” اول شما، خانوم خانوم ها!” یکی از۵۳ قصه ای است که این بنده ی حقیرفقیرآسمون جل قاتمه رکاب برای بچه ها وبزرگترها نوشته ام با این دید که حاضرین برای غایبین تعریف کنند وبزرگترها برای کوچکترها بخوانند وتفسیر کنند که بعضی ازداستان ها مال عهد دقیانوس است. انگیزه ی من برای نوشتن این کتاب هم برای خودش حکایتی است که شنیدن دارد: یکی ازروزهای سعد  ومیمون یکی ازبزرگان شهرمرا به دولتسرای خود دعوت کرد وچنان پلوی جانانه ای به نوکرتان داد که جای تک تک شما خالی چکه چکه روغن ازش می چکید. درمجلس پلوخوری مرا به باد سرزنش گرفت وفرمود:

ـ “تا به امروزهرچه درمورد جنگ وشکنجه واعدام نوشته ای به کجا رسیده ای؟ همه ی این بلاها بیشتردامن مردم بینوا را گرفته.”

چند چند ازحکمت یونانیان

حکمت ایرانیان را هم بخوان

پس ازآن دست نوازشی برسرم کشید وبا مهربانی گفت که اگرکمر همت ببندی وکتابی برای بچه ها بنویسم، سرکیسه را شل می کند وتا مبلغ سه هزاردلارهزینه انتشارکتاب را کارسازی می فرماید. یک سال تمام شب وروز دود چراغ خوردم وکتابی شامل ۵۳ قصه کوتاه وبلند نوشتم. هنرمند نوجوان آوای ۱۳ ساله هم نقاشی های کتاب را کشید ویک بسته شامل ۷۵ نقاشی به من داد. ناهید گرامی هم مشغول صفحه بندی کتاب است ولی دراین هیروویرحامی بزرگوارمن هشتش رفت گرو نه، هزینه ی زندگی اش سربه فلک زد ومجبورشد حمایت خودرا پس بگیرد. سعدی شیرازچه نیکو گفته است که:

براحوال آن کس بباید گریست

که دخلش بود نوزده خرج بیست

البته ازاین آدم با وفا ممنونم که اگروعده ی سرخرمن آن عالیشأن عزت نشان نبود این کتاب هرگزقلمی نمی شد. درست است که گفته اند “کس نگوید که دوغ من ترش است”، به نظراین رهی این کتاب ارزش خواندن را دارد. متاسفانه این کتاب به علت آس وپاسی نویسنده روی دست مان مانده. ” اول شما، خانوم خانوم ها! ” یک نمونه ازقصه های کتاب است. نمونه ی دیگرآن را سه هفته پیش تحت عنوان “مرغ چند پا دارد؟” درشهروند منتشرکردیم. خدمت با سعادت تان عرض کنم که بعضی ازقصه های کتاب چند خط است وبرخی چندین صفحه، سعی کرده ام با زبان حیوانات وآدم های یک لا قبا، کودکان (وبزرگسالان) را به کنجکاوی، دانایی، استقبال از خطر، دوستی محیط زیست، دوراندیشی، قبول شکست، پویایی، بلند همتی وبسیاری ازخصایل زیبا تشویق کنم.

کتاب به زبان فارسی است وحال وهوای ایرانی دارد. اگرکسی را سراغ دارید که حاضراست ازانتشاراین کتاب حمایت کند، معرفی بفرمایید که دراین صورت کتاب را به اسم ایشان می کنیم ـ همانطوری که یک آدم دست ودلبازسروانتس را درنوشتن دن کیشوت پشتیبانی کرد وسروانتس به طرزشایسته ای ازاویادکرد. اگر۲۰۰ نفرازآزادزنان وآزادمردان ایرانی وافغان این کتاب را پیشخرکنند، این کتاب به زیورطبع آراسته خواهد شد. روزگاربه همه پیشخرها عوض بدهد پیشخری، برعکس پیش فروشی رگه ای ازبا معرفتی را با خود یدک می کشد.

بی زحمت یک چک بی قابلیت خود را (چه برای اسپانسرکردن کتاب چه پیش خری آن) به آدرس نشر زاگرس بفرستید:

Zagros Editions, P.O. Box 358, 31 Adelaide Street E.,Toronto ON M5C 2J5

درپایان اگر از انتشاراین کتاب پشتیبانی کنید سلامت باشید و اگرهم نکنید باز هم سلامت باشید.

هرکس که ز باغ آشنایی است

داند که متاع ما کجایی است

با درود و سپاس

عزت

***

دربین شاگردهای کلاس اول، همانقدرکه زرین زرنگ بود زینب کودن تشریف داشت. خانم آرمان، آموزگارکلاس،  همیشه خواندن نمره بچه ها راچنین به پایان می رسانید:

ـ “زرین سنگسری بیست؛ زینب قائمی صفر.”

