شهروند ۱۱۷۴

این خارجی های دست و پا چلفتی، هرگز نتوانستند بفهمند که شاعر شیرین سخن ما چرا گفته است هنر نزد ایرانیان است و بس؟

چون اینها فکر می کنند هنر فقط نقاشی و مجسمه سازی و موسیقی و این جور چیزهاست، نمی دانند زیر خط فقر زندگی کردن آنهم در شرایطی که انسان بالقوه ثروتمند باشد نیز هنر است و باورشان نمی شود که ایرانی ها، اگر بخواهند، می توانند چنان بروند زیر خط فقر، که با ذره بین هم نشود پیدایشان کرد!

بله ما مردم می توانیم به آن جوک قدیمی، واقعیت ببخشیم:

می گویند دو تا آدم خسیس، توی استخر شرط بستند که بروند زیر آب و هرکدام که زودتر بالا آمد، ده شاهی به آن یکی بدهد.

پلیس هنوز نتوانسته است جنازه هیچکدام از آنها را پیدا کند!

ماجرای خط فقر درکشور ما، و شتابی که مردم برای رفتن زیر آن از خود نشان می دهند، باعث شده است که خارجی ها از خودشان بپرسند: نکند زیر خط فقر هم خبری باشد و سر ما بی کلاه مانده باشد؟!

هجوم مردم و استقبال آنان برای رفتن زیرخط فقر به جائی رسیده است که رئیس شورای اسلامی خاش هفته گذشته اعلام کرد که ۷۰ درصد مردم خاش زیر خط فقر زندگی می کنند، یعنی تقریباً همه رفته اند اون زیر!

بدیهی است که بعضی از خارجی هائی که می دانند زیر خط فقر زندگی کردن چه مصیبتی است از خودشان می پرسند گیرم که رئیس جمهورشان گرفتار است و سرگرم مبارزه با دستهای پنهانی که سعی می کنند وضع مملکت را آشفته کنند، آیا کس دیگری از مسئولان مملکت نیست که به مردم خاش بگوید خانمها، آقایون، اون زیر چیکار می کنین؟ یا توی خاش نیروی انتظامی وجود ندارد که بروند این مردم کنجکاو و الکی خوش را به زور پس گردنی هم که شده از زیرخط فقر بیاورند بالا و حالی شان کنند که زیر خط فقر حلوا خیر نمی کنند؟


تاریخچه پیدایش خط فقر را شاید بشود اینگونه خلاصه کرد که: مردمی که منتظر بودند پول نفت را بیاورند سر سفره هایشان، ناگهان متوجه شدند که در محاصره خطی به نام خط فقر هستند .

به تصور اینکه این یک پدیده جدید و نوظهور است، و نوآوری و شکوفائی که صحبتش می شود همین است، به تقلید ازکسانی که وقتی جاده ای ساخته می شود بلافاصله زمین های اطرافش را می خرند و بعد به ده ها و صدها برابر قیمت می فروشند، به دست و پا افتادند که از این نمد برای خود کلاهی بسازند.

متاسفانه دور و بر خط فقر چنان پر بود که جای سوزن انداختن هم پیدا نمی شد.

ناچار عده ای از آنها رفتند زیر خط فقر و در آنجا مشغول جستجوی طلا شدند!

عده دیگری ازکسانی که دور و بر خط فقر زندگی می کردند به تصور اینکه آنهائی که زیرخط فقر رفته اند میلیونر شده اند و دارند با دمشان گردو می شکنند، هول هولکی دست زن و بچه شان را گرفتند و بردند آن پائین ها که از مزایای قانونی زندگی زیرخط فقر، بهره ببرند.

جالب اینجاست که این کاشفان دنیای جدید، به تازگی خط فقر جدیدی کشف کرده اند که تا به حال کمترکسی از آن خبر داشته است.

می گویند برای رسیدن به آن باید سوار آسانسور شد و۲۱۹ طبقه از خط فقر رفت پائین تر!

به گزارش سایت آفتاب، در حالی که در دیماه سال ۸۵ حداقل درآمد مورد نیاز یک خانوار۴۰۰ هزار تومان اعلام شد، شورای عالی کار مجبور شد برای جلوگیری از ریزش و اخراج بیشتر کارگران، دستمزد ماهانه را ۱۸۳ هزار تومان، یعنی ۲۱۹ درصد پائین تر از خط فقر تعریف و اعلام کند.

(۲۱۹ درصد را اگر به سانتیمتر و میلیمتر تبدیل کنیم می شود ۲۱۹ متر!)

به قول معروف یک لا بود، نرسید، دولایش کردند که برسد.

