاری هایش خالصانه و بی دریغ به یاری اش می شتابد؟

من کشته جسارت های زیبای او بودم. من دیوانه و مست حالت ها و بغل کردن های خالصانه اش بودم. همیشه مثل یک بچه که به دامان مادر پناه می برد، به آغوشم می پرید. در کدام زن این حس خالص و صمیمی و بی پروا را بیابم؟ پس از آن لحظه، دیگر نفهمیدم چه شد. کی بودم و کجا بودم؟ می دانم که تمام مدت دو هفته به مهرانه و خانواده اش، از هیچ کمکی دریغ نکردم.

یک شب با صدای کل زدن و شادی همسایه ها، مهرانه من رفت. دم در خانه مان از دور به او نگاه می کردم. دیگر چراغ اتاقش روشن نبود. می دانستم که جسور است. حتی حالا که بازو به بازوی داماد دارد، همبازی و یار دیرین خود را فراموش نمی کند. وقتی از در خانه شان دور شد به جای آن که سوار ماشین شود که داماد در را برای او گرفته بود، یک لحظه، در برابر بهت حاضران، برگشت. در لباس سفید عروسی کنارم آمد. دست هایش را دور تنم حلقه کرد سرش را دم گوشم گذاشت و گفت: یادت نرود گفتی تا آخر دنیا. سوار ماشین شد و از کنارم دور شد. سرخ شده بودم. می دانستم سهم من همین بود. تا آخر دنیا مریدش بودن. تا آخر دنیا عاشقش بودن.

حالا، پس از سال ها، با از نزدیک دیدن دوباره مهرانه، یاد و خاطره اش دست از سرم برنمی داشت. از خانه زدم بیرون. سوار ماشینم شدم. با سرعت در تاریکی شب و هوای شرجی زده خیابان ها می راندم. متوجه پلیسی شدم که از دور به من علامت می داد. ایستادم. پلیس پیاده شد. به من نزدیک شد. با خنده گفت آقا خیلی سرعت داشتی. عاشقی؟ با چشمان خیس به او نگاه کردم. با صدایی که از ته بغض ها و ناله های چندین ساله ام در می آمد گفتم: بله سی ساله که عاشقم. اشکم روی گونه غلتید. پلیس با بهت نگاهم کرد. سرش را زیر انداخت و گفت بفرمایید، و رفت. او هم درد عشق مرا شاید می دانست. عشقی که از کودکی در دل ریشه دوانده بود و به قول مهرانه، تا آخر دنیا باید با من باشد.