یک روزکه زینب مثل همیشه صفرگرفته بود، خانم آرمان سرش داد کشید:

ـ “توکه بازم صفرگرفتی. مث اینکه هیچ کاری نداری جزاینکه سرکلاس بنشینی وهی نقاشی های الکی بکشی. یه ذره هوش وحواست رو جمع کن. فردا که بزرگ شدی باید بری خونه زرین کلفتی بکنی.”

بچه ها به زینب خندیدند وحسابی سربه سرش گذاشتند. بعدازکلاس زینب، به جای رفتن به خانه، درگوشه ای نشست وشروع کرد به گریه کردن. همه ی بچه ها به خانه هاشان رفتند غیراززرین که رفت به طرف زینب وگفت:

ـ “زینب جون چرا گریه می کنی؟”

ـ “توخونه، بابا ومامانم همه اش دعوام می کنن که چرا درس نمی خونم. اینجا هم بچه ها اذیت ام می کنن. من دلم می خواد مث توباشم ولی هرکارمی کنم هیچی یادنمی گیرم.”

ازگریه های زینب، زرین هم گریه اش گرفت. مدتی هردو با هم گریه کردند، سپس زرین روبه زینب کرد وگفت:

ـ”غصه نخورزینب جون ازفردا به مامانت بگو نیم ساعت زودتربیاردت مدرسه. من هرچه بلدم یادت میدم؛ مشق هات هم برات می نویسم.”

زینب خوش وخوشحال به خانه رفت وماجرا را برای پدرومادرش تعریف کرد. آن شب ساعت ها خواب به چشمان زینب راه نیافت وبه زرین وقول وقرارش فکرکرد. دیگرروزپدرومادرش نیم ساعت زودترازهرروزبیدارش کردند وبه مدرسه بردند. زرین منتظرش بود. اوهرروز به زینب یک یا دوحرف الفبا را یاد داد وتوصیه کرد که درحال رقص آن ها را تکرارکند. خانم آرمان که پیشرفت سریع زینب را متوجه شد، یک روزرو به بچه های کلاس کرد وگفت:

ـ “آفرین برزینب صد آفرین برزینب. همه تون باید ازاین دخترگل یاد بگیرین.”

سخنان خوش خانم آرمان هم زینب را تشویق کرد وهم زرین را. آنان کوشش خودراچند برابرکردند. زینب خواندن ونوشتن وحساب را درخانه ادامه داد ودراین کارآنقدرشوق نشان داد که با گچ وزغال روی درودیوارخانه می نوشت. زرین ازصمیم قلب خوشحال بود که توانسته است زندگی زینب را دگرگون کند. دوکودک درکلاس کناردست هم می نشستند، زنگ تفریح را درکنارهم قدم می زدند وهرروزبا هم غذامی خوردند. این دوچنان به هم علاقمند شدند که نمی توانستند به مدت طولانی دوری یکدیگررا تحمل کنند. به زودی زینب چنان دردرس پیشرفت کرد که با زرین همپایه شد: گاهی زرین نمره ی نوزده می گرفت وزینب بیست وگاهی برعکس. هرزمان که یکی از این دودوست کوچولونمره بیشترمی گرفت ازدیگری خجالت می کشید وآرزومی کرد که ای کاش نمره اش با دوست برابریا ازاو کمترشده بود.

زینب وزرین درخانه چنان باآب وتاب اززیبایی، نکوئی ودانایی یکدیگرسخن می گفتند که پدرومادرخودرا نیزبه شوق می آوردند. یک روززینب به زرین گفت:

ـ “من دلم می خواس اسمم زرین بود.”

ـ من هم دلم می خواد اسمم زینب باشه.”

ازآن روزبه بعد هریک ازآن دو، دیگری را به نام دوست صدا کرد وبچه ها نیزچنین کردند. یک روزکه خانم آرمان زرین را صدا کرد زینب جواب داد. خانم آرمان شگفت زده گفت:

ـ “من من زرین روصدا می کنم توجوابمو میدی؟”

بچه ها زدند زیرخنده. یکی ازدخترها گفت:

ـ “خانم اینا اسماشونو با هم عوض کرده ان.”

درحالی که اشک شوق درچشمان خانم آرمان جمع شده بود رو به هردو کردوگفت:

ـ “هردوتاتون زیبا هستین. بهتره اسم خودتونو بذارین زیبا.”

