۱

همش تقصیر آقا مصطفی بود. بیچاره آقا مصطفی. چون اگر کسی ایشان را نشناسد خیال می کند آقا مصطفی وزیری وکیلی یا بلانسبت قانون گذار است و باعث و بانی این کار خیر همین آقا مصطفای خیرندیده ماست و احیانا شب جمعه ای به روال سنت های حسنه چند هزار ساله دعای خیری هم نثار اموات آقا مصطفی خواهد کرد! نمی دانم چطوری غیبت هایمان سر از ماهیگیری و این حرفا درآورد. آخه درسته من بچه ی ناف جایی بنام بندرم که هیچوقت نفهمیدیم نافش کجاست، ولی باید اعتراف کنم از وقتی پا توی کانادا گذاشتم و دور از جون خارجی به حساب آمدم رشته الفتم با ماهی ها پاره شده و حتی سلام و علیک خشک و خالی هم با این موجودات قیمتی نداشته ام. میگو که هیچی! نه این که اصل و نسبم از یادم رفته باشه یا مثل بعضی از هموطنانی که برخلاف ماهی ها که دقیقه به دقیقه خودشان را توی آب دریا می شویند، هفته به هفته حمام نمی روند، اما به محض این که از بغل ماهی و میگو رد می شوند انگار از بوی ماهی عق شان گرفته باشد دماغشان را با دست می پوشانند؛ عینهو مسافران آب گرم “بوگندوی” جاده کازرون که وقتی از چند فرسخی آنجا رد می شوند توی مینی بوس بهم دیگه نگاه می کنند! نه، من نه تنها از بوی زُخم ماهی و میگو بدم نمی آید بلکه اگر دیگران نارحت نمی شدند و فحشم نمی دادند حاضر بودم به جای مشک خوشبوی آهوی خُتن یعنی همون مایع عطرآگینی که بهش میگم اودکلن پولو، عطر ماهی به خودم بزنم و کیف کنم. البته بعد از بوی ماهی که من بددهنی ذاتی خودم را مدیون آبشش های قرمزشم، اودکلن پولو یا همون مشک ختن دومین موجودی بود که در زندگی من نقش بازی کرد و بانی کار خیر شد. چون یک غزال خُتنی با چشم و ابروی مینیاتوری را توی دُبی گول زد تا متوجه بوی گندیده افکارم نشده و عاشقم شود. افکاری انقلابی که پس از اعلام بازنشستگی و ترک انقلاب خیلی شکوهمندم در عنفوان جوانی، حسابی گندیده شده بود و هنوز ولم نمی کرد و تلاش های من برای مخفی کردنش هم به جایی نمی رسید. بعدا فهمیدم بوی افکار گندیده حتی پس از قرن ها هم شامه آزارست!

بیچاره آقا مصطفی که گفت دریاچه نزدیک خونه ما پر از ماهی سالمونه

 

۲

غیبت هایمان با آقا مصطفی رسید به دریا و ماهیگیری که ناگهان خیر ندیده از دهنش پرید که دریاچه نزدیک خونه ما پر از ماهی سالمونه. و تاکید کرد این قدر زیادن که می شه با دست گرفت. و غافل بود از این که سالمونی که یه  کف دست اش ده دلار قیمت داره، هر مادر مرده ای را می تونه تحریک بکنه، چه برسه به ما ایرانی ها که جد اندرجد عاشق چشم و ابروی فریزریم چون درموقع وفور نعمت هم مثل از قحطی در رفته ها رفتار می کنیم.

القصه، بدو بدو تا دیگران خبردار نشدن با آقا مصطفی رفتیم سمت دریاچه و چشمتان روز بد نبیند، سالمون های ریز و درشت همینطور توی آب ویراژ می دادند و ما هم مثل عجم دوغ ندیده قند توی دلمان آب می شد. ولی هرچه تلاش کردیم از پس یک بچه سالمون بی دست و پا که توی آب تاتی می کرد هم برنیامدیم. گفتیم حالا که با دست از پس این موجودات پر افاده برنمی آییم بهتره مثل دعوای بندری با سنگ بزنیم توی ملاجشان. ولی از بخت بد هرچی سنگ انداختیم توی دریاچه بی فایده بود. البته به خاطر این که کانادایی ها فکر نکنند منظور بدی داریم سنگ را می پراندیم روی سطح دریاچه. اما پس از چند ساعت تلاش ناموفق به این نتیجه رسیدیم که  اگر می شد سالمون را با دست گرفت نسل این موجودات تو فِر و فریزر برو تا حالا منقرض شده بود و برگشتیم خانه. اما هنوز گلوی سردمان را با چایی داغ ماساژ نداده بودیم که دیدیم یک نفر مثل قاصدی که فرستاده باشند دنبال مامای زائو، می کوبد به در. آقا مصطفی با عجله پرید سمت در، ولی هنوز دستگیره را کامل نچرخانده بود که مامورای جنگلبانی و دریاچه بانی و پلیس مثل مور و ملخ ریختند توی منزل و با دستبند و پابند ما را بردند به اداره پلیس و قبل از این که ما حرفی بزنیم یا سئوالی بپرسیم فرستادند دنبال مترجم.

اقا مصطفی چون چهارتا برگ افرا یعنی میپل لیف یا سمبل ناموس کانادا را بیشتر از ما لگد کرده بود، بادی به غبغب انداخت و با ایراد نطق کوتاه و غرایی اعلام کرد که ما خیلی خوب انگلیسی بلدیم و احتیاجی به مترجم نیست. پلیس مسئولی که ما را تحویل گرفته بود با تمسخر نگاهی به ما انداخت و چیزی نگفت. آقا مصطفی که گول ملاحت و ملاطفت افسر پلیس را خورده بود، شیر شد و با صدایی که آدم و عالم بشنود داد زد: وی اسپیک وری ول انگلیش! یک مرتبه یک نفر با صدای بلند شیشکی پراند و بقیه زدند زیر خنده. آقا مصطفی این بار عصبانی شد و نزدیک بود داد و بیداد راه بیندازد که ناگهان در اداره پلیس باز شد و چند سالمون باند پیچی شده ولو شدند کف اداره و پشت سرشان دو سه نفر از این طرفداران محیط زیست وارد شدند که سرشان درد می کند برای دعوا و محکوم کردن دشمنان محیط زیست بخصوص اگر مادرمرده ها شرقی باشند.  مثل طرفدارای دو آتیشه وطنی که اگر هشتصدهزار آدم دو پا توی روآندا قتل عام شوند جیک شان درنمی آید، ولی خدا نکند موجودی مثل خرچنگ که دائم یه کتی و کج کج راه می رود، توی فلسطین اشغالی پاچه کسی را بگیرد، یا غش می کنند یا قشقرقی راه می اندازند آن سرش ناپیدا.

سالمون ها که به نظر می آمد با هم فامیل باشند لال مونی گرفته بودند اما کاسه های داغ تر از آش که یکی شان گویا مترجم سالمون ها بود، شروع کردند به عربده کشی…

 بقیه داستان در هفته آینده

 

 * اسد مذنبی طنزنویس و از همکاران تحریریه شهروند است. مطالب طنز او علاوه بر شهروند، در سایت های گوناگون اینترنتی نیز منتشر می شود. اسد مذنبی تاکنون دو کتاب طنز منتشر کرده است.

tanzasad@gmail.com