در دومین سال انقلاب، ما از تدریس ادبیات محروم می شویم و به ناچار به تهران می رویم و من چند شعر و یک نقد در پیوند با شعر جنوب می نویسم و به مجله ی فردای ایران که دکتر رجبی سردبیرش بود می دهم. همین باعث می شود بدانم شاعر نامدار میهنمان سیدعلی صالحی هم در آنجاست. من و صالحی و بختیاری و دیگران می شویم همکاران فردای ایران. سحر و سارا همان جا مهدکودک می روند و نسرین بزودی می شود همکار مهد کودک و من و دکتر رجبی جور غریبی به هم انس میگیریم و تقریبن همه ی روزهای مان با هم سپری می شود و دیگر تنها سردبیر من نیست کسی است که چنان به او خو کرده ام که انگار در عالم دوستی دنیای پیش از او را به یاد نمی آورم. من و صالحی علاقه و ارادت خاصی به استاد پیدا می کنیم این اردات به من که می رسد صد چندان می شود. همیشه گفته ام اگر دکتر رجبی در زندگی من نبود چه بسا در آن دوران پر هیجان جوانی جان بر سر آرمان هائی می دادم که دکتر به زیبائی می گفت، این میهن بیچاره به شما جوانان برای چاره دردهایش احتیاج دارد کوشش کنید زنده بمانید!
دکتر رجبی از معلمی هرگز دست بردار نبود، هرچقدر هم که با آدم دوست بود و یا ملاحظه داشت اگر پای معیارهایش پیش می آمد، خشن و سخت گیر می شد. اگر کاری کرده بودی که سزاوار سرزنش بودی سرزنشت می کرد. هنر درمانی که حاصل همین یکی دو دهه است را به درستی به کار گرفت تا ما را به اهمیت زندگی و زنده ماندن تشویق کند. کاری که از هزاران جوان دیگر مانند ما که دکتر رجبی نداشتند دریغ شد.
در آن سالها وجود انسان جهان دیده و سرد و گرم روزگار چشیده ای مانند دکتر رجبی به موهبتی بی همتا می ماند که قسمت آدمهای به یقین رسیده ای چون ما شده بود. برای این که ما را به حرمت زندگی متوجه کند ادبیات را که علاقه دیگرمان بود پر جلوه می کرد و مرا به نمایش نویسی بیشتر و صالحی را به شعر که انتخاب خودش هم بود تشویق می کرد. در کتاب سفرنامه ی اونور آب از آن روزها چنین یاد می کند:
“بیست و دو سال پیش، در تمام مدتی که در حال نوشتن رمان “دشنه و سیب گمشده ” بودم هر روز صبح حسن می خواست که هر چه را شب پیش نوشته بودم با هم بخوانیم. بی درنگ می رفتیم به تپه های قیطریه و ماشین را رو به چشم اندازی مرغوب از البرز پارک می کردیم و بلافاصله حسن دستنویس را از من می گرفت و با صدای گرمش شروع می کرد به خواندن و من هم، با اینکه همان روز هر دو سیگار را ترک کرده بودیم، دوتا سیگار روشن می کردم. حسن با هر پکی که به سیگار می زد، کلی تشویقم می کرد و ایده می داد. در حقیقت این رمان کاری است دونفری. حالا ظاهرن در حاشیه ی تورنتو و در حاشیه سفرم این حالت آغاز به تکرار می کرد….”
آدمی با آن همه تجربه و دانش در عالم دوستی به بچه ها می مانست و از هر ملاحظه ای حذر می کرد آنقدر که باری بر دوش تو می نهاد که از طاقتت فراتر بود. رازهای بزرگش را به تو می گفت و بی که شرطی قائل شود به قول خودش دل خود را خالی می کرد و دل تو را پر. دکتر رجبی در همین پیوند نوشته است :
” در طول بیش از بیست سالی که حسن را می شناختم ، به این باور قطعی رسیده بودم که این مرد شکیبا سرانجام همان کسی خواهد بود که یک روز در حضور او ، دست کم خودم را خواهم شکافت و بی واهمه از همه ی مردمان جهان، به همه ی ناخالصی های خودم اعتراف خواهم کرد … حسن استعداد زیادی در صداقت دارد …”
این حرف ها به دلیل بازگوئی اظهار لطف استاد به شاگرد او نیست، به خاطر آینه ای است که دکتر رجبی بی واهمه در برابر خود گرفته است و اگر او را به درستی نشناسی گمان خواهی کرد که ساده لوح است، در حالی که دامنه ی دانش او در بسیاری زمینه ها کم نظیر است. در دو نامه ی بسیار زیبائی که به دختران من و نسرین، سحر و سارا، نوشته است، کلمه به کلمه از عشق سیراب ناپذیرش به ایران به گوشه گوشه ایران حکایت دارد و به بهانه ی این نامه ها می خواهد به فرزندان ایران در سراسر جهان پیام دهد که مادر زخمی و در زحمت شان را فراموش نکنند. در پایان نامه برای بچه های ایران در همه ی جهان نوشته بود:
خاک ایران بوی مادرت را می دهد. به خود فرصتی دوباره بده!
