یازدهم سپتامبر ۲۰۰۱  و تمام صحنه های روز سقوط برج های دوقلو، یکی از وحشتناک ترین صحنه هایی است که تا به حال به زندگی ام شاهدش بوده ام . اصلا هم با قسمت سیاسی و کی بود کی بود من نبودم اش کار ندارم. القاعده یا خود آمریکایی ها. قسمت انسانی اش باید برای همه مهم تر باشد حالا کار هرکسی که بوده باشد. 

 از آن حوادثی است که مطمئن هستم همه یادشان می آید وقتی خبر را شنیدند کجا بودند. من که هیچوقت یادم نمیره. خونه بودیم، مهمون داشتیم، تلویزیون روی کانال EURONEWS بود که یک دفعه خبر فوری شد و اولین صحنه یکی از برج ها را نشان می داد که دود و آتش ازش بلند بود، از آن جا دیگر همه چیز را زنده دنبال کردیم و هر ثانیه اش بیشتر شبیه یکی از فیلم های تخیلی و وحشتناک هالیوود بود تا اتفاقات واقعی که در اخبار می بینی. آدم هایی که از ناچاری از پنجره ها آویزان بودند، هواپیمای دوم که با سرعت مستقیم رفت وسط برج دوم و حتی صدای گزارشگر شبکه یورونیوز هم هنوز توی گوشم هست که هیچ هیجان خاصی نداشت و با مکث های طولانی حرف می زد، انگار که او هم مثل ما نمی توانست باور کند چیزهایی که چشمانش می دید را.    

و بعد آن صحنه. اولین مردی که خودش را از طبقه صد و چندم به پایین پرت کرد و کابوسش که تا ماه ها با من ماند. 

Extremely Loud and Incredibly Close  هم با این صحنه شروع می شود. مرد در حال سقوط.

 بعد صحنه خاک سپاری را می بینیم و جمعیتی سیاه پوش و پسری که دورتر، از درون ماشین شاهد مراسم است و با عصبانیت اعتراض می کند که وقتی بدنی نیست که به خاک سپرده شود، برگزاری چنین مراسمی کاملا مسخره و بی معنی است. نام پسر اسکار است و این مراسم هم، مراسم خاک سپاری پدرش ـ توماس ـ است بدون جسدش. پدرش از قربانیان حمله تروریستی ۱۱ سپتامبر بود و مسلما بدنی باقی نمانده بود که در تابوت گذاشته شود.

نمایی از فیلم

 

بعد شاهد یک سری خاطراتی هستیم که اسکار از پدرش به یاد می آورد. اسکار و توماس یک بازی اکتشافی با هم می کردند که هدف بازی این بود که اسکار اشیاء خیلی معمولی را از سطح شهر جمع آوری کند. بازی شان روزی در کنار تاب های سنترال پارک شروع شد، جایی که توماس به اسکار گفت که وقتی کوچک بوده مادرش او را به همان پارک می آورده و سوار همان تاب می کرده،  اما اسکار حاضر نشد با پدرش سوار تاب شود. از تاب می ترسید چون از پریدن از تاب و زمین خوردن وحشت داشت. از همان ابتدا متوجه می شویم که اسکار، پسربچه ای نرمال نیست. وسواس های عجیب داشت، حساس و عصبی بود و بسیار بسیار تیزهوش.

بعد از این که اسکار با لجاجت حاضر نشد با پدرش تاب سواری کند، توماس بازی اکتشافی را شروع کرد تا اسکار یاد بگیرد که “اگر یافتن همه چیز آسان بود، دیگر هیچ چیز ارزش آن که دنبالش بگردی را نداشت.” 

بازی شروع می شود و اسکار با پشتکار و وسواسی عجیب شروع به گشتن و جمع آوری اشیاء مختلف از پارک می کند ولی هرچه اصرار می کند پدرش به او نمی گوید که در آخر هدف بازی رسیدن به چه چیزی است فقط تکه روزنامه ای به اسکار می دهد که دور جمله ای را با ماژیک قرمز خط کشیده بود: “دست از جست و جو برندار”

صبح روز یازده سپتامبر اسکار از مدرسه زود به خانه برمی گردد. مادرش سر کار است و ۶ پیغام از پدرش روی پیغام گیر تلفن است که به آن ها خبر داده که برای جلسه ای به برج های دوقلو رفته بوده و حالا در طبقه ۱۰۵ برج شمالی گیر افتاده ولی نگران نباشند و به محض این که کمک برسد، به خانه برخواهد گشت. اسکار تلفن را قایم می کند و هرگز به مادرش نمی گوید که پدرش پیغام گذاشته و این رازی می ماند بین ما و اسکار که تا آخر فیلم باید منتظر بمانیم تا بفهمیم ششمین پیغام پدر چه بود.  

اسکار از تلویزیون شاهد فرو ریختن برج ها می شود و با علم به این که پدرش کشته شده به زیر تختش می رود و آنجا می ماند. 