خانم آرمان درست می گفت. اگرچه زینب وزرین ازنظرقیافه ی ظاهربا هم تفاوت داشتند، لیکن هردواززیبایی ویژه ای برخورداربودند. زینب سبزه روبود با موهای مشکی وچشمان سیاه درحالی که زرین پوستی سپید داشت با چشمان سبزوموهای بور.

چون شامگاه شد، زرین ماجرا را برای مادروپدرش تعریف کرد. مامان سهیلا گفت:

ـ “آدم اسمی که مامان باباش روش گذاشته ان، به کسی دیگه نمی ده. اوباید برای توهمیشه زینب باشه وتوهم برای او زرین.”

بابا امرالله با این نظرمخالف بود:

“چه اشکالی داره که بچه وقتی بزرگ شد هراسمی که دلش خواست برای خودش انتخاب کنه؟”

بعداز گفتگوی بسیارهردوموافقت کردند که ازآن پس دخترشان را زیبا بنامند.

زینب چون سرسفره ی شام موضوع را برای پدرومادرش تعریف کرد، با مخالفت شدید پدرروبروشد. بابا عبدالله سرش داد کشید:

­ ـ “دختره نفهم! می دونی زینب چه زن بزرگی بوده؟ اگه یه ذره عقل توی کله ی پوکت بود، اسم حضرت زینب بزرگوار روازروی خودت برنمی داشتی.”

مامان پروین ازدخترش دفاع کرد وگفت:

ـ “عبدالله، اگه توهم یه جو عقل توی کله ات بود سربچه داد نمی کشیدی. اگه حضرت زینب که جونم فدای خاک درش باشه زنده بود، دست نوازش به سربچه می کشید ومی فرمود برودخترم هراسمی می خواهی بذارروی خودت.”

گفتگوی خانوادگی به جایی نرسید وسرانجام بابا عبدالله حرف آخرش رابه مادرودخترگفت وبا خشم ازخانه بیرون رفت:

ـ “اگه یه باردیگه زینب خودشو زرین یا زیبا بنامه یا شمارو ازخونه می اندازم بیرون ویا خودم گم وگورمی شم.”

حرف های عبدالله نه تنها دخترش را نترساند، بلکه اودردنیای بچگی نقشه ریخت که چگونه رویدادهای آینده راازپدرپنهان دارد.

ازآن پس، نه تنها دوکودک داستان ما یکدیگررا زیبا صدا زدند، بلکه تمام دختران کلاس یکدیگررا زیبا صدا کردند. آموزگاران نیزازشاگردان خود یادگرفتند خودودیگران را زیبا خواندند. هرروزکه می گذشت، مهربی کرانه ی این دوکودک همه را بیش ازپیش گرمی وصفا می بخشید. بچه ها درگروه های دویا سه نفری بهم کمک می کردند؛ با هم غذا می خوردند وازته دل می خندیدند. آموزگاران نیزهرچه بلد بودند با جان ودل به بچه ها یاد می دادند. به زودی دوخانواده با یکدیگررابطه برقرارکردند وهمین امرباعث شد که پای دوکودک به خانه ی یکدیگر بازشود وگاهی شب ها را درکنارهم به صبح برسانند. عبدالله با وجودی که اندکی بی حوصله بود ولی به خاطردخترش این دید وبازدیدها را تحمل می کرد. دختربچه ها هرزمان می خواستند ازدر خانه، اتاق یا کلاس داخل شوند، به یکدیگرتعارف می کردند:

یکی می گفت:

ـ “بعدازتوزیبا خانم جون!”

دیگری جواب می داد:

ـ “اول شما خانم خانم ها!”

بعد هردودست دردست یکدیگرمی گرفتند، قاه قاه می خندید وداخل می شدند. به زودی این عبارت دربین بچه های کلاس وبعد تمام دانش آموزان مدرسه مد شد:

ـ “اول شما خانم خانم ها!”

بچه ها گاهی قبل ازورود خانم آرمان به کلاس با هم یکصدا این عبارت را تکرارمی کردند. خانم آرمان می خندید.

خانم آرمان آخرین امتحان کلاس اول را گرفت وبرای بچه ها آرزوی قبولی کرد. روزی که  اوتصحیح ورقه های امتحانی را به پایان رسانید با موضوع عجیبی روبروشد: دودخترممتازکلاس درست به اندازه ی هم نمره آورده بودند. او هردودختررا با پدرومادرهایشان به مدرسه فراخواند وگفت:

ـ “من روزامتحان این دوتا دوست را ازهم جدا کردم ویکی را آن گوشه سالن نشاندم ودیگری را به فاصله ی دوردرگوشه دیگر. وقتی برگه امتحانی شون رو خواندم دیدم هردوتاشون سوال های مشکل را جواب داده اند وسوال های آسان را بی پاسخ گذاشته اند. به نظرم رسید که هرکدام ازاین دو کلک زده که دوستش نمره اول بشود. من هم با اجازه تون هردوشون را نمره اول اعلام کردم. ازشما مادرها وپدرها خواهش می کنم دوستی این دورا شکوفا بکنین. اینا درآینده باهم کارهای بزرگی رو به ثمرخواهند رسوند.”

