شماره ۱۲۰۱ ـ پنجشنبه ۳۰ اکتبر ۲۰۰۸
در زمانه ی دروغ، وقتی که آدم از شنیدن دروغ و ابتذال اشباع شده است. در زمانه ی بیگانگی، از خود بیگانگی، فردگرایی مطلق، در زمانه ی من، من، من ها، و نه من همین که هستم . . . در زمانه ی سالاری و اقتدار قدرت گرایی های پوشالی، دکتر مهدی فروغ، تنها، اما با پرنسیپ های ممتاز، نادر و کمال گرایانه در خانه ی کوچکی سالها به سادگی زندگی می کرد. . . با گنجینه ای غنی از تاریخ، هنر و فرهنگی روایت نشده . . . از عشق، از شور، از شیفتگی، از عاطفه، از احترام، از استقامت و ایستادگی . . . از شکیبایی . . . از سکوت و کمال گرایی. . .

آدم وقتی که به دیدار دکتر فروغ می رفت، موقعی بود که دلش برای “انسان دیدن” تنگ می شد. بعد از دیدار دلش باز می شد. یعنی مثل این بود که یک پرنده ی آزاد، در قفس را باز می کرد و به جای پراشیدن صدای جیغ آهن بر آهن، آدم با آدم، انفجار و تکه تکه شدن، . . . آوازی خوش سر می داد و بعد می پرید و می رفت . . . که آدم را هم به صعود می کشاند و هم به عمق . . . دکتر فروغ حقیقتا صدایی خوش داشت، اما هرگز در مجالس عمومی آواز نمی خواند. . .

دکتر فروغ بنیانگذار دانشکده هنرهای دراماتیک و تئاتر آکادمیک در ایران، در ۲۴ سپتامبر ۲۰۰۸ در سن ۹۷ سالگی در خانه سالمندان
HCR. Manor Care در شهر نورت بروک ایلی نوی درگذشت. در مراسم تدفین او، به همراه پروفسور سیروس (علی) فروغ، شماری از دوستان وی حضور داشتند.

دکتر فروغ تا یکسال و چند ماه پیش، وقتی که پسرش سیروس چند روز از هفته را در دانشگاه کارنگی ملون پنسیلوانیا به تدریس مشغول بود، اغلب اوقات در خانه اش تنها زندگی می کرد. هنوز طبق عادت همیشگی اش ساعت ۵ صبح از خواب بیدار می شد. رختخوابش را مرتب می کرد. اگر سرما استخوان سوز نبود، نیم ساعت پیاده روی می کرد و در آشپزخانه ای که بسیار مرتب بود، به آشپزی می پرداخت. کتاب می خواند و می نوشت. همسرش فخر زمان دولت آبادی را در سال ۱۹۹۲ از دست داده بود. من نمی دانم با تنهایی چگونه برخوردی داشت؟ و نمی دانم راز جوانی و جوان اندیشی اش در چه بود! او شاید همچون هانوئل دِ الیویرا کارگردان ۱۰۰ ساله پرتغالی، راز جوانی را “در کار” می دانست. در هنر چگونه زندگی کردن، در داشتن دیسیپلین و پرنسیپ های عالی و کمال گرایانه . . .

در سالگرد تولد نود سالگی اش که توسط خانه ایران در شیکاگو جشن گرفته شد و خلیل موحد دیلمقانی نیز حضور داشت، وی به مدت یک ساعت، بلیغ و پر محتوا، با یک انرژی جوان و صدایی نیرومند سخنرانی کرد، که حضار را شگفت زده کرد. این شگفت زدگی در سال ۲۰۰۶ در بزرگداشتی که دانشجویان دانشکده هنرهای دراماتیک در لوس آنجلس برای وی ترتیب داده بودند نیز به چشم می خورد. مهوش آژیر دوست دوران دانشکده ام و بازیگر تئاتر، چند روز بعد از دیدار با او، در یک گفت و گوی تلفنی دوستانه به من گفت که: “آن چه بیش از هر چیز حس تحسین و شگفتی مرا برانگیخت، شکوه و وقار انسانی اش بود. پرنسیپ های نادری که آدم کمبودشان را بسیار حس می کند.”

دکتر مهدی فروغ

دکتر فروغ از یک پدر روحانی و مادری زحمتکش و قدرتمند در تویسرکان به دنیا آمد. در ۵ سالگی پدرش را از دست داد و مادرش او را به تنهایی اما با دانش و حشمت بزرگ کرد. احترام و ارزش گذاری خاص دکتر فروغ به زنان از نوع تربیت ویژه مادرش به عنوان یک مادر تنها تاثیر پذیرفته بود. او ساعات طولانی درباره شهامت و بزرگ منشی مادرش در مقابله با دشواری ها و تنگ نظری ها صحبت می کرد و تاکید می کرد که رهبری و هدفمندی مادرش در دانش و فرهنگ او را چنین محکم و استوار بار آورده است. دانش، اراده و تجربه، عناصری بودند که جوهر و اسانس دکتر فروغ را شکل دادند و هنر زندگی کردن و بارور زیستن را در او تقویت کردند.

در چنین زمانی که وی از زنان بزرگ، اما گمنام تاریخ همچون مادرش سخن می گفت، من و دوستانم می خواستیم با ضبط صدا و فیلمبرداری از او، تاریخ و روایات شفاهی مهم درباره زنان را به ثبت برسانیم، اما وی تا آخرین لحظه زندگیش هرگز اجازه نداد که با ثبت صدا و تصویرش، چهره پر رمز و راز و حقیقت گوی او آشکار شود. او می گفت: شما می توانید هر چه من می گویم به روی کاغذ بیاورید، اما نوع دیگرش را نه!

