برای روز جهانی زن، امسال شهروند تصمیم گرفت یک سئوال را با تعدادی از زنان جوان از طریق ایمیل مطرح کند و طبیعتا اینها افرادی بودند که به نحوی یا آشنا بودند و یا ایمیلشان را داشتیم. بیش از نیمی از افرادی که سئوال را برایشان ارسال کردیم، پاسخ دادند که همین جا از آنها سپاسگزاری می کنیم. روز زن بر همه ی شما زنان مبارک باد.

 

صبا واصفی ـ ۳۱ ساله ـ  فوق لیسانس ادبیات فارسی

 

فوق لیسانس ادبیات فارسی دارم. مدرس سابق دانشگاه ملی(شهید بهشتی) بودم ۳۰ دی ۱۳۸۸ اخراج شدم.

نمی شود از جایی بیایی که قانونش المثنای قرآنی ست که زن در آن ابزار هبوط یا سقوط آدم و همواره در مظان شک ست و قدرت، بی قاعده در انحصار مرد باشد و بعد تبعیض را تجربه نکرده باشی. در واقع آن جا جز نابرابری ندیدم؛ چون خدا مرد بود و زن را مزرعه خود می خواست. من آن جا که مادری و کلفتی تقدیس می شد زن شدم، جایی که اظهارنظرهای جنسی، حق مسلم مرد بود و هر اعتراضی به این تبعیض، من را که زن بودم به فاحشگی محکوم می کرد. آن جا روشنفکری و چپ بازی هم ییلاقی برای آزادی نشد؛ چون همانی که شب زنش را زده بود، سخنران میتینگ و زن که تنها زندانبانش عوض شده بود از غافلگیری ش حتی کاسته نشد.

به گمانم جنس تنها بیولوژی انسان است و می تواند مرغوب باشد؛ صرف نظر از این که مرد یا زن است. آدمی موجودی چند جنسی ست که به مذکر و مونث تفکیک نمی شود و تنها راه رهایی اش از تلقین های جنسی، ترویج هر چه بیشتر اندروژنی ست.

طرح از مانا نیستانی

 

***

مریم ـ ۳۴ ساله ـ لیسانس تغذیه

 

هیچوقت یادم نمیره. هر چی باشه اولین بار بود که یک غریبه منو به گریه انداخته بود. تا قبل از آن روز هیچوقت – هیچوقت – برایم پیش نیامده بود که شخصی صرف اینکه “زن” بودم با من بدرفتاری بکند. داستان این بود که پدرم ایران نبود و در نبودش کاری پیش آمد که من باید برایش انجام می دادم. فکر هم نمی کردیم که مشکلی وجود داشته باشد. از آنجایی که اسم من هم در تمام مدارک مورد نیاز بود و از وکالت و حق امضاء و هرچی فکر کنید، همه را داشتیم. صبح زود خیلی سرحال و محترم به یک دفتر ثبت اسناد رفتم و منتظر نوبتم شدم. اسم پدرم را که صدا زدند بلند شدم و رفتم تمام مدارک را گذاشتم روی میز و به آقای حدود شصت ساله با موهای سفیدی که پشت میز نشسته بود توضیحاتی دادم. وقتی حرفام تمام شد با صدای بلند یکی دیگر را صدا زد و بدون آنکه یک بار هم به من نگاه کند با بی ادب ترین لحنی که می توانید تصور کنید گفت: “این چی میگه؟ اون مردی که میشینه پاشو دراز میکنه و زن جماعت میفرسته کارهاشو بکنه بره خودش بیاد. من با زن جماعت کار نمی کنم.”  هیچ چیز نمیتونه احساس تحقیر، خشم و از همه بدتر اینکه هیچکاری از دستت برنمیاد در آن لحظه را توصیف کنه.  تا آن روز هیچوقت همچین چیزی را تجربه نکرده بودم و من تو این شهر بزرگ شدم، مدرسه رفتم، دانشگاه رفتم، سر کار رفتم، بانک و تعمیرگاه و بیمه و فرودگاه و بیمارستان رفتم و در هیچ کدام از اینجا ها همچین چیزی ندیده بودم! بیست و چند نفر دیگه ای که آنجا حاضر بودند، همه سکوت کردند.

هیچکس هیچ چیز نگفت. وقتی اومدم از اتاق بیرون تازه همه اومدن دورم جمع شدند. مشتری ها نچ نچ کردند و همکاران اون آقای محترم معذرت خواهی کردند و با صدای آرام گفتند که آقا را جدی نگیر و مشکل داره و فردا بیا خودمون کارت را انجام می دهیم!

ولی اگر نخواهم بی انصافی کنم باید بگم که این تنها تجربه منفی من در رابطه با تبعیض جنسیتی بوده و بر اساس رفتار یک یا چند نفر هم نمی توانم هیچ قضاوتی بکنم و کل اجتماع را ببرم زیر سئوال، چون در مقابل خیلی اوقات همین “زن” بودن باعث شده که خیلی ها مسیرشان را کج کنند تا بتوانند کمکم کنند. مثل ده ها باری که در خیابان به هر دلیلی ماشینم دچار مشکل شد و هر بار چندین نفر ایستادند و کمکم کردند، یا اگر بار سنگینی داشتم فردی کاملا غریبه با مهربانی اصرار کرده تا کمک کند یا در جایی شلوغ جایشان را داده اند تا بنشینم و خیلی نمونه های دیگر که مطمئن هستم اگر برادرم جای من بود، شاید خیلی پیشنهاد کمکی دریافت نمی کرد و خوب این هم نوعی تبعیض جنسیتی است اگر فکرش را بکنیم!

 

***

 

المیرا ـ ۲۴ ساله

 

وقتی بچه بودم دوست داشتم با پسرا فوتبال بازی کنم چون دختر بودم نمیشد. دبستان که رفتم موهامو کوتاه می کردم تا شبیه پسرا بشم روسری سرم نکنم. بعد از مدرسه اگر همکلاسیها و معلمم را می دیدم قایم میشدم. همون سال اول ماه ها اجازه نداشتم با صف سر کلاس برم چون ناظم مدرسه تاکید داشت گل های روی مقنعه ام زیباست و دختر نباید زیبا باشد. بعد از چند سال چادر فرم مدرسه ام شد در حالی که به سختی باهاش راه می رفتم باید حواسمو جمع می کردم تا موهام بیرون نیاد. خارج از مدرسه همیشه می دویدم چون روسری سرم نمی کردم آدم های چادری جلوم رو می گرفتن که دخترم حجابت کو؟!… بزرگتر که شدم علاوه بر این باید متلک پسرها رو هم تحمل می کردم حتی اگر اخم هم می کردم باز هم آدم های اطرافم منو چپ چپ نگاه میکردن. دیگه این اتفاق برام یه چیز روزمره شده بود تا اینکه برای مدرسه باید اتوبوس سوار می شدم. همیشه قسمت خانم ها کوچکتر بود، اگه بدشانس بودم نزدیک میله قسمت آقایان بودم که حتما یکی اونجا بود که همه خانم ها رو تبرک کنه. توی دانشگاه وارد رشته ای فنی شدم در سفرها و آزمایشگاه ردیف های جلو برای پسرها بود. استادها همه مرد بودند. بنابراین رفتن به اتاق اساتید خوشایند نبود. پروژه های تحقیقی و فرصت های شغلی اغلب شرط جنسیت داشتند. خلاصه اینکه تو جامعه ایران و ایرانی ها قبل از اینکه انسان باشم دختر خوشگل هستم چه داخل ایران و چه بیرون!

 

***

نوا  ـ ۲۴ ساله ـ سوئد

 

دختر ایرانی باشی و هیچ تبعیضی بابت جنسیت ناخواسته ات ندیده باشی احتمالا به این معناست که هرگز از خانه بیرون نیامده ای که این هم تبعیض می شود و فقط تو نمیدانی. نامش را هر چه می خواهی بگذار تبعیض یا تقصیر، اما من هر چه در تلاش انجامش می سوختم با جمله ی  “تو دختری، نکن… نرو… نپوش… نخور…” خاموش شد. دختر باشی و در ایران باشی و شیطون، کارت تمام است. توپی که تو شوت می کنی شیشه ی اسلام را می شکند و همه بسیج می شوند که اسلام را از خطر نجات دهند. من دختر بودم و شیطون و ته کوچه ی بن بست با هزار مصیبت دوچرخه سوار می شدم. کوچکترین باوری به روسری نداشتم ولی وقتی معلم مدرسه روزی که برای اجرای تئاتر رفته بودیم چادر را توی سرم کوبید فهمیدم این آشیست که به پای ما نوشته اند. از سکوت زنان اتوبوس هنگامی که مردی، نه ببخشید نامردی خود را تو اتوبوس با مالیدن تنش به زنها ارضا می کرد متنفر بودم. هیچ کوچه ای را بدون متلک طی نکردم و هیچ وقت در “آزادی” فریاد نکشیدم. این است شرح زندگی ما، دخترکان ایرانی.

متولد اسفند ۱۳۶۶ در حال حاضر دیپلمه هستم ولی دارم برای دانشگاه درس میخونم و دوست دارم حقوق بخونم. سال خروج از ایران ۲۰۰۶. زبان های فارسی، ترکی و سوئدی هم بلدم.

***

مینو همیلی ـ ۴۶ساله ـ لیسانس

خانواده

من در یک خانواده ی متوسط کرد سنی به دنیا آمده‌ام. از خوش شانسیم به یمن داشتن مادری تحصیل کرده و”لیبرال” قربانی سنت ختنه کردن دختران نشدم، اما از‌‌ همان بچگی تبعیض جنسی را حس کردم. برایم از بلندی پریدن و ترشی خوردن با امکان و خطر آسیب دیدگی پردۀ بکارت همراه بود و همیشه این را در گوش من می‌خواندند. برای من بلند خندیدن، آواز خواندن و آدامس جویدن، دراز کشیدن در حضور مردان خانواده، حتی پدر و برادران، کاری زشت و ناپسند بود. اندکی بزرگترکه شدم، اختلاط و دوستی با پسرهایی که از بچگی با آن‌ها هم بازی بودم برایم ممنوع شد. باید دست از «شیطنت کردن برمی داشتم و آرام گوشه ای می‌نشستم. متین راه می‌رفتم و شمرده حرف می‌زدم.

زندان

در سه زندان سنندج،  قم و اصفهان نیز بین ما و مردان تبعیض بود. در بازجویی‌ها و از طرف نگهبانان زندان حتی در دادگاه و هنگام محاکمه زن بودنم مورد تمسخر قرار می‌گرفت. وقتی جهت معاینه پزشکی حتی گوش خود را به دکتر نشان می دادم نگهبانان من را گستاخ خطاب می کردند.

فشارهای روحی عملکرد هورمون ها را مختل کرده بود، تا جایى که سیکل پریود شدنم و دردهای ناشی از آن به حدی شدت گرفته بود که گاهی  به درمانگاه می‌بردندم و غالباً در مسیر درمانگاه مورد تحقیر پاسدار‌ها قرار می گرفتم. یکبار پاسدار”شریفی” با ریشخند پرسید “دکتر تجویز نکرد که چکار کنی دردت کم بشه”؟ و دو پاسدار دیگر با خندۀ بلند همراهیش کردند. در زندان قم ما هفت دختری که از سنندج به آنجا تبعید شده بودیم به اجبار تحت معاینه زنانه قرار گرفتیم تا از سلامتی پردۀ بکارتمان اطمینان  پیدا  کنند. ما مثل بره و برده با احساس ترس و شرم معاینه می شدیم. هنوز هم دقیقاً نمی‌دانم که  طرف جداً دکتر بود یا پاسدار؟ شاید هم هر دو؟

در زندان اصفهان مسئول بند”نسوان” لمپنی به نام جان نثاری بود که با رفتار و کلامش هر لحظه ما را تحقیر می کرد، دویدن و خندیدن در هواخوری اصلی زندان ممنوع بود، زیرا معتقد بودند که برادران (پاسدار و زندانی) با صدای دمپایی های ما تحریک جنسی می‌شوند. به دلیل بی تحرکی دستگاه گوارشمان دچار مشکل شد و ریزش مو پیدا کردیم. در بازجویی های بدون چشم بند،  یا هنگام صحبت با نگهبانان مرد باید سرمان را پایین می انداختیم تا آنها تحریک نشوند.

 

چهار سال بعد آزاد شدم. آن‌ها موفق شدند برای مدت‌ها ما را منفعل کنند. سرکوب عریان و کشتار جمعی زندانیان، رکود سیاسی و سال هاى تثبیت استبداد و حذف فیزیکى سازمان ها و احزاب سیاسى موجب قطع ارتباط  تشکیلاتی شده بود و عملاً ما را در برزخ  سر درگمى انداخته بود. بیشتر ماها از آنطرف بام افتاده بودیم! یعنی در پرتاب شدن به زندگی عادی پرشتاب عمل کردیم و اگر بخواهیم نگاهی آسیب‌شناسانه به ماجرا داشته باشیم، باید بگویم ازدواج‌های غلط و شتاب زده، ‌‌رها کردن تحصیل و عدم پیگیری سیر مطالعاتی که جرقۀ آن از بدو انقلاب زده شده بود، تنها بخشی از صدمات وارده به نسل از خود گذشته و آرمانخواه ما بود.

من نیز مستثنا نبودم. به زندگى مشترکى تن دادم که در واقع برایم زندان دیگری شد با این تفاوت که  این بار همسرم زندان بان و شکنجه گرم  شد. این بار سال ها مورد آزار فیزیکی و روحی ایشان قرارگرفتم.

جالب این است که بدانید شرط همسرم بر‌ای ازدواج این بود که در زندان مورد تجاوز قرار نگرفته باشم و در  طى سالیان هنگام کتک زدن می گفت: تو دست خوردۀ پاسدار‌ها هستى!

همسرم خود را فردی سیاسی و روشنفکر می‌دانست در حالیکه مردسالارانه  بر جسم و جانم حاکم بود. اغلب اوقات صورت و بدنم مثل بازیکنان بوکس در رینگ، سیاه و ورم کرده بود.

خلاصه در زندگی  عادی مثل یک زندانی تحت کنترل بودم. هیچ اختیاری از خود نداشتم. پوشش، بیرون رفتن، ارتباط گرفتن با دوستان و حتی نگاه کردنم به شدت کنترل می شد. تا جایى که حتى نگاه کردن به گوینده مرد در تلویزیون و دیدن مسابقات کشتی  عقوبت اهانت و  ضرب و شتم را به همراه داشت. اگر در گذرگاه ها روبرویم را نگاه می‌کردم “مچم گرفته میشد” که گویا به مردهای روبرویم نگاه کرده ام و به خاطرش تنبیه می‌شدم. بارها و بارها به خاطر باز بودن دهانم ـ که بعدها از طریق معاینۀ دندانپزشکی متوجه شدم به خاطر داشتن کام گود و تنفس با دهان است ـ حتی در بیرون از خانه کتک های شدید خوردم.

در “دادگاه های خانواده”می بایست با چادر سیاه و مقنعه که شدیداً رنجم می داد حاضر می شدم، پوششى که حتی در زندان به آن تن نداده بودم.

لحن مسئولان دادگاه بی ادبانه و تحقیرآمیز بود. من حق طلاق و سرپرستی دختر خودم را نداشتم.

همسرم بچه شیرخواره‌ام را بار‌ها از من دور می‌کرد و او را در عطش شیر مادر می‌گذاشت. به دادگاه مراجعه می‌کردم مانتویم که از شیر نخوردۀ دخترم خیس شده بود را، به قاضی(آخوند) نشان می‌دادم، می‌گفت: باید پدر با اختیار خود بچه را به من بدهد تا شیرش دهم.

برای طلاق باید از فرزندم می‌گذشتم و از دادگاه قول گرفتم با اثبات بیماری روحی همسرم سرپرستی اش را بگیرم، با وجود  ۶ ماه دوندگی بعد از طلاق و با وجود تأیید روانپزشک از گرفتن سرپرستی دخترم محروم شدم. قاضی گفت: “طبق قانون خانواده و کتاب آسمانی بچه متعلق به پدراست ولو اینکه پدر در تیمارستان بستری باشد، مظافاً به اینکه در صورت فوت پدر فرزند به پدر بزرگ پدری تعلق پیدا می کند.”

 

سرانجام ناچار شدم دلبندم را غیر قانونی از ایران خارج کنم. در ترکیه هم به عنوان یک زن تبعیض جنسی را لمس کردم. زن خصوصاً اگر مجرد هم باشد در دوره پناهندگی به مراتب آسیب پذیر‌تر از مرد است. تعدادی از پناهندگان مرد همزبانم خود را صاحب من می‌دانستند و به شدت کنترلم می‌کردند. روسری را بعد از ماه‌ها توانستم از سر بردارم. صحبت کردن و دست دادن با مردهای پناهنده مرا زیر سئوال می‌برد. اما به حکم زن بودن و مادر بودنم و به امید یافتن جایی امن برای خود و فرزندم در گوشه ای امن در این دنیا، آنروز‌ها را نیز با همه تبعیض ها و رنج‌هایش سپری کردم.

 

نمی‌شود زن باشی و دنیا را زنانه نبینی، گذشته از حس بودن و لطافت طبع، برای من زن بودن معنای بیشتر فهمیدن و بهتر فهمیدن و عمیق بودن را می‌دهد….. گناه و جرم بزرگ من، زن بودنم بود… انسان بودنم …

 

***

 

شبنم ـ ۳۴ ساله ـ آلمان

 

واقعیت این است که یک دنیا حرف وجود دارد. از کجایش می شود گفت. البته که این همه حرف در یک پاراگراف نمی گنجد. برای شخص من آزار های خیابانی مردان واقعا نفرت انگیز بود و نگاه های هیز مردان در همه محیط های کاری. همیشه به عنوان یک سوژه جنسی به زن نگاه می شود و این واقعا آسیب روحی شدیدی می زند.

اما می خواهم قبل از پاسخ به این سئوال بگویم که در روز زن چه بهتر است که ما زن ها به خودمان و تفکر مردسالارانه و گاه ضد زن خودمان هم نگاه کنیم. تجربه های شخصی من در این باره کمتر از تجربه های آزار دهنده با مردان نبوده. زنها به همان اندازه به زنها آسیب می زنند که مردان. و برای شخص من تجربه های بسیار زیادی از شخصی ترین روابط تا روابط اجتماعی و شغلی در این باره وجود دارد.

اما در پاسخ به سئوال شما درباره مردان: در ایران با وجود بیشتر از ده سال سابقه کاری به ندرت می توانستم در موقعیت ریاست قرار بگیرم و در مواقعی که پستی بالاتر از چند مرد داشتم برای مردها و البته زن های پایین دستم به هیچ وجه قابل تحمل نبود. در طول ده سال کار مداوم در ۹۰ درصد مواقع رئیس مرد داشتم. بارها در محیط هایی کار کردم که رئیسم سوابق حرفه ای اش به مراتب از من کمتر بود ولی به دلیل مرد بودنش در موقعیت بالاتری از من قرار می گرفت. علت هم این بود که کل مجموعه و فضای جامعه اعم از زن و مرد ذهنیت مردسالارانه ای دارد و ترجیح می دهد مردی در مقام بالاتر قرار بگیرد. بدتر از همه اینکه همیشه دستمزدشان به مراتب از من بالاتر بود حتی در مواقعی دستمزد همکار مرد هم رده ی من هم از من بیشتر بود.

در یکی از همین محیط های کاری یک مجموعه مرا به دلیل تجربه کاری ام پذیرفت و به رئیس آن بخش معرفی کرد. روز اول همکاری رئیسم به من گفت که من با زن ها کار نمی کنم مگر زیردستِ زیر دست من باشند…. فکر می کنم فضای بیمارگونه و فشار بر زن ها با همین نمونه قابل تشخیص باشد.

***

بهار ـ ۳۷  ساله ـ روزنامه نگار ـ تورنتو

از دوران کودکی در کتاب های اجتماعی می‌‌خواندیم خانواده کوچک‌ترین و اصلی‌‌ترین زیر بنای جامعه است. شاید آن روزها فقط این جملات رو حفظ می کردیم تا نمره بگیریم. اما این روزها که بیشتر به مساله تبعیض جنسیتی و ریشه‌های آن فکر می‌کنم به همان کتاب اجتماعی برمی‌گردم. ما تبعیض را در خانواده مشق کردیم. روزی که من میز شام را تمیز کردم و برادرم پای تلویزیون فریاد زد برام چای بیار.

او هم تقصیر نداشت. به او باورانده بودند مرد باید بنشیند و دستور دهد. به من هم یاد دادند تو باید خانوم باشی‌ و به برادرات خدمت کنی‌. تا فردا که ازدواج می‌کند از زنش هم سرویس بگیرد. برادرم صاحب همه چیز بود او تصمیم می‌گرفت من کجا بروم و حتا چه رنگی‌ بپوشم تا رگ غیرتش باد نکند. ما هر دو بزرگ شدیم و ازدواج کردیم. برادرم در یک درگیری همسرش را به شدت کتک زد. چرا که از شوهرش اطاعت نکرده بود. من ولی‌ زندگی‌ خوبی‌ دارم و نتیجه تربیت دوران بچگی از من یک روزنامه نگار و فعال حقوق زنان ساخت. کسی‌ که تبعیض را با پوست و گوشت حس کرده انگیزه بیشتری برای مبارزه با آن دارد.

 

***

گلوریا یزدانی ـ هنرمند تئاتر ـ تورنتو

 

مسئله تبعیض جنسی‌ مسئله‌ای است عمیق که به نظر من نمی شود آن را به خانه، جامعه و یا محل کار تقسیم کرد. درست است که در بعضی‌ خانواده‌ها و یا بعضی‌ شرکت‌ها زنان بیشتر و به صورت مشخص تری با تبعیضات جنسی‌ مواجه می شوند ولی‌ حقیقت این مسئله لایه‌های مختلفی‌ در سطح کامل جامعه بشری دارد که بعضی‌ محسوس تر و بعضی‌ در اعماق جامعه آن قدر رسوخ کرده‌اند که مخفی‌ شده و در ظاهر نامحسوس می باشند، ولی‌ از ریشه باعث استقرار این نقص اجتماعی‌ می‌باشند.

من شخصاً چون در خانواده نسبتاً آزاده و روشنفکری بزرگ شدم، شاهد آن عوامل بارز و آشکار تبعیضات جنسی‌ در خانواده نبودم، و در محل کار هم این خوش شانسی را اکثرا داشته ام.  ولی‌ قاطعن می توانم ابراز کنم که خیلی‌ زود، در دوران نوجوانی ـ حتا در جامعه کانادا که یک جامعه پیشرفته است ـ با مسائلی روبرو شدم که واقعیت وجود چالش‌های زن بودن و احساسات زنانگی داشتن را از همان سن در من زنده کرد.

یک زن در جامعه (حتا در جوامع غربی و البته به مراتب بیشتر در جوامع شرقی) باید خیلی‌ بیشتر از یک مرد در تحصیل و یا کار کوشا باشد تا به همان اندازه نتایج تحصیلاتش و یا کارش مورد قبول واقع شود. و البته هرچه بیشتر مردانه لباس بپوشد و احساسات لطیف زنانگی را از خود دور کند در محل کار و یا در مسائل جدی اجتماعی قابل قبول تر می شود. من همیشه به این باور بوده‌ام که قدرت و هویت یک زن در زنانگی اوست و نه‌ این که سعی کند مثل مردان شود تا در جامعه دوش به دوش آن ها بتواند خدمت کند. جوامع ما متاسفانه راه زیادی در پیش دارند تا به این واقعیت برسند که مرد و زن در همه موارد مساوی و مکمل یکدیگرند.  لطافت نشانه  ضعف نیست و زیبایی‌ نشانه بی‌ حیایی نیست.‌

 

***

پروانه ابراهیمی-  ۴۱ ساله ـ فوق لیسانس روانشناسی کودک ـ کانادا

 

من فکر می کنم جزو انسان های خوش شانسی بودم که دختر به دنیا آمدم. توجه خانواده ام بیشتر به دخترهایشان بود تا تنها پسر خانه و به دنبال آن در کار نیز به همین دلیل جنسیتی توانستم در جایی که آرزویش را داشتم مشغول کار شوم. البته این را هم به درستی می دانم که این بخت و اقبال متعلق به من بود و در اطرافم می دیدم که همیشه زنان مانند من از شانس ویژه برخوردار نیستند. در کانادا هم به موردی که زن بودن مرا از کاری منع کند برنخوردم. ضمن اینکه امیدوارم همه زنان در عرصه های گوناگون زندگی در کفه مساوی ترازوی نگاه های اجتماعی و برخوردهای فرهنگی قرار گیرند مایلم اضافه کنم ما زنان در انتقال فرهنگ عدم تبعیض بین جنسیت ها نقش بزرگی داریم و باید این معنا را به درستی به  فرزندانمان آموزش دهیم تا نسل بعدی ارزش برابری زنان و مردان را طوری یاد نگیرد که از آنسوی بام افتاده و مردان را پایین کشد. زنان و مردان در تعیین سرنوشت فردای جهان، همسان با هم نقش بزرگی دارند.

***

دانا حکیمیان ـ ۲۸ ساله ـ فوق لیسانس مطالعات زنان

 

از دو سالگی  مقیم امریکا و کانادا بوده ام. در رشته مطالعات حقوق زنان از دانشگاه تورنتو فوق لیسانس دارم و برای تهیه تز و پایان نامه تحصیلی خود با بانوان متعددی که یا به عنوان عقاید مذهبی و یا سیاسی و خصوصاٌ دفاع از حقوق زنان زیر فشارهای شدید بوده و ماه ها و یا سال ها زندانی بوده و شکنجه شده اند مصاحبه کرده ام که از جمله یکی از آنها خانمی بود که نوزاد او در زندان متولد شده بود. بعد از انجام این مصاحبه ها متوجه شدم که حقوق زن در ایران نه تنها با مردان برابری نمی کند بلکه خانم ها به عنوان طبقه پست و پائین تر محسوب می شوند بخصوص اگر از اقلیت های مذهبی باشند از هیچگونه حقوقی برخوردار  نیستند و متوجه شدم که با تمام این مشکلات و فشارها زنان شجاعت و استقامت عجیبی از خود نشان داده اند.  برای من که در خانوده ای بهائی متولد شده و بر طبق اصول دیانتی به برابری حقوق زن و مرد معتقدم و  ابداٌ میان زن و مرد فرقی ندیده و با این مسائل مواجه نشده بودم، بسیار اهمیت دارد که با تمام وجود و امکاناتم از حقوق زنان دفاع نمایم و امیدوارم که این فعالیت ها به نتیجه ی مثبت برسد.

 

***

نازنین ـ ۳۶ ساله ـ  دیپلم مدیریت بین المللی ـ کانادا

بیشترین تبعیض جنسیتی را در کانون گرم خانواده احساس کردم. کوچکترین عضو خانواده هستم با چندین برادر بزرگتر. از همان کودکی یادم می آید که تقریبا همه ی کارها برای برادرها پسندیده بود ولی برای من که یک دختر بودم عیب بود. ساده ترین مسئله که برای من بسیار دردناک بود موقع غذا خوردن بود که من و مادرم همیشه باید میز و سفره را می چیدیم و همه می آمدند و پس از غذا خوردن پدرم و پسرها می رفتند و من و مادرم بشقاب ها را جمع می کردیم و می شستیم تا نوبت غذای بعدی دقیقا مثل یک خدمتکار. همیشه می شنیدم که این کارها مال دخترهاست. وقتی کمی بزرگتر شدم هر کدام از برادرهایم برای من یک پدر شدند، البته فقط از لحاظ غیرت. که کجا بروم، با کی حرف بزنم، چی بپوشم و غیره.

الان که ۳۶ سال دارم می بینم که هر کاری که برای پدر و مادرم انجام می دهم در واقع جزو وظیفه ی من محسوب می شود، ولی وقتی برادرهایم کاری برای آنها انجام می دهند بی نهایت از آنها قدردانی می کنند. بعضی وقتها با خودم فکر می کنم که مادرم یا از آنها می ترسد یا برای نگه داشتن پسرهایش در کنار خودش به آنها نوعی باج می دهد.

 

حالا هم که ازدواج کرده ام، همسرم که بسیار انسان شریف و خوبی هست، او هم بشقاب خود را به آشپزخانه نمی برد و نقش کلفتی من باز هم تکرار می شود.

آیا مادرم متوجه اشتباهاتش بوده یا هست، یا برای او هم این باورها  از طرف مادرش تحمیل شده و فکر می کند که همینطور باید باشد.

وقتی در خانه شاهد چنین تبعیضی بودم، دیگر آزار و اذیت و تبعیض در کوچه و خیابان و مدرسه و کلا جامعه برایم عادی به نظر می رسید، جوری که واقعا باورم شده بود که فرقی بین پسر و دختر وجود دارد.

 

***