دیدوبازدیدهای دوخانواده ومهمانی های شبانه شان دردوران تعطیلات تابستانی مدرسه بیشتروبیشترشد وبه زودی پای سایربستگان را نیزبه این مهمانی ها بازکرد که ای کاش بازنکرده بود. دوخانواده قرارگذاشتند که سه هفته قبل ازبازشدن مدرسه باهم به شمال ایران سفرکنند. زیبایان برای آمدن چنین روزی روزشماری می کردند وباهم برای گردش وتفریح درمناطق پرازگل وگیاه جنگلی شمال نقشه ها می کشیدند. افسوس یک واقعه ی ساده خرمن آرزوهای دوکودک را برباد داد. یک شب که آقای قائمی خانواده ی سنگسری را برای شام دعوت کرده بود، پسرخاله ی خویش آقای عسکری را نیزدعوت کرد تا اورا با آقای سنگسری وخانواده اش آشنا سازد غافل ازاینکه این دوسال هابود یکدیگررا می شناختند. با ورود آقای عسکری، آقای قائمی قدم جلوگذاشت تا آن دورا بهم معرفی کند. هردوخندیدند وگفتند که آنان ازدوران سربازی یکدیگررا می شناسند. رفتاراین دوهمقطاردوران سربازی با یکدیگررسمی بود واحترام آمیز. آقای عسکری آنقدرصبرکرد تا خانواده ی سنگسری شب بخیرگفتند وبه خانه ی خود رفتند. پس ازآن، آقای عسکری نیزبه همه شب به خیرگفت وبه سوی درخروجی به راه افتاد، لیکن قبل ازرفتن ازپسرخاله ی خود خواهش کرد که با اوبرای چند دقیقه دربیرون قدم بزند. شب بود وکوچه ها خلوت وچراغ بیشترخانه ها خاموش. آقای عسکری روبه پسرخاله ی خویش کردوپرسید:

ـ “تواین خونواده ای که اینقدرباهمه شون دوس شده ای می شناسی؟”

ـ “شناختن نمی خواد دختراینا با زینب ما همکلاسه. همانطورکه برات گفتم این دختربود که زندگی زینب رو نجات داد. این دوتابچه نمی تونن یک روزدوری همدیگه را تحمل کنن.”

ـ “تومی دونی که اینا بهائی هستن؟ من توی دوران سربازی با امرالله سنگسری توی یه دسته بودیم واونو خوب می شناسم.”

ـ “ولی اخلاق بسیارخوبی دارن ویک کلمه هم ازدین ومذهب با ما حرف نزده اند.”

ـ “درست میگی بهایی ها با پنبه سرمی برن. با همین خوش اخلاقی ظاهری تا چشم روی هم گذاشته ای اول بچه ات روبهائی کرده ان وبعد زنت وبعد خودت.”

ـ “ازکجا که بعدازاین همه سال مسلمون نشده باشن؟”

ـ “غیرممکنه! شده که یه مسلمون گول بخوره وبهائی بشه ولی هیچوقت دیده نشده که یه بهائی به راه راست هدایت بشه ودین مبین اسلام را قبول کنه.”

ـ “دیدی چطوربدبخت شدیم؟”

ـ “کجاشو دیدی، بدبختی درپیشه. واقعاً که دست خاله ام درد نکنه که اگه بدونه پسرش با یه خونواده ی بهائی رفت واومد می کنه توی قبرجابجا میشه.”

دراینجا پسرخاله ها با هم دست دادند وجدا شدند. زمانی که آقای قائمی به خانه رسید زن وکودکش خوابیده بودند. هردوآنقدرخسته بودند که حتی باصدای دربیدارنشدند. افکارپریشان آنچنان به مغزآقای قائمی هجوم بردند که آن شب تا صبح خواب به دیدگانش راه نیافت. به محض آنکه پروین بیدارشد، اویواش به نوعی که دخترشان نشنود، موضوع را با همسرش درمیان نهاد. پروین آهی کشید وگفت:

 ـ “حیف وصد حیف که آدم هایی به این خوبی بهائی باشن. من یکی که باورنمی کنم. امروزبعدازظهرزرین می آد خونه مون. من بلدم موضوع رو چطوری اززیرزبونش بکشم بیرون.”

