شوهر بشکن زنان به خانه آمد و برای اولین بار همسرش را درآستانه، نه آستانه نه، توی پذیرایی بوسید. چون فقط زن و شوهرهای ایرانی یعنی در واقع نامزدهای ایرانی قبل از ازدواج همدیگر را درآستانه ی در می بوسند؛ چرا که بلا دور در آستانه ازدواج هستند. پس از ازدواج هم این کارها شگون ندارد، حالا اگر غریبه را ببوسند می گویند خب ثواب کرده و به فکر توشه آخرتشه. ولی بوسیدن همسری که چه ببوسی چه نبوسی تا آخر عمر باهات هست، نه تنها خوبیت ندارد بلکه تا حدودی افت هم دارد آدم همسرخودش را ببوسد، کی مثلا چی بشود؟
خلاصه همسرش می خواست لب به سخن بگشاید و از مدرسه بچه اش بگوید و بپرسد تا این وقت شب کجا بودی که شوهرش مهلت نداد و با لبخندی از عمق وجود، یعنی از دهلیزهای پر از خون قلبش، و ایضا با عشوه ای منهای فارنهایت خرکی، همسرجان را بوسید. همسرجان فکر کرد شاید مثل همیشه شوهرش به پست رفیق ناباب خورده و داستان از ما بهتران بیخ گوشش خوانده اند، شاید توی ساب وی عکس عشوه ای تبلیغاتی دیده و مثل گاهی اوقات که هنوز وارد نشده بیخ خرش را می چسبد و هنوز تصفیه حساب نکرده، می خواهد کار دستش بدهد، خودش را کنار کشید و با تعجب پرسید: “چه خبره امشب اینقدر احساساتی شدی؟ تو که همیشه منطقی بودی!”
۲
شوهرجان با لبخندی دراماتیک و بدون صغری کبری چیدن سعی داشت لب های بدون ماتیک همسرش را دوباره ببوسد ولی همسرجان این بار بی آن که سعی کند خودش را کنار بکشد و یا مثل فیلم های هندی پشت ستون قایم شود، اجازه داد همسرجان ببوسدش. چون می خواست بداند مست است یا هوشیار؟ شوهرجان بی اراده گفت: جدایی… البته لغت انگلیسی اش را به کار برد و چند بار تکرار کرد: سَپَری شِن!
همسرجان روی مبل روبرویی نشست و نگاهش کرد: “بالآخره به این نتیجه رسیدی که منطقی ازهم جدا شیم؟! و اضافه کرد: “درست نیس آدمای درس خونده ای مث ماها که همیشه به دیگران سرکوفت نفهمی می زنیم با جار و جنجال طلاق بگیرن.”
شوهرش چشمهایش را بست و با حالتی عارفانه نالید: “سَپری شِن!”
همسرجان طاقت از دست داد و پیش خود گفت شاید احتیاج به کمک دارد به همین دلیل پرسید: “سیگاری زدی؟” و بدون اینکه منتظر جواب شوهرجان شود خودش پاسخ داد: “چته؟ امشب خیلی خرابی، تو هپروتی، فقط تو رو خدا یه وقت رو مبل بالا نیاری!”
۳
سرانجام شوهرجان تکانی به خود داد و کتش را پرت کرد روی مبل و گفت: “هیچ فکرکردی چرا وقتی یه زن و شوهر از هم جدا می شن مرده خورا کف می زنن؟”
همسرجان به ته کفش گِلی شوهرجان خیره شد و گفت: “خواهشن اون کفشاتو درآر بنداز اونجا، یه من گِل بهشون چسپیده.”
شوهرجان نگاهی به گِل ته کفشهایش انداخت و گفت: “از گِل اومدیم و یه روز برمی گردیم توی گِل!”
همسرجان مطمئن شد که شوهرجان درهپروت نود درصد بسر می برد. چیزی تو مایه های الکل نود درجه. و نالید: “ایکاش منم می تونستم مث حضرتعالی یکساعت هم که شده اینطوری بی خیال همه چیز بشم… ”
شوهرجان از جایش بلند شد و به طرف همسرجان رفت. همسرش از ترس خود را کنار کشید. شوهرجان آرام و شمرده گفت: “فردا همه برامون کف می زنن، کلی داستان درباره جدایی مون درست می کنن، فیلم مون می کنن، شایدم بهمون جایزه بدن و میلیونها نفر به خاطر ما بغض می کنن و اشک می ریزن!”
همسرش با تعجب نگاهش کرد و همه چیز دستگیرش شد. شوهرجان کله مبارکش را مثل پاندول ساعت دیواری به این سو و آن سو حرکت داد و گفت: “حالا که اینطوریه بیا میلیونها نفر رو خوشحال کنیم و همین فردا از هم جدا شیم!” همسرجان یک آن به خودش آمد و جواب داد: “برعکس… بیا فقط به خاطر یه نفر، به خاطر بچه مون از هم جدا نشیم، بی خیال میلیونها نفر!…”