خاطرات دهه ۶۰

هر روز پس از کار آنچنان انرژی داشتیم که با کار سخت و استثمار شدید، پس از ٨  تا ١٠ ساعت لوله کشی، نقاشی و یا برق کشی به میدان جمال عبدالناصر می رفتیم و با مسافرانی که از ایران آمده بودند خوش و بش می کردیم و اطلاعات دست اول از ایران به دست می آوردیم. از طرف دیگر  به آنها اطلاعات می دادیم که چه بخرند و از کجا و چگونه بخرند تا چندرغازی سود برای آنها داشته باشد و یا بخشی از پول بلیت آنها را جبران کند.کیس نویسی و ترجمه و راهنمائی اکثر پناهندگان نیز به شکلی کار شبانه و آخر هفته  بود، با اینکه حتی المقدور مسائل امنیتی را هم در حد ممکن رعایت می کردیم و آدرس منزل را به همه کس نمی دادیم ولی به شکلی خیلی از کیس ها را ما مرور کرده و راهنمائی می کردیم و موقع آمدن افسر مهاجرت که هر چند ماه یک بار  برای مصاحبه با پناهندگان  به ابوظبی و یا موردی هم به دبی می آمد برای پناهندگان نقش مترجم را هم من و هم دوستم محمد میعاد به عهده داشتیم.

من و یکی دیگر از دوستان ـ علی هرمزی ـ که متاسفانه بعدها در عملیات فروغ جاویدان مجاهدین جان باخت تمام روز را کار می کردیم ولی رفقای دیگر هم بیکار نبودند و هرکدام در تقسیم کارهای دیگر مسئولیتی بر عهده گرفته بودند. به طور مثال شهاب قبل از اینکه در رستوران لیالی شیراز (شبهای شیراز) شغل شریف ظرفشوئی را پیدا کند مسئولیت خطیر تهیه کفش های همگی را بر عهده داشت. موقع نماز با یک کیسه پلاستیک در جیب و دمپائی مورد علاقه اش روانه مسجد میشد. با ورود به مسجد، در محل کفش ها کمی مکث، و کفش مورد نظر و سفارش شده را نشان کرده، سپس  دمپائی را در کیسه پلاستیک می گذاشت و کفش سفارشی را می پوشید و به خانه باز می گشت.  فردای آن روز دوباره برای کفش سفارشی بعدی با دمپائی معروف روانه مسجد می شد. جالب اینکه شهاب پس از این همه کفش آوردن ها هنوز داخل مسجد را ندیده بود.

کارگران خارجی روزگار سختی را در دوبی می گذرانند

علی که زمان شاه شیخ بوده و کم کم از طرفداران شریعتی و گروه فرقان  شده بود و در بندر هرمز او را شیخ علی می شناختند نیز داستان جالبی داشت. داستان آخوندها و حوزه “علمیه” را همیشه برایمان تعریف می کرد و با هم می خندیدیم. یک بار گویا ٣ هزار تومان پول آخوند صانعی را بالا کشیده بود. به این ترتیب که پول را قرض گرفته بود و بعد از ٢ سال به راحتی و با یک قسم حق به جانب که “در فلان روز و در فلان جا پول را  به تو پس دادم” مسئله را حل کرده بود!

علی خصلت های آخوندی را هنوز تا حدودی با خود داشت. با اینکه ٣۵ سال بیشتر نداشت و چند سال بود به علت  طرفداری از گروه فرقان آواره بود هشت تا بچه قد و نیم قد داشت و زن و بچه را به امان خدا رها کرده بود!

گویا زمانی هم که با آنها زندگی می کرده از قول خودش سه سال مجانی در خانه ای در قم زندگی کرده بود و پول اجاره را نداده بود. وقتی از او پرسیدیم که آخه چطور سه سال تونستی اجاره ندی؟ گفت من آخوند بودم و صاحب خونه هم از اون پولدارا. اول صاحب خونه گفت که ماهی ٨٠٠ تومان من هم گفتم باشه اشکالی نداره ولی اصلا پولی به اون ندادم تا ٢ سال. پس از ٢ سال ناراحت دوباره اومد که یا تخلیه می کنی و یا اجاره شده ١۵٠٠ تومن . من هم گفتم نه حاج آقا ١۵٠٠تومان را قبول می کنم و دوباره یک سال دیگه هم نشستیم با زن و بچه ها بدون اینکه پولی بدم تا اینکه آواره شدم!