بعدازظهرآن روززمانی که دودخترسرگرم بازی بودند، پروین، زرین کوچولورا بوسید وپرسید:

ـ “عزیزم راس میگن که بابا ومامانت بهائی هستن؟”

ـ “آره راس میگن. این خوبه یا بده؟”

پروین پرسش کودک را نادیده گرفت وپرسید:

ـ “توازکجا فهمیدی عزیزدلم؟”

ـ “ازاینجا که شب ها قبل ازخواب دعا می خونن.”

ـ “توخودت چی؟ بهائی هستی یا مسلمون؟”

ـ “من درس اخلاق مونه با نمره ی عالی قبول شده ام، ولی من دلم می خواد اونی باشم که دخترشما هس.”

زیبای مسلمان که ساکت به این گفتگو گوش فرا می داد، لب به سخن گشود:

ـ “اول شما خانم خانم ها!”

زیبای بهائی جواب داد:

ـ “بعدازتوزیبا خانم جون!”

مادرازاین سخن محکم ومعصومانه دخترها تکان خورد.

چون زیبای بهائی به خانه برگشت موضوع را عیناً برای پدرومادرخود تعریف کرد. آقای سنگسری آهی بلند وکشدارکشید وگفت:

ـ “آه که برای چندمین باریک دوستی خوب خانوادگی روازدست دادیم.”

سهیلا دخترش را دربغل گرفت وبوسید ودرحالی که اورا نوازش می کرد گفت:

ـ “عزیزم خودتو آماده کن که دیگه دوستت را نبینی. فکرنمی کنم پدرومادرش اجازه بدن شما باهم ارتباط داشته باشین.”

دنیا پیش چشم کودک تیره وتارشد به طوری که تاچند دقیقه زبانش بند آمد. پس ازآن بغض اش ترکید وهای های گریه را سرداد وبعد پرسید:

ـ “چرا مگرمن کاربدی کرده ام؟”

پدربرگونه ی دختر دلبندش بوسه زد وپاسخ داد:

ـ “نه عزیزم؛ توکاربدی نکرده ای دنیا بد شده.”

ـ “چرا بد شده؟ چرا من نباید دوستم رو ببینم؟”

دخترک مکثی کرد وبا لحنی محکم گفت:

ـ “من مامان وبابا روخیلی دوس دارم ولی اگه دوستمو نبینم دنیابرام تموم شده.”

سهیلا گفت:

ـ “مامان جون ما ترا ازدنیا بیشتردوس داریم.”

آقای سنگسری به دخترش اطمینان داد:

ـ “دخترم ما اگه دنیامون تموم بشه نمی گذاریم تو به اندازه ی یه سرسوزن غصه بخوری.”

پدرومادردخترک را که سخت منقلب شده بود به بستربردند واورا برای مدت درازنوازش کردند تا خوابش برد.

واما بشنوید ازخانواده ی قائمی. سرسفره ی شام پروین ماجرا را برای شوهرتعریف کرد. آقای قائمی رو به دخترش کرد وبا قاطعیت دستورداد:

ـ “ازفردا به بعد نه این دختره بهایی روتوی این خونه راه می دی ونه پاتو می زاری درخونه ی سنگسری.”

دخترک که جا خورده بود، پرسید:

ـ “چرابابا جون؟ شما که اونا رودوس داشتین!”

ـ “دوس داشتیم ولی نمی دونستیم که اونا سگ بهایی هستن.”

ـ “بابا جون اونا که سگ ندارن. اونا فقط یه دونه پیشی دارن.”

پروین دخالت کرد وگفت:

ـ “مامان جون اونا بهایی هستن ما مسلمون.”

ـ “بهایی هستن یعنی چه مامان جون؟”

ـ “هیچی! یعنی اینکه مث ما فکرنمی کنن.”

ـ “مامان جون چه اشکالی داره؟ توهم مث بابا فکرنمی کنی؟ توخودت اینوگفتی.”

دراینجا آقای قائمی دخالت کردوگفت:

ـ “بهایی ازسگ نجس تره؛ اگه پا بذاره روی زمین، زمین روکثیف می کنه. نفس بهایی بویکثافت میده.”

دخترک رو به پدرکرد وشگفت زده گفت:

ـ “بابا جون توخودت به مامان می گفتی که تمیزی را ازخانواده ی سنگسری یاد بگیر.”

ـ “راس میگی دخترم ولی من اون وقت نمی دونستم اونا بهائی هستن.”

ـ “بابا جون این که کاری نداره. ما هم میریم بهائی میشیم.”