آیا او با رمانتیسمی خاص ابهت تاریخی بودنش را نمی خواست دیجیتالیزه بکند؟ آیا عشق او به هنر “زنده” آنقدر عمیق بود که خاطره اندوزی را در سلولهای ذهن، به نوار دیجیتال فیلم و صدا ترجیح می داد؟ آیا او در آمیزه ای از سادگی و پیچیدگی، انسان را با فرصت طلبی هایش در مخدوش کردن حقیقت پیوسته در مد نظر داشت؟ آیا او در نهایت اعتماد، بی اعتماد بود؟ آیا او در حقیقت گویی و حقیقت گرایی به طور مطلقی مطلق گرا بود؟





آیا این خصیصه های خالص او، و استفاده از واژه قدرتمند “نه” نبود که او را منحصر به فرد کرده بود؟

نمی دانم!

نتیجه ی کوشش های دکتر فروغ و تعلیمات ویژه مادرش این شد که بعد از پایان تحصیلاتش در دانشسرای عالی تهران در سال ۱۹۳۸ به دانشگاه آکسفورد فرستاده شد و پس از آن به رویال آکادمی هنرهای دراماتیک در لندن. در اواخر جنگ جهانی دوم به ایران بازگشت و در دانشسرای عالی موسیقی شروع به تدریس کرد. حاصل تدریس آن سال ها کتاب “چگونه از موسیقی لذت ببریم” بود. بعد از ۵ سال عازم آمریکا شد و در دانشگاه کلمبیای نیویورک، دکترایش را در رشته ادبیات و هنر دریافت کرد.  دکتر فروغ با فخرزمان دولت آبادی دختر حاج میرزا یحیی دولت آبادی، یکی از مؤسسین قانون اساسی ایران و عضو مجلس در دوران مشروطیت، در کنسرواتوای موسیقی آشنا شد و آشنایی آنان به ازدواج انجامید.

فخرزمان دولت آبادی از اولین زنانی بود که برای تحصیل ویلن در موسیقی کلاسیک به بروکسل رفت و بعد از بازگشت به ایران در دانشسرای عالی موسیقی و همچنین در دانشگاه تهران به تدریس مشغول بود.

دکتر فروغ بعد از تاسیس دانشکده هنرهای دراماتیک، با استفاده از برنامه های آموزشی دانشگاههای معتبر تئاتری اروپا و آمریکا، دانشجویان را در دو سال اول عمومی با مواد درسی گوناگونی از جمله: فلسفه، میتولوژی، تاریخ اساطیر، متدولوژی، جامعه شناسی، روانشناسی، ادبیات، نقد و انتقاد تئاتر، فن بیان، سینما، موسیقی، تئاتر سنتی و تعزیه و سپس دروس اختصاصی هر رشته ای در دو سال بعد آشنا می کرد. وی همچنین با ترجمه آثاری همچون “باغ وحش شیشه ای” اثر تنسی ویلیامز، “پدر” اثر اگوست استریندبرگ و “تکنیک نمایشنامه نویسی” اثر لاجوس اگری، نمایشنامه نویسان جوان را تشویق می کرد که با تسلط و دانش بر آثار بزرگان تئاتر غرب، خلاقیت خود را پرورش داده و شیوه و فرم نوینی را در نوشتن بیافرینند.

در دوران انقلاب، زمانی که برای دیدار پسرش به آمریکا آمده بود، اموال او که شامل یک خانه و کتابخانه شخصی بسیار بزرگی بود، مصادره شد و وی به همراه همسرش ناگزیر در شیکاگو مستقر شد.

در مراسم شب هفت وی که در دانشگاه نورث ایسترن به همت دکتر حمید اکبری برگزار شد، پروفسور سیروس فروغ ضمن پرداختن به جنبه های گوناگون زندگی پدرش، از دوران تبعید به عنوان سخت ترین دوران زندگی خانوادگی شان یاد کرد:

“ما همه چیزمان را از دست داده بودیم. زمانی بود که خرید “نان” مشکل اساسی ما شده بود. من مجبور بودم برای تامین زندگی چند برابر کار کنم. و در بسیاری از موارد کنسرت هایم را منحل کنم. و مهمتر از همه بخش عظیمی از وجود پدرم را هرگز نتوانم بشناسم. تنها راه این بود که از خدمات اجتماعی دولتی کمک بگیرم. پدرم مصرانه این پیشنهاد را رد می کرد و آن را علیه منش و وقار خانوادگی مان تلقی می کرد، اما وقتی که مجبور به قبول آن شد، گفت در اداره خدمات اجتماعی وقتی که خانم بسیار سرشناسی را در صف دیدم، از خجالت بدنم آب شد! گفتم: مطمئن باشید که آن خانم نیز به مشکلی همچون مشکل شما دچار شده بوده اند!”

هر چند سالها بعد از او خواسته شد که به ایران برگردد و به تدریس ادامه بدهد، اما او هرگز به ایران بازنگشت!

او با پرچم سه رنگ ایران در کنار همسرش به خاک سپرده شد.

در مراسم خاکسپاری او گفته شد: “او در یک خانواده معمولی به دنیا آمد، اما به یک انسان باشکوه تبدیل شد.”