هفته ها از ۱۱ سپتامبر می گذرد و روابط اسکار با مادرش رو به وخامت می گذارد چرا که مادرش نمی تواند برایش توضیح دهد که چرا به آن برج ها حمله شده و چرا پدرش کشته شده و اسکار که دنبال دلیل است سر مادرش داد می زند که ایکاش تو جای پدرم می مردی! و مادرش هم جواب می دهد: من هم همین آرزو را داشتم.

یک سال پس از این ماجرا، اسکار که دلش برای پدرش بیشتر از همیشه تنگ شده بود، داخل کمد لباس پدرش می شود و به طرزی تصادفی گلدان کوچکی را که بالای کمد بود می شکند، با شکستن گلدان، پاکتی کوچک روی زمین می افتد. اسکار پاکت را باز می کند و درون آن تک کلیدی می یابد. گوشه پاکت هم اسمی نوشته شده بود: بلک.

همین. یک کلید و نام بلک. با گشتن در دفتر تلفن شهر نیویورک، متوجه می شود که ۴۱۷ نفر با فامیلی بلک در شهر زندگی می کنند و اسکار با خودش عهد می کند که تک تک آن ها را پیدا کند تا ببیند کدام یک پدرش را می شناختند و عقیده دارد که با گشتن در شهر و پیدا کردن قفلی که با این کلید باز شود، چیزی مهم از پدرش به دست خواهد آورد و یادگاری همیشگی از او برایش باقی خواهد ماند.

و این می شود بزرگترین بازی اکتشافی که اسکار در زندگی اش می کند و البته داستانی خیلی خیلی جالب برای ما که دنبال کنیم. 

فیلم را دوست داشتم، گرچه باید بگم که اگر انگلیسی حرف زدن تند تند و اصطلاحات عجیب و ناآشنا  حوصله تان را سر می برد، شاید خیلی خوشتان نیاید، ولی داستان فیلم که اقتباسی از کتابی با همین اسم است، واقعا داستان گیرایی است که شما را تا آخر کنجکاو به دنبال خود می کشد.

فیلم به حادثه یازده سپتامبر از دید تروریسم نگاه نمی کند، بلکه خیلی ساده از جنبه انسانی و از دریچه چشم پسر بچه ای نگاه می کند که هیچ چیزی برایش توجیه نمی کند که چرا کسی که پدرش را نمی شناخته باید هواپیمایی را به ساختمانی می کوبیده و پدرش را می کشته. 

با اینکه سوژه یازده سپتامبر است، ولی با این حال تاکید فیلم روی این موضوع نیست، نگاهی گذرا به خود اتفاق دارد و بیشتر سعی دارد نشان مان دهد که در پس هر فاجعه ای که مسببش درگیری دولت ها و گروه هایی با جبهه گیری های مذهبی یا سیاسی هستند، این انسان های معمولی و شهروندان عادی هستند که باید تقاص پس بدهند و زندگی شان را از دست بدهند تا دولتی به دولتی دیگر چیزی را ثابت کند.

پس از حادثه یازدهم سپتامبر، نیویورک فقط توانست هویت ۱۶۰۰ تن از قربانیان را تشخیص دهد. دفتر پزشکی شهر حدود ۱۰،۰۰۰ استخوان و بافت بی هویت جمع آوری کرد که با هیچکدام از کشته شدگان لیست نتوانستند تطبیق دهند. کارگرانی که زمین تخریب شده را برای ساختمان سازی جدید آماده می کردند تا سال ۲۰۰۶ همچنان قطعات استخوان انسانی لا به لای خاک و خرابه می یافتند. گروهی باستان شناس در سال ۲۰۱۰ ، ۷۲ بقایای انسانی دیگر آن جا پیدا کردند. تا ماه آگوست ۲۰۱۱ ، ۱۳۶۱ قربانی تشخیص هویت شده اند در حالی که ۱۱۲۲ نفر از قربانیان بی هویت باقی مانده اند.  

این آماری که می خوانیم و می شنویم فقط یک سری عدد نیستند. هر کدام از آن استخوان های بی نام و نشان زمانی در بدنی زنده جا داشتند. هر کدام از آن استخوان هایی که کارگران بعد از گذشت ده سال هنوز آن ها را از زیر خاک بیرون می کشند، زمانی متعلق به خانواده ای بوده اند، کسی نوازششان کرده، کسی دوست شان داشته، کسی رویشان حساب می کرده و کسی منتظرشان بوده.

هر کدام از آن استخوان ها، زمانی، بدنی سالم بوده اند که بی خبر از همه جا سر کار رفته بودند و یک دهه بعد تنها تکه ای شان از زیر سنگی پیدا شده.

 

ما هم همگی همان استخوان هاییم. فقط باید منتظر بمانیم و دعا کنیم که کسی جایی تصمیم نگیرد که با خرد کردن ما، قدرتش را به رخ دیگری بکشد.

 

 

 

* مریم زوینی دانش آموخته رشته تغذیه است ولی کار او همواره ترجمه در حوزه ادبیات بوده و علاقه اش به ویژه به هنر سینماست. هفت کتاب از ترجمه های او تا به حال در ایران منتشر

شده است.