پروین دخالت کرد وگفت:

ـ “مامان جون چرا ما دین آباء واجدادی خودمونو ول بکنیم؟ چرا اونا مسلمون نشن؟”

ـ “مامان جون اونا هیچ حرفی ندارن. مگه نشنیدی دوستم به من گفت “اول شما خانم خانم ها.”

پدرخشمناک شد وبا صدای بلند گفت:

ـ اگه هم بشن دروغ گفته ان. بهایی ها ظاهرشون تمیزه، باطن شون کثیف.”

دخترک شانه ها را بالا انداخت ومتعجبانه پرسید:

ـ “باطن شون یعنی چه؟”

پروین دخترش را بوسید وگفت:

ـ “مامان جون باطن شون یعنی توی دلشون….”

دخترک حرف مادرراقطع کرد وپرسید:

ـ “مگه بابا جون همین امروزصبح به تو نگفت که کسی ازدل کسی خبرنداره؟”

آقای قائمی رو به همسرش کرد وگفت:

ـ “می بینی این دختره نیم وجبی چطورزبون درآورده؟ همه ی اینا تحت تأثیراون دختره بهائی هس.”

پروین روبه شوهرکرد وگفت:

ـ “توباید خوشحال باشی که دخترت اینقدرنکته سنج وحاضرجوابه. خدا پدراون دختربهائی رو بیامرزه که دخترمونو به اینجا رسوند.”

پس ازآن پروین دخترش را نوازش کرد وبوسید وگفت:

ـ “مامان جون، فردا بازهم با هم حرف می زنیم. حالا بروبخواب!”

دخترک هق هق گریه را سرداد وگفت:

ـ “اگه شما دوتا نذارین من دوستمو ببینم، ازغصه می میرم.”

پدرومادرتک تک اورا بوسیدند وسعی کردند به او قوت قلب ببخشند. مادرگفت:

ـ “تودخترگل مایی؛ تودنیای مایی.”

پدردنباله ی حرف مادررا گرفت:

ـ “پدرجان من ومامانت نمی گذاریم توبه اندازه ی سرسوزن غصه بخوری.”

با این اطمینان بود که زن وشوهرتوانستتند دخترشان را با خواندن چند لالایی ونقل یک داستان بلند کودکانه بخوابانند.

چون کودک دلبند مادروپدربه خواب نازفرورفت، بحث زن وشوهرگل کرد. هردو سخت به اصول مسلمانی پای بند بودند وهردو حاضربودند برای خوشبختی یگانه دخترشان ازجان ودل مایه بگذارند، لیکن شیوه برخورد این دوبه مسائل زمین تا آسمان فرق داشت. آقای قائمی اصرارداشت که:

ـ “آبروی یه خونواده محترم مسلمان درخطرجدی قرارداره وتنها قطع کامل رابطه بین دوخونواده می تونه ازضرروزیان وبی آبرویی بیشترجلوگیری کنه.”

پروین برعکس براین بود که نباید اختلاف مذهبی را دررابطه خالص وپاک عاطفی دوکودک دخالت داد:

ــ  “یه عشق پاک کودکانه بین این دوتا بچه به وجود اومده که توومن به عنوان پدرومادرباید اونو شکوفا کنیم. یادت باشه که دخترما هیچ نبود، به خاطرکمک های دوستش به همه چیزرسید.”

ـ “با این حساب من باید تنها دخترم رو که با خون دل تربیتش کرده ام دودستی تقدیم یه مشت بهائی کافربکنم.”

ـ “عزیزم عیسی به دین خودش موسی هم به دین خودش. بگذاراین دوبچه درعالم دوستی به پیش برن که اگه غیرازاین بشه به هردو ضربه می خوره  وما هم بدبخت میشیم.”

ـ “بهائی یه دین نیس؛ یه مرامه که انگلیس ها آوردن توی ایرون تا تفرقه بیندازن وحکومت کنن.”

ـ “اینا رو به ما گفته ان وماهم طوطی وارتکرارکرده ایم. ما ازتاریخ دین خودمون هیچی نمی دونیم تا برسه به تاریخ بهایی گری.”

ـ “احتیاج به تاریخ نیس. حقیقت مث روزروشنه.”

ـ “عزیزدلم حقیقت برای ما حقیقت برای دیگران نیست. تازه گیریم که همه ی حرفای تودرس باشه، این چه ربطی به این دوتابچه ی بی زبون داره؟”

بحث تا نزدیک سحرادامه یافت ودرنهایت زن وشوهرتوافق کردند که هردومرخصی با حقوق وبی حقوق بگیرند وروزبعد به سفری طولانی بروند به این امید که دخترشان نزد فامیل بماند، دوستان جدیدی برای خودبیابد ودخترک بهائی را به دست فراموشی بسپارد.