برگرد و سلامی کن!
یاد دکتر پرویز رجبی سردبیر دوران جوانی و استاد همه ی زندگی من گرامی باد.
روحش شاد و یادش گرامی باد
دیوارنوشتهای استاد رو خیلی دوست دارم
خدا بیامرزد اقا ی رجبی
این سخنان سکولار سبزها اقای زرهی با خانم میرزادگی در مورد اقای رجبی بنظر متضاد می آید
چه کسی درست می گوید ؟
سنت مورد اعتقاد من اما این نیست. من فکر می کنم که خاموش ماندن در مورد زشت کاری ها و زشت گویی های درگذشتگان و صرفاً نیکی گفتن از آنها حاصل همان فرهنگی است که می پذیرد که رفتگان از جهان ما در «آن دنیا» پیرامون اعمال خود حساب پس می دهند و، پس، ما نباید کاری به کارشان داشته باشیم؛ همان فرهنگی که سرزمین ما را به این روز سیاه نشانده است. این سنت شهید سازی و مظلوم نمایی است. در دنیای امروز، در دنیای سالاری اراده ی انسان بر زمین، شخصیت های اجتماعی (علمی، هنری، ادبی، سیاسی و…)، چه بخواهند و چه نه، پس از مرگ شان بیش از دوران حیات شان مورد قضاوت قرار می گیرند. مرگ پایان تحول و آغاز قطعی شدن دهش های آدمی به جهان زندگان است. تا دم مرگ هر انسانی می تواند و این جزو حقوق بشری اوست که به سوی نیکی تغییر کند، خود را تصحیح نماید، و اشتباهات اش را جبران کند. درباره ی زندگان نمی توان «حکم قطعی» صادر کرد. اما مرگ نقطه ی پایان یافتن همه ی بدکردن ها و نیک بودن ها است و از آن پس، تا دنیا باقی است، قضاوت کردن و حکم روا داشتن ادامه می یابد. وقتی هنوز، با گذشت قرن ها، از بزرگانی چون حافظ و فردوسی و کورش و زرتشت می نویسند، به نکات خوب و بد زندگی شان اشاره می کنند، و در گفته هاشان دقیق می شوند، چگونه است که نباید درباره ی شخصیت هایی چون دکتر رجبی قضاوت کرد و، بر فرصت از دست رفته ی آنها برای اینکه بر تارک فرهنگ ملت شان بنشینند دریغ نخورد؟؛ آن هم در زمانه ی بسیار حساسی از تاریخ سرزمین مان که هم اکنون در آن زندگی می کنیم و بیش از همیشه به شناخت واقعی ارزش های فرهنگی و انسانی مان نیازمندیم.
قای رجبی، درست در بدترین لحظه ها که گروه گروه از جوانان شرکت کننده در جنبش آزادی خواه و حق طلب را یه زندان می انداختند، و برخی شان به خاطر شعار «جانم فدای ایران» شکنجه می شدند، چنین اشتباه بزرگی را کرد و دم به دم چنین حکومتی داد و در مصاحبه ای آمدن مهاجمان نومسلمان فاتح ایران را «ارتش آزادی بخش» دانست و بسیار مطلب دیگر در همین زمینه گفت. آیا این امر برای آقای دوستخواه دردناک نیست؟ آیا حمایت از چنین رفتار و گفتاری، حتی اگر از سوی غیر ایرانیان باشد، شایسته است؟ حتی بگیریم که این «نظر» آقای رجبی مورد تأیید آقای دوستخواه و برخی دیگر از دوستان ایشان باشد. اما آیا بیان آن در لحظه ای که ایران مورد هجوم نوع دیگری از همان «مهاجمان اشغالگر» قرار دارد کاری قابل ستایش است؟ و نباید سخنی در رد و نکوهش از آن گفت؟
من البته اندوه از دست دادن یک دوست را درک می کنم اما افسوس از دست رفتن یک دانشمند پر انرژی را که می توانست برای فرزندان میهن اش سرمشقی از راستگویی، حق طلبی، آزادی خواهی و سرافرازی نیز باشد بیشتر می دانم و من هم می اندیشم که دکتر پرویز رجبی «قدر خویش ندانست» و بیش از هرکس بخود بد کرد.
تسلیت میگویم حسن جان! پس از آن دیدار اول که تو و آقای رجبی با هم به مونترال آمده بودید یک بار دیگر هم او را دیدم و شبی با هم نشستیم.یادش شاد!