شهروند ۱۲۲۵ پنجشنبه ۱۶ اپریل ۲۰۰۹
“کلاژ” بوی مصنوع بودن دارد. به کلاژ که فکر کرده ام اول انعکاسی که از تابلو سویم پرتاب شده است صفت ناهمجنس رنگ و روایت کار بوده است. کلاژ اما خوبی های خودش را هم داشته است، صورت استادانه ای بوده است از چل تیکه ی خودمان، حالا گیرم چهار تیکه بیشتر نبوده باشد.
به کارهای توران زندیه نگاه که می کنم، به آمیزه های آهن و آدم و چرخ دنده و بال و ترکیبی که از مو به پرنده و پرهیپ های دیگر تبدیل می شود و نمی شود، به آرامش و هارمونی رنگ و رخسار، کلاژ کنار می کشد، جای ناموزونی پر می شود از توازن رنگ و رضایتی که از تابلو پا می شود می آید می نشیند بر دل شما.
به هارمونی چیدمان توران زندیه که دل می سپارم، به فضای خاکستری که خط سیاهی در آن هست که سر زن شدن دارد و در دور دست افق در نوری خیره کننده خلاص می شود، و یا آن پارچه ها، زنها، موها، حرکتها و هارمونی های رنگ و فهم، و آن یکی چیز که پس ام می زند، آن صورت بی نقص آن زن زیبا که انگار آمده است صحنه را در هم بریزد، طاقت نمی آورم و به نقاش حرف حسم را می زنم، می خواهم بگویم توی
کله ی پر از لک و پیس کلاژ این صورت بی عیب و نقص چه می کند؟ آن صیقل و زیبایی غیر مزاحمت چه نقشی می تواند داشته باشد؟ این نقطه ی زیبا میان آن همه دست و پا و کمر و آوارهای دیگر چرا جا خوش کرده است؟ و آرزوی هاشور زدن به این صورت را با توران زندیه در میان می نهم. اما در خلوت که به کار خیره می شوم، تامل که می کنم به آوار بارهایی که بر تابلو باریدن دارد دل که می دهم می بینم این من بوده ام که طاقت نکرده ام، آن زیبای به ظاهر بی درد دارد له می شود زیر آن همه مصیبت که بر او باریدن گرفته است، در تنهایی خویش حق را روانه ی جانب توران زندیه می کنم و نگاه همه جانبه نگر و زنانه اش به انسان و عصر او.
توران زندیه در کارهایش علاوه بر هارمونی رنگ و فهم و فضایی که در جان آدم جا خوش می کند، زمان خود را نیز روایت می کند، زنانگی را از یاد نمی برد، نه تنها این بلکه مرکز هر کارش اول می شود زن و بعد هارمونی و بعد فهم درست.
از خوبی های دیگر کارهای توران زندیه ابعاد نقاشی هاست، در کلاژ بعد که می آید همآوایی کار صدمه می بیند، برای همین است که گریز از بعد آن هم بعدی که بتواند از بوم به تندیس رسد دشواری کارست. توران زندیه اما با همان آرامش خاطر و خلوت خاص پا در این قلمرو می نهد و آدم که به انبوه کارهای او نگاه می کند، پارکی می بیند سرشار مجسمه های زنان، موها، اندامها، صحنه های جنگ و باران و پرچم و ریشه هایی که کله های آدمها هستند و قعری که دوباره روی آسایش در خود دارد و تکه کاغذهایی که آدم و رنگ و رویا می شوند، و رقصی در جانشان گره خورده است که اندک اندک از بوم به بیننده سرایت می کند. و آدم اسیر آن همه تندیس، آن همه جان زنانه و دلبرانه و دل به هم زن می شود، آن همه توازن و ناموزونی، آن همه رنگ، آن همه زندگی در ذات، آن همه تلخی و تاریکی، آن همه نور، آن همه پارچه، آن همه آرزوی رقص در آن همه بدن ناموزون از زور موزونیت، و حالا این دو کله این دو صورتک، این دو تیکه قیچی شده از کدام مجله که در دستان مادرانه توران زندیه جان گرفته اند، دهانشان پر جواهر است جای دندان، و چشمانشان آن یکی تیکه کاغذ آن یکی مجله ی مرحوم است که حالا این همه جان و جنبش دارد و نمی خواهد دست از سر بیننده بردارد که در آن زمینه ی شیر قهوه ای و آن چند تیکه کاغذ، اصل آفرینش اتفاق افتاده است.
شما اگر بریده های کاغذ را کنار هم بچینید و آبی و قرمز و شیر کاکائویی و سبز یشمی را قاطی کنید چه می شود؟ گیرم زمینه ای هم داشته باشید از آن یکی کاغذ آلوده به سبز و خاکستری، اگر توران زندیه باشید، پرنده دارید، ساز دارید، پرواز دارید، و پرده پرده حکایتی که دل تمام شدن ندارد.
به توران زندیه و کارهایش نگاه می کنم، به تولدی که هزار بار مادر شدن کم اش است، به هنرمندی که در فرصت اندک، آفرینش انبوه و با اهمیت کرده است. به نقاشی که کلاژ حالا با او تعبیر تازه ی خودش را دارد. به تبریکی که نوک زبانم است و به بانگ بلند می گویمش: تولد نقاشی به نام توران زندیه مبارک!