ازبامداد روزبعد هرسه عضوخانواده سنگسری برای تهیه ی ناهاربه تکاپوافتادند تاازاعضای خانواده ی قائمی که قراربود آن روزمهمانشان باشند پذیرایی کنند. آنان هرچه منتظرماندند ازمهمانان عزیزشان خبری نشد. ساعت حدود دوبعدازظهربه منزل قائمی زنگ زدند. هرچه زنگ خورد کسی گوشی را برنداشت. غروب آن روزهمه با هم به منزل قائمی رفتند. درقفل بود وکاغذی روی درورودی چسبانیده بودند: “بااجازه ی دوستان برای مدتی طولانی به سفرمی رویم. به امیددیدارپروین، عبدالله، زینب قائمی.”

سهیلاوامرالله انتظارچنین پیامدی راداشتند ولی این موضوع برای کودک غیرقابل درک بود. ازاین لحاظ بود که اوسرش گیج رفت ونزدیک بود بیهوش شود. پدرومادردخترنازنین شان را به نزدیک ترین بیمارستان منتقل کردند. دخترک طی مدتی که دربیمارستان بستری بود هذیان می گفت ومرتباً این عبارت را تکرارمی کرد:

ـ “خانم خانم ها اول شما!”

روزبعد که دخترک ازبیمارستان مرخص شد، پدرومادربا حضوردخترشان درباره ی موضوع بحث کردند. امرالله گفت:

ـ “ای وای برما ودیانت ما که هم خودمون ایرونی هستیم وهم دین مون وبه این موضوع هم افتخارمی کنیم ولی همیشه با بی مهری وحتی سرکوب مردمی که دوستشون داریم رودررو بوده ایم….”

سهیلا حرف شوهرش را قطع کرد وگفت:

ـ “می دونی امری جان دیگه اینجا موندنمون فایده ای نداره. ما توی اروپا، آمریکا، استرالیا وکانادا فامیل داریم. بزن بریم خارج! مدتی می مونیم تا آب وهوای دخترمون عوض بشه وبرای خودش دوستان ومشغولیات تازه پیدا کنه.”

ـ “این کافی نیست عزیزم؛ می ریم گم میشیم به طوری که هیچکی پیدامون نکنه.”

وبه این ترتیب بود که آنان پس ازیک هفته ایران را ترک گفتند. دراین مدت هرروز به خانه ی قائمی سرزدند وبا دربسته روبروشدند.

خانواده ی قائمی با هواپیما به شیرازرفتند ومورد استقبال گرم خانواده ی پروین قرارگرفتند. درهمان ساعت های اول ورودشان جای شک برای هیچ کس باقی نماند که رفتارکودک غیرعادی است. اومهرسکوت برلب زده بود وتنها گاه به گاه این عبارات را تکرارمی کرد:

ـ “اول شما خانم خانم ها؛ بعدازتو زیبا خانم جون!”

تب دخترساعت به ساعت بالاترمی رفت. بعدازظهرآن روزدخترک را به بیمارستان سلامی بردند وپس ازانتظاری طولانی توانستند با دکترسلامی ملاقات کنند. دکترسلامی که تخصص روانپزشکی را ازسوئیس گرفته بود ودراین رشته درایران سرآمد محسوب می شد، با زحمت بسیاروبا صرف هزینه ی شخصی بیمارستان ودهکده ای برای درمان بیماران روانی تأسیس کرده بود. دکترسلامی پس ازمعاینه ی اولیه، پدرومادرکودک را به باد سرزنش گرفت که چرا درنگهداری ازفرزندشان سستی به خرج داده اند. پس ازآن اوروبه آنان کرد وگفت:

ـ “مشکل اینه که این بچه اصلاً حرف نمی زنه. به نظرمی رسه که به علت یک ضربه ناگهانی روحی همه چی توی ذهن اش قاطی شده. اونو باید مدتی توی بیمارستان بستری کنیم ومورد معاینه ی دقیق قراربدیم. شاید هم مجبوربشیم اونو به دهکده ی سلامی منتقل کنیم. شما باید چند ماهی توی شیرازبمونین. اگه نمی تونین برگردین تهرون وبچه را ببرین بیمارستان چهرازی.”

پدرومادرناامید ازبیمارستان سلامی برگشتند وتصمیم گرفتند با اولین اتوبوس به فسا بروند ودختربچه را برای معالجه نزد دکترمهرابیان ببرند ـ پزشکی عمومی که دردهای بومی را می شناخت ودرواقع همه فن حریف بود وحتی جراحی هم می کرد.