سوپر مارکتی بود در محله بستکی دوبی (محل زندگی ما) که  ما بیشتر خرید غذائی را از آنجا می کردیم و غذاها و گوشت های حلال و حرام می فروخت. طبیعتا حرام ها ارزانتر بود و ماهم که هم کافر بودیم و هم وضع مالیمان خوب نبود همیشه حرام خوار بودیم. البته یواشکی و از ترس مسلمانان و مردم محل.

در این سوپر مارکت یکی از جوانان هم شهری علی به نام عبدالله کار می کرد و گویا دختر دائیش هم همسایه اون محل بود و هر وقت می خواست با دختر دائیش قرار بذاره علی به جای عبدالله کار میکرد. در این مواقع هم  سعی می کرد که اگر ما در منزل  کم و کسری داریم یه جوری برایمان جبران کند!

یک روز علی به خانه آمد و دیدیم کمی گرفته است. پرسیدیم علی چه شده؟ گفت ناراحتم، عبدالله امروز خجالت کشید!   پرسیدیم چطوری و از کی؟ چی شده؟ گفت موقع آمدن چون پیف پاف نداشتیم یک پیف پاف بزرگ توی جیبم گذاشته بودم بیاورم.  چون خیلی بزرگ بود سر پیف پاف از توی جیبم زده بود بیرون،  و عبدالله وقتی متوجه شد که من پیف پاف بلند کردم خیلی ناراحت شد و خجالت کشید! ما همه زدیم زیر خنده که بابا تو پیف پاف بلند کردی و عبدالله خجالت کشیده! گفت آره آخه اون هنوز منو اون شیخ علی “حجت السلام”  می شناسه و

باید بگم زمانیکه ما در دبی بودیم شرایط  بر عکس ایران بود. در ایران  مردم بیشتر مدرن هستند و امروزی  و رژیم خرافی و عقب مانده، مردم در دبی حتی تحصیلکرده ها و غرب رفته ها هم هنوز بیشتر خرافی و اسلام زده هستند. و دولت از این رو مشکلی برای سرکوب آنها ندارد.  و در بعضی موارد از نظر فرهنگی جلوتر از آنها هم هست.  من این رابطه را مثل رابطه شاه و خمینی می دیدم در سالهای ۴٢. زمانی که خمینی نمایندگی مناسبات فئودالی را  داشت و شاه در پی تدارک برقراری  نظام  سرمایه داری. البته همانطور که شاه و خمینی هر دو در ضد کمونیست بودن گوی سبقت را از هم می ربودند در امارات متحده هم اکثر شیوخ حاکم و محکوم ضد کمونیست تشریف داشتند!

 در همین مورد بد نیست  بدانید که ما بیش از ٢ سال در خانه ای زندگی می کردیم که از قول صاحب خانه “جن” داشت و سالها بود که کسی آن خانه را اجاره نکرده بود.  ما وقتی متوجه شدیم که این خانه را می شود به علت “جن داشتن” نصف قیمت اجاره کرد سراغ صاحب خانه رفتیم، خود صاحب خانه مطرح کرد که این خانه به درد نمی خورد چون “جن دارد”. ما مطرح کردیم که اشکالی ندارد ما حاضریم ٧٠٠ درهم برایش بدهیم. (کرایه معمول خانه ١۵٠٠ درهم بود). صاحب خانه گفت که” آخر با جن ها چه  کار می کنید؟” شاید شما شیوعی باشید؟ چون آنها معتقدند که جن با کمونیستها کاری ندارد! که من فورا زرنگی کرده و گفتم نه آقا جان ما دعای ضد جن را بلدیم  و با این کلک تونستیم تا بیش از ٢ سال با کمتر از نصف قیمت در آنجا زندگی کنیم. البته صاحب خانه و مردم محل نیز که با ما رابطه خوبی داشتند، با اینکه همیشه این شک را داشتند که ما شیوعی باشیم و یواش یواش هم تعدادی از آنها به شیوعی بودن ما پی بردند، متوجه شدن که “شیوعی” هم شاخ و دم ندارد.

  امارات متحده عربی  شامل ٧ امیرنشین است و حدود  ٢ میلیون نفر جمعیت دارد.  حدود ۴٠٠ هزار نفر عرب بدوی دارد و بقیه یک میلیون و ششصد هزار بیشتر کارگران مهاجر هندی، پاکستانی، فیلیپینی، سریلانکائی و

همانطور که زنده یاد منصور حکمت در جائی گفته بود که اگر پول نفت را در عربستان سعودی تقسیم کنند به هر نفر یک بنز میرسد، در دبی پول نفت را تا حدودی بین خودی ها یعنی شیوخ امارات تقسیم کرده اند و به هر نفر نه تنها یک بنز که یک خانه بزرگ قصر مانند و چند زن هم از کشورهای دیگر رسیده است.  یکی از شیوخی که ما خانه هایش را رنگ می کردیم ۶۵ ساله بود و دارای ۵ زن. زن اولش حدود ۵٠ سال داشت که از خود امارات بود. زن های بعدی به ترتیب ١۶ ساله، ١٨ ساله، ٢۴ساله، و ٢٨ساله بودند از هند و پاکستان و افغانستان و فیلیپین  که همگی هم ظاهرا مسلمان بودند. برای هر زن یک قصر درست کرده بود و آنها را مانند برده در آنجا نگه داری می کرد. فقط زمانی که ما مثلا برای یک ماه وارد یک قصر می شدیم تا رنگ کنیم او زن آن خانه را موقتا به خانه ای دیگر می برد. در خانه ها از استخر تا میز پینگ پنگ تا بیلیارد نیز وجود داشت ولی کسی نبود تا از این امکانات استفاده کند.

بیشتر مهاجران باسوادتر و از نظر فرهنگی و اجتماعی پیشرفته تر از آنها هستند. به طور نمونه ما یک همسایه داشتیم که ماههای رمضان برای ما شام مجانی می آورد به عنوان “افطاری”. ما هم شام را  که” مجانی”  بود و “ثواب” هم داشت را  در اول غروب می خوردیم . این آقا کلفتی داشت فیلیپینی، که در خانه اش کار می کرد، هم آشپزی می کرد و نظافت منزل، هم پرستار بچه هایش بود، هم به آنها انگلیسی درس می داد و هم مردک از این دختر سوء استفاده جنسی میکرد!

یک روز که این خانم فیلیپینی برای ما شام آورده بود دیدیم که چند کلمه فارسی هم بلد است گفتم این کلمات فارسی را کجا یاد گرفته ای گفت در دانشگاه وقتی داشتم فوق لیسانس می خواندم دوست پسری ایرانی داشتم که اون هم در دانشگاه با من همکلاس بود و به من مقداری فارسی یاد داد. گفتیم با این مدرک چرا به این شغل راضی شدی گفت آخه در مملکت ما به مدرک و تخصص من  نصف این مزد را هم نمی دهند. قلب آدم برای این چنین انسانهایی آتش می گرفت.

از نظر سیاسی گروههای چپ در دبی کسی جرات اظهار وجود علنی نداشت ولی مجاهدین که در پناه صدام بودند و شیوخ امارات  هم از صدام می ترسیدند. بدین ترتیب مجاهدین نان شان در روغن و  تقریبا وضع و امکاناتشان شان عالی بود.

دبیرستانی بزرگ در آنجا بود که بیشتر فرزندان ایرانیان وابسته و غیر وابسته به رژیم ایران در آنجا درس می خواندند و مستقیما زیر نظر رژیم اسلامی اداره می شد. ما هم هروقت بیکار می شدیم  و یا کار نقاشی کساد بود دم  چند تا از هواداران مجاهد را می دیدیم و آنها شب اطراف دبیرستان را که خیلی شیک و سیمانی و رنگی بود پر از شعار برعلیه رژیم و به نفع مجاهدین و رجوی ها  می کردند.  صاحب کار ما دوباره چند روزی قرارداد کار می بست بدون اینکه منشا این شعارنویسی ها را بداند و ما هم چند روزی دوباره کار داشتیم.