تصور من این است که چون منابع ملی ما یعنی نفت وگاز و فلزات قیمتی مان آن پائین پائین ها، یعنی زیرزمین است، مردم زرنگ و با هوش ایران، به بهانه دستیابی به این منابع رفته اند زیر خط فقر و مرتباً هم می روند پائین تر بلکه چیز دندان گیری پیدا کنند.

طفلک ها روی زمین که دستشان به چیزی بند نشده است!


چراغی که به خانه رواست…


به گزارش رسانه های جمعی، آقای احمدی نژاد روز دهم اردیبهشت، در رأس هیاتی بلند پایه، عازم کلمبو، پایتخت سریلانکا می شود تا نیروگاه برق آبی این کشور را که با ۴۵۰ میلیون دلار سرمایه ایران ساخته شده افتتاح کند.

به گزارش همین رسانه ها، راجا باکسه، رئیس جمهور سریلانکا که در نوامبر سال ۲۰۰۷ به ایران آمده بود، با خواندن وردی به زبان شیرین سریلانکائی، موفق شد یک قرارداد ۹/۱ میلیارد دلاری با ایران امضاء کند.(متاسفانه صد میلیون کمتر از دو میلیارد)

به گزارش خبرنگار شهروند، آقای باکسه در بازگشت به کشورش بسیار پکر بوده و در هواپیما هی قهوه سفارش می داده و هی استغفار می کرده و می گفته لااله الی الله …لااله الی الله .

میهمانداران، خلبان هواپیما را در جریان می گذارند و او از ترس اینکه مبادا دلخوری رئیس جمهور باعث سقوط هواپیما شود! هواپیما را ول میکند به امید خدا و می آید به قسمت مسافران و می پرسد چی شده قربان، چرا دلخورین؟

و آقای باکسه با عصبانیت جواب می دهد دیگه چی می خواستی بشه؟ آقای احمدی نژاد ۱۰۰ میلیون دلارکمتر از هوگو چاوز به من داد. آدم این توهین را چه جوری میتونه تحمل کنه؟ من چی چیم کمتر از چاوزه؟

خلبان زیرک هواپیما جوابی به رئیس جمهور می دهد که مثل آبی که روی آتش بریزی، او را آرام می کند. او می گوید قربان، اگر خودتان را با مردم ایران مقایسه کنید که از اینهمه افزایش قیمت نفت، چیزی گیرشان نیامده، آرام می شوید!



آزادی های تازه برای خانمها…


من که بالاخره نفهمیدم منظور خانمها از اینکه هی آزادی آزادی می کنند چیست؟ ظاهراً هرچقدر بیشتر به آنها آزادی می دهیم، طلبکارتر می شوند؟

امروزه که دیگر خانم ها تحت فشارهای سابق نیستند و خدا را شکر بسیاری از آزادی هائی را که سالها برای به دست آوردنش مبارزه کرده اند، به دست آورده اند، دیگر از جان ما مردها چه می خواهند؟

به عنوان مثال، امروزه خانمها میتوانند جای سیلی محکمی را که شوهر به صورتشان زده است به پزشک نشان بدهند!

در زمان قدیم کی خانمها اجازه داشتند صورتشان را نشان یک مرد غریبه بدهند؟ هزارجور حرف برایشان درمی آوردند حتی اگر آن مرد پزشک بود.

در اتوبوس ها برای خانمها قسمت مخصوصی در نظرگرفته شده که مردها باید حسرتش را بخورند. بیمارستان خاص زنان ساخته ایم که هیچ مردی جرأت رد شدن ازکنارش را نداشته باشد مدرسه ها زنانه مردانه است، کتابهائی برای خانمها نوشته شده که آقایان برای یک نگاه کردن به آن باید آه بکشند دریا …

دریا که از همه جالب تر است. خانمها میتوانند مایوی دو تکه بپوشند و به دریا بروند البته مشروط بر اینکه روی مایو، بلوز و شلوار را فراموش نکنند و روی بلوز و شلوار، روپوش و روسری از قلم نیفتد!

حقوقی که زنها امروزه به دست آورده اند آنقدر زیاد است که باید درباره اش کتاب نوشت. به عنوان مثال در گذشته خانمها کجا اجازه داشتند با سبزی خشک قورمه سبزی درست کنند؟ شوهره قابلمه خورش را از پنجره پرت می کرد بیرون، در حالی که امروزه خود آقا سبزی خشک می خرد و به خانه می آورد و می گوید عزیزم یک قورمه سبزی خوشمزه درست کن ببینیم.

به تازگی نیز در سریال ها و فیلم های فارسی می بینیم که خانم ها این آزادی را به دست آورده اند که با روپوش و دو تا روسری که یکی از آنها شوخی و یکی دیگر از آنها بسیار جدی است به رختخواب بروند و بخوابند که البته من اینهمه آزادی را باور نمی کنم، ممکن است فیلم باشد و فیلممان کرده باشند؟!


تاریخ به میرغضب ها ظلم کرده است!

یقیناً خوانده یا شنیده اید که هفته پیش دو نفر را که در عربستان مواد مخدر پخش کرده بودند، گردن زده اند!

دوستی که این خبر را به من داد، با ناراحتی می گفت معلوم نیست این مجازات های غیرانسانی کی پایان می یابد؟

گفتم دوست عزیز،کجای این کار غیرانسانی است؟ هرکاری را که انسانها بکنند، انسانی است دیگر!

اعتراض کرد که به! ما را باش که به دیوار چه کسی یادگاری نوشته ایم. آخر این نوع مجازات ها مال هزار سال پیش بود. اگر هم قرار باشد کسی را از بین ببرند چرا مثل آمریکائی های متمدن مجرم را نمی خوابانند روی یک تخت، دست و پایش را نمی بندند و با یک آمپول سمی راحتش نمی کنند؟

گفتم عزیز من، اولا که کشتن، کشتن است و فرقی نمی کند که با آمپول بکشی یا با شمشیر. ثانیاً هر ملتی یک رسم و رسومی دارد. عربها این جوری اش را دوست دارند و میرغضب های آنجا به شیوه کلاسیک عمل می کنند.

پرسید مگر هنوز هم میرغضب هست؟ گفتم میرغضب که از بین نمی رود، اسمش را عوض می کنند. مثلا خود ما اسمش را گذاشته ایم شکنجه گر که یک نوآوری در این صنعت کرده باشیم.

بعد برای آنکه سر به سر دوستم گذاشته باشم، به دفاع از میرغضب ها پرداختم وگفتم برعکس آنچه تو فکر می کنی، در تاریخ به هیچ گروه و دسته ای مثل میرغضب ها ظلم نشده است!

این مادرمرده ها شغلی دارند که باید برای همه حتی نزدیک ترین کسانشان، ناشناس بماند وگرنه هم جانشان در خطر است هم دیگران طردشان می کنند. توی تلویزیون ندیده ای کسانی که طناب دار را به گردن دیگران می اندازند چگونه سر و صورت خود را با کلاه پشمی می پوشانند؟ فکر می کنی گرمشان نمی شود و نفسشان نمی گیرد؟ ولی چه کنند مادرمرده ها؟!

بعد با خنده پرسیدم خود جنابعالی اگر بدانی فلان شخص در سازمان امنیت کشورت به چه شغل شریفی مشغول است جرات می کنی شب بروی خانه او میهمانی؟حتی اگر برایت چلوکباب زعفرانی درست کند؟!

گفت ماجرای میرغضب های قدیم، با شکنجه گران مدرن فرق می کند .

شاهان و حکام قدیم که شاید تنها کارفرمایان ثروتمند زمان خود بودند، تلفنچی و برقکار و سکرتر وکارشناس اقتصاد و متخصص کامپیوتر که نمی خواستند.

آنها خواجه حرمسرا می خواستند، جارچی استخدام می کردند راپورتچی لازم داشتند، آبدارباشی می خواستند، سفره دار باشی لازم داشتند و از همه بیشتر و مهمتر، میرغضب، اما حالا هزارجور شغل هست و کسی مجبورنیست شغل آدم کشی را انتخاب کند.

گفتم همین طور است که می گوئی چون یکی از میرغضب های زمان ناصرالدین شاه هم درحال مستی برای پدربزرگ من درد دل کرده وگفته بود الهی تیکه تیکه شه این نونی که از گلوی ما پائین میره! اینهم شد شغل؟ توی عروسی دختر برادرم نتونستم شرکت کنم چون قرار بود همان روز یازده نفر را سر ببرم.

همه از من دلخور شدند، برادرم باهام قهرکرد، با زنم دعوا مرافعه کردم، ولی چکار میتوانستم بکنم؟ می توانستم به آنها بگویم چکاره ام؟ خودشان سرم را می بریدند! تازه از نان خوردن هم می افتادم، شاه هم دستور میداد چشم های خودم را در بیاورند.

پدربزرگم از او پرسیده بود: یعنی همسرت هم نمی دانست چکاره ای؟

با خنده جواب داده بود این چه سئوالی است که می کنی؟ اگر می دانست، با چه جراتی شب حاضر می شد بیاید کنار من بخوابد؟!

و گفته بود: تصور کن تو داری سر می بری و می دانی که الان منزل برادرت چه بزن و بکوبیه!

او به پدربزرگم که آن موقع نود سالش بود توصیه کرده بود که: هیچ وقت دنبال چنین شغلی نرو، هر چقدر هم که درآمدش عالی باشد!