خوشبختانه برادرآقای قائمی درفسا زندگی می کرد و ورود برادر، زن برادرودختربرادرش را سخت گرامی داشت وآنان را نزد دکترمهرابیان برد. دکتر درسه نوبت، به مدت سه روزتک تک اعضای خانواده را دید ومدت ها با آنان وقت گذرانید وسرانجام چنین اظهارنظرکرد:

ـ “من با تشخیص جناب آقای دکترسلامی صددرصد موافقم. این بچه ضربه ی بسیارشدید روانی خورده. باید فوراً برگردین تهران واونو ببرین پهلوی دوستش وشرایط قبلی رو براش آماده کنین والا ممکنه توی همین حالت بمونه وحتی بدتربشه.”

آقای قائمی گفت:

ـ “آقای دکترشما چطورازما می خواهید که پس ازچهل سال ازدین وایمون خودمون بگذریم. فردای قیامت جواب خدا روچه بدیم؟”

ـ “من ازشما اینو نخواسته ام؛ من یه پزشکم وفقط نظرپزشکی ام را با شما درمیان می گذارم.”

آن روزچون به خانه برگشتند، پروین پا را دریک کفش کرد که به تهران بازگردند، لیکن شوهراصرارداشت که:

ـ “ما که تا اینجا آمده ایم سری به پدرومادروخواهرا وسایراعضای فامیل من توی نوبندگان می زنیم. توی فامیل دخترای هم سن وسال زینب فراوونن. حتماً با یکی دوتاشون اخت میشه.”

نوبندگان شهرکی است دربیست کیلومتری فسا که مردمش به سخت کوشی ومهمان نوازی مشهورند. متاسفانه نه طبیعت زیبای نوبندگان حال کودک را بهترکرد ونه محیط گرم خانوادگی. کودک داشت ازدست می رفت. سرانجام آقای قائمی تسلیم شد وروبه پروین کردوگفت:

ـ “راس میگی. عیسی به دین خودش، موسی هم به دین خودش. برمی گردیم تهرون وبا خانواده ی سنگسری رابطه می گیریم. فردای قیامت امام زمان خودش شفاعت مون می کنه.”

کودک که تاآن زمان مهرسکوت برلب زده بود، درمسیربازگشت لب به سخن گشود:

ـ “مامان کی می رسیم؟ بریم که زیباجون منتظره.”

ـ “باباجون مرسی که منو می بری پهلوی خانم خانم ها.”

چون به تهران رسیدند زیبای مسلمان سرازپای نمی شناخت. ازفرودگاه یک سربه منزل سنگسری رفتند. افسوس که بادربسته روبروشدند وکاغذی رنگ ورورفته که به سختی خطوط آن قابل خواندن بود:

“دوستان گرامی برای مدتی طولانی به سفرخارج می رویم. به یاد وامید دیدارتان هستیم. سهیلا، امرالله، زیبا”

مسافران خسته ی ما با نومیدی وچشمان گریان به خانه ی خود رفتند. باید انتظارکشید. ولی تا کی؟ مادروپدروزیبا ازفردای آن روزتا مدت های درازهرشب به خانه ی سنگسری سرزدند. هیچ کس درخانه نبود وهیچ کس ازساکنان خانه خبرنداشت.

روزها، هفته ها، ماه ها وسالیان متمادی یکی پس ازدیگری آمدند ورفتند. با گذشت یکطرفه ی زمان، زیبای مسلمان وزیبای بهائی دردونقطه مختلف جهان، بی خبرازیکدیگر، بارگران دوری را بردلهای غمزده ی خویش تحمل کردند وهرچه بیشتریکدیگررا جستند کمتریافتند.

یارب که زدوستان جدا باد فراق

پیوسته به دشمن آشنا باد فراق

هرلحظه اسیرصد بلاباد فراق

یعنی به فراق مبتلا باد فراق

هردوزیبا چاره ای نداشتند جزآنکه راهی برای ادامه زندگی بیابند چرا که زندگی یکی ازنیرومند ترین پدیده های جهان است. زیبایان با کوشش وتمرین فراوان توانستند غم را به سازندگی ورنج را به دانائی تبدیل سازند. هردو دردرس وآموزش سرآمد شدند. زیبای بهایی، به یاد دوست وبه امید یافتن اوعملاً مسلمان شد ودرنیکوکاری وکارهای خیرگوی سبقت را ازبسیاری اززنان مسلمان ربود. اودربسیاری ازمحافل وسازمان های خیریه ی اسلامی فعالانه شرکت کرد وهمه جا به دنبال دوست گشت بدون آنکه اورا بیابد. ازطرف دیگر، زیبای مسلمان خطربازگشت ازدین را به جان خرید وبه دیانت بهائی درآمد. اونیزