ادبیات مهاجرت

بیش از ۳۰ سال از شکل‌گیری “داستان مهاجرت یا تبعید” در دیاسپورای ایرانی می‌گذرد. با آن که بحث‌های جنجالی در مورد نام‌گذاری و سمت و سوی این ژانر ادبی هم‌چنان ادامه دارد، با این حال هر روز بر تعداد دست به‌قلمان خارج کشور اضافه می‌شود و شکوفایی هر چه بیشتر آن را فرای مرزهای ایران نوید می‌دهد. هر چند رسانه‌های ایران به‌طور کلی به این نوع ادبیات کمتر می‌پردازند ـ اگر دوره‌ی ریاست‌جمهوری خاتمی را حذف کنیم ـ با این‌حال جامعه‌ی کتاب‌خوان این مرز و بوم از دنبال‌کردن تحولات آن غافل نمانده است.

فهیمه‌ فرسایی، از نویسندگانی است که از ابتدای پاگیری این ادبیات، در پی کشف گوشه‌های این دنیای جدید بوده است. نخستین مجموعه داستان‌های او با عنوان “یک عکس جمعی” که به خاطر‌ انتشار تعدادی از قصه‌های آن به زبان آلمانی، بورس ادبی هاینریش ُبل را دریافت کرد، در سال ۱۹۸۹ در آلمان به چاپ رسید. کتاب جدید فرسایی با عنوان “کاساندرا مقصر است”، مجموعه‌ای است که چندی پیش در انتشارات ارزان در سوئد منتشر شد.

“کاساندرا مقصر است”، یک داستان بلند به همین نام و قصه‌های کوتاه “دروغ‌های مقدس” و “زندگی آب رفته” را شامل می‌شود. “شناسنامه‌ی” داستان آخر و ترجمه‌ی بخشی از گفت‌وگوی یک نشریه‌ی آلمانی با نویسنده درباره‌ی “کاساندرا مقصر است”، بخش‌های دیگر این مجموعه را تشکیل می‌دهد.

مهاجرت درونی و بیرونی

فهیمه فرسایی

فهیمه فرسایی

 

وجه مشترک همه‌ی این داستان‌ها، “مهاجرت” با جلوه‌های گوناگون و فراز و نشیب‌های امیدبخش و ناامیدکننده‌ی آن است. فرسایی ولی در گامی فراتر از این چارچوب، سئوال چگونه زیستن در “خانه‌ی دیگری” را با دغدغه‌ی بازگشت به “خانه‌ی خود” پیوند می‌زند و در کشاکش آن “آمادگی برای تغییر” و “چگونگی گزینش” را مطرح می‌کند. این چالش‌های حاد قرن بیست و یکمی در داستان چند لایه‌ای “کاساندرا مقصر است” که رنگ و بوی ملی ـ ایرانی به خود گرفته، با زبانی طنزآمیز و به‌گونه‌ای موثر نشان داده می‌شود.

“کاساندرا مقصر است”، گوشه‌‌ای از زندگی پرماجرای شهلا، زنی تنها در آلمان را بازگو می‌کند که در اثر تصادف به بیمارستان منتقل شده و با حوادث تلخ و شیرین دور از انتظاری روبرو می‌شود، مثل تحمل درد دنده‌های شکسته، گم‌شدن پرونده، تن دادن به عمل جراحی‌ای غیرلازم و قربانی یک کلاهبرداری به‌ظاهر مافیایی شدن… . در متن این رویدادها مقوله‌هایی مثل عشق، دوستی، وظیفه، تنهایی، اعتماد و روابط خونی و اجتماعی موشکافانه و با نگاهی طنزآلود بازنگری می‌شوند.

شهلا در این داستان، برخلاف شخصیت‌های اغلب قصه‌های این ژانر، تنها درگیر کشمکش‌های درونی و ذهنیت شلوغ خود نیست و بی‌اراده و بی‌تفاوت، به نظاره‌ی دنیای بیرون ننشسته‌ است. او در کوران حوادث داستان قرار دارد، نسبت به آن‌ها واکنش نشان می‌دهد و می‌کوشد در مکانی نامالوف و غریب، گلیم خود را از آب بیرون بکشد.

نزدیکی شهلا به بدل باستانی خود، کاساندرا، کاهن تروآیی میتولوژی یونان، در این داستان روی دیگر زندگی مهاجرتی را نشان می‌دهد: کاساندرا در این میتولوژی هر چند در زادگاه خود در تروآ است، ولی به دلیل ‌آن که کسی به خواست‌ها، نیازها و پیشگویی‌هایش ترتیب اثر نمی‌دهد، در مهاجرتی درونی به‌سر می‌برد. این پیش‌گو که جسورانه دست رد به سینه‌ی آپولون خدای عشق می‌زند، شهلا را در بستر مهاجرت بیرونی او، با عمق زندگی و جسارت خطر کردن آشنا می‌کند: «تاروپود ریسمانی که ما را به زندگی گره زده، از چه جنسی‌ست؟ تا چه اندازه محکم است؟»

دشواری نوشدن جهان ذهن نسل دوم

داستان دوم دنیای پرفانتزی پسری به نام “امید” از نسل دوم مهاجران را نشان می‌دهد که هر چند در تکاپوی ساختن زندگی‌ای مدرن است، ولی از آن‌جا که کوله‌‌باری از حسرت‌ها، سوء‌تفاهم‌ها و یادهای آزاردهنده را با خود حمل می‌کند، از بازنگری به روابط قراردادی انسان‌ها و در نتیجه نو‌شدن دنیای درون خود باز می‌ماند. ذهن “امید”، جولان‌گاه برخوردهای مدرن و سنتی است. فرسایی این وجه متضاد شخصیت “امید” را آگاهانه با تصاویری بکر و لحنی طنزآلود، نشان می‌دهد. این پسر که نگاهی سنتی به مادر خود دارد، مثلا او را مثل ماشین‌های آخرین مدل، این‌طور تعریف می‌کند: «من ۱۸ سال است که افتخارِ پسریِ مادرِ ناباکره‌ام را دارم و هنوز هم چهره‌ی واقعی او را نشناخته‌ام. شمسی در واقع شبیه پژوی ۱۰۰۷ است؛ صد رنگ دارد و تو می‌توانی با فضای اتاق باز و جادارش که هزار سوراخ و سنبه‌ی پنهان و آشکار دارد، هر کاری بکنی!»

قصه‌ی غریب یک نونازی قاتلfarsaee-book

داستان سوم با عنوان “زندگی آب‌رفته”، در متنِ کالبدشکافیِ زیبایی‌شناسانه‌ی شوهای تلویزیونیِ به‌ظاهر واقعیِ غربی، احساسات و عقاید نژادپرستانه‌ی یک راست‌گرای افراطی آلمانی را زیر ذره‌بین قرار می‌دهد که به عنوان هنرپیشه‌ای ماهر، نقش یک نونازی قاتل را بازی می‌کند. ویژگی این داستان، در بررسی موشکافانه‌ی بافت نژادپرستانه‌ ـ زیبایی‌شناسانه‌ی جوامع غربی، به ویژه آلمان است که نمودی از آن، از جمله در شکل‌گیری جنبش ضد خارجی پگیدا (میهن‌پرستان اروپایی ضد اسلامی‌شدن غرب) در آلمان و پیروزی انتخابات محلی راست‌گرایان افراطی طرفدار ماری لوپن در فرانسه به واقعیت روزمره‌ی کشورهای غربی بدل شده است.

این که ماجراهای داستان “زندگی آب رفته” از نگاه یک نونازی و نه از زاویه‌ی دید قربانیان تعریف می‌شود، یکی از ویژگی‌ها‌ی دیگر این داستان است. نویسنده در ترسیم نگاه سرشار از کینه‌ی یک نازی و جهان تنگ او، می‌کوشد از افتادن به دره‌ی برداشت‌های کلیشه‌ای و شعارگونه در امان بماند و او را نه یک جانی بالفطره، بلکه مردی که استعداد مهرورزی و برقراری رابطه‌ی عاطفی با دیگران از دست داده، معرفی می‌کند: «اگر (خارجی‌ها) این کارا رو نکنن، از تنبلی و بی‌عاری می‌پوسن. اینا اصلا نمی‌دونن پشتکار و پیشرفت یعنی چه و نظم و ترتیب برای چی خوبه. عاطل و باطل. همه دزد و کلاهبردار. از خود این آفریقاییه بپرسین. اگه به اون باشه، آب همین (رودخانه‌ی) راین رو هم سطل سطل می‌دزده و چه می‌دونم به کجا می‌بره….»

کاری نو در ادبیات مهاجرت

داستان “کاساندرا مقصر است” از نظر زبان نمادین، کاری نو در ادبیات مهاجرت است. در این داستان مکان، زمان و ساختار داستان معنایی چند لایه می‌گیرند: بیمارستان به عنوان محلی که همه‌ی ماجراهای قصه در آن اتفاق می‌افتد، مکانی است که به مثابه سیاره‌ی کوچک جامعه‌ی آلمان، با تمام کم و کاستی‌ها، قوت و ضعف‌ها و نظم و موازین خاص خود نشان داده می‌شود: این‌جا مکانی است که با نیتی انسان‌دوستانه بنا شده و باید به عنوان پناه‌گاه و شفاگاه آسیب‌دیدگان عمل کند. حضور شهلا که در اثر حادثه‌ای به این سیاره پرتاپ شده، تصادفی است و از آن جا که در موقعیتی اضطراری قرار دارد، همه می‌کوشند بر اساس موازین قراردادی ولی بنا بر شیوه و تجربه‌‌ی خود، به او کمک کنند.

در این جامعه‌ی پویا ولی ناکامل که شهلا به عنوان مهاجر در مرکز آن قرار دارد، نمایندگان قشرهای دیگر از بالاترین لایه‌های اجتماعی گرفته تا دزدهایی که به کاهدان می‌زنند، هم حضور دارند و در رابطه یا در تضاد با یکدیگر قرار می‌گیرند. فرسایی با پرداخت ماهرانه‌ی این شخصیت‌ها، جدا از مدت زمان حضور یا غیبت آنان در صحنه، تصویری همه‌سویه از این سیاره‌ی کوچک ارائه می‌‌کند و خواننده را به خوبی با زیر و بم‌های جامعه‌ی آلمان آشنا می‌کند.

نگاه طنز‌آلود شهلا به این جامعه، برخلاف برخورد شخصیت‌های داستان‌های مهاجرتی / تبعیدی که اغلب در حاشیه‌ی اجتماع زندگی می‌کنند، هر چند انتقادی است، اما روابط اجتماعی خانه‌ی “میزبان” را با فاصله و تفاهم‌ زیر ذره‌بین می‌گذارد و با پرهیز از روش سیاه‌ و سفید کردن، ارکان آن را از بیخ و بُن زیر سئوال نمی‌برند. شهلا، در عین حال که نگاهی مثبت به این جامعه دارد، ولی به حق و حقوق خود هم به خوبی آشنا است و راه‌های “آلمانی” دستیابی به آن‌ها ـ از جمله شکایت کردن و اعتقاد به قانون ـ را نیز می‌شناسد. با این حال، اغلب حس “بیگانگی در جامعه” او را راحت نمی‌گذارد و در برخورد با بسیاری از پدیده‌ها، خود را در “خانه‌ی دیگری” احساس می‌کند.

فرسایی در این چارچوب، مسئله‌ی “بازگشت به خانه‌” را که در داستان نمادی از “میهن” است، پیش‌روی شهلا قرار می‌دهد و هر چه آهنگ وقوع رویدادها سرعت بیشتری می‌گیرد، ضرورت پاسخ‌گویی به این پرسش‌، بیشتر می‌شود: زیستن در خانه‌ی خود یا دیگری؟ این تصمیم و گزینش، سرانجام در اوج داستان، وقتی قرار است شهلا به اشتباه به زیر چاقوی جراحی فرستاده شود، در واقع به تصمیمی درباره‌ی مرگ و زندگی او بدل می‌شود. نمایش شک و تردیدها، دغدغه‌ها و سبک‌ـ سنگین‌کردن‌های شهلا که این‌جا و آن‌جا او را در موقعیت‌های اضطراری مضحکی قرار می‌دهد، به هیجان و کشش داستان اضافه می‌کند.

زمان داستان

با آن که فرسایی در داستان خود تنها یک شبانه روز از زندگی شهلا را در زمان حال روایت می‌کند، با این‌حال تاثیر رویدادهای تاریخی پیش از میلاد مسیح بر زندگی کاساندرا هم با حوادثی که برای شهلا در قرن بیست و یکم اتفاق می‌افتد، در دو خط زمانی موازی در کنار هم قرار می‌گیرند. این “هم‌زمانی” رویدادها در داستان، با شگردهای رایج بازگشت به گذشته یا مرور خاطرات قهرمان صورت نمی‌گیرد، بلکه به طور طبیعی در مسیر حوادثی که در زمان حال به وقوع می‌پیوندند، جاری می‌شود.

چیدمان این هم‌سویی ‌زمانی طوری صورت گرفته که بازگویی سرنوشت کاساندرا، به پیش‌گویی در مورد آینده‌ی شهلا بدل می‌شود. به این ترتیب کاساندرا در داستان فرسایی، نقش همان پیش‌گویی را بازی می‌کند که آپولون یا سرنوشت در میتولوژی یونانی به او واگذار کرده است. مثلا کاساندرا در توصیف شب طوفانی اسارت خود می‌گوید: «با بازگویی این داستان، گام به وادی مرگ می‌نهم.» این تصویر در واقع پیش‌گویی سرنوشت شهلا هم هست که در اثر تصادف و انتقال به بیمارستان در همان شب، فرشته‌ی مرگ بر فراز سرش به پرواز در می‌آید.

ساختار داستان

“کاساندرا مقصر است”، با این که از ساختاری کلاسیک برخوردار است، با این‌حال از شناسه‌های پسامدرنی نیز بهره برده است.

ساختار داستان “کاساندرا مقصر است”، موافقِ روحِ روایتی آن، بر اساس دراماتورگی “قهرمان در سفر” تراژدی‌نویسان یونان باستان استوار است. در این نوع دراماتورگی قهرمان داستان (مثل اودیسه)، به سفری دور و دراز می‌رود و پس از گذر از مراحل گوناگون که معمولا ۷ مرحله یا ایستگاه است، به نقطه‌ی آغاز بازمی‌گردد، ولی شخصیت قهرمان بازگشته با قهرمانی که عزم سفر کرده، تفاوت بسیار دارد و این از تحول و دگرگونی او در طول سفر و تاثیرعوامل بیرونی بر شخصیت او ناشی می‌شود.

شهلا در “کاساندرا مقصر است” نیز همین روند را پشت سر می‌گذارد، با این تفاوت که این قهرمان قادر به حرکت نیست و تمام مدت به تخت بیمارستان “زنجیر” شده است. فرسایی برای انتقال دنیای بیرون به داخل بیمارستان، از شگرد “گفت‌وگوی بینامتنی” به تعبیر ژرار ژانت سود برده و با جاری کردن تجربیات کاساندرا در متن، رشد و تغییر شخصیت شهلا را ممکن می‌سازد.

با این‌حال داستان “کاساندرا مقصر است”، از ساختاری روشن و شفاف برخوردار است. نویسنده آگاهانه از ایجاد پیچیدگی‌های غیرضروری، بندبازی‌های زبانی و طرح‌ معادلات چند مجهولی به بهانه‌ی رازآمیز کردن داستان پرهیز کرده و به خوبی موفق شده است با خلق موقعیت‌های اضطراری و رویدادهای دور از انتظار، کشش و هیجان این روایت را صد چندان کند.

«زنده‌بودن از نظر من به چه معناست؟: نهراسیدن از دشوارترین‌ها برای تغییر تصویری که از خود داری.» این جمله‌ی کاساندرا که سرودی در ستایش تغییر است، جان‌مایه‌ی مجموعه داستان‌های فرسایی را می‌سازد که با شخصیت‌پردازی‌ای قوی، لحنی طنز‌آمیز و فضاسازی‌ای موثر، دریچه‌ای نو به دنیای ادبیات مهاجرت می‌گشاید.

* نیاز توسلی نویسنده ی ساکن ایران است.