خبر، ناگهانی و صاعقه وار آمد! خبر این بود که، دکتر پرویز رجبی، آن نازنینِ همیشه معلم، از میان ما رفت؛ واین تنها یک خبر نبود که کوهی بود که در لحظه بر من فرود آمد و دلم را به درد آورد.
از شمارِ دو چشم، یک تن، کم
وز شمارِ خِرَد، هزاران بیش
خیلی زود بود که چنان انسان نژاده گوهری تن به خاک بسپارد و دوستدارانش را نه، که عاشقانش را، تنها بگذارد. فریاد از دلم برآمد که، انسان هایی این چنین نباید بمیرند، ولی با قانون هستی که کاری نمی شود کرد!
بعد که دلم اندکی آرام می گیرد و خوش می شود می بینم آن قدر حرف و سخن برایم (و برایمان) نوشته و به جا گذاشته که تا دم مرگ هم می تواند ساعت هایم را پر از حضورش کند.
به خدا خیلی دوست داشتنی بود، ولی در عین حال، در این سال های آخر باید او را تحمل می کردی … کمی تندخو شده بود ولی آن هم لبالب از مهر یک آموزگار واقعی بود.
دکتر پرویز رجبی خوش می نوشت، دلنشین می نوشت، زیاد و همیشه می نوشت، اما بیهوده نمی نوشت. تاریخ شناس، ایرانشناس، جامعه شناس، آدم شناس، پژوهشگر، نویسنده ی چیره دست، شاعر، و سخنوری پرمایه بود؛ و چه کارهای گرانسنگی از خود به جای گذارد! نوشتن در خونش بود و پشتکارش خستگی را شکست می داد.
در سال های آخر زندگی (از ۱۳۷۹) سکته مغزی به سراغش آمد و او را فلج کرد چنان که بخشی از نیمه ی راست بدنش، از جمله دست راست که مهمترین ابزار کارش بود، از کار افتاد. اما او که حالی اش نبود؛ نیمه ی چپ را به کار گرفت و با دست چپ آنقدر نوشت و نوشت که فلجی هم از رو رفت! آن وقت، سرطان بلای جانش شد.
وب نوشتی راه انداخت که نامش “دیوارنوشته ها” بود و از این راه همه چیز، از شعر و قصه و نقد ادبی و …، روی دیوار مجازی رو به رویش می نوشت و در اینترنت پخش می کرد:
برف خالق گرماست
و دیوار روبرو بی جان نیست،
تا من هستم.
من با تکرار کودکی، زندگی را تفسیر می کنم؛
و تنهایی را تنها می گذارم
تا آرزوها، در رسیدن به رنگین کمان،
با فراغ بال پربگشایند.
دیوار روبرو بی جان نیست!
تا هستم، جانم را با دیوار تقسیم می کنم.
سیمرغ هم از سی مرغ درونم خبر دارد!
این بزرگمرد به حقیقت عاشق ایران بود و، افزون بر ویژگی های خوب و صمیمی دیگرش، همین کافی بود که مرا با ۱۸۰ درجه اختلاف ایدئولوژیکی دلبسته ی بی برو برگرد او کند.
بهترست سخن از کارهایش را به نقدگران واگذارم که بهتر از من از عهده بر می آیند؛ اما تنها همین را اشاره کنم که اگر هم تنها حاصل عمرش “هزاره های گمشده” بود باز هم درخور همه گونه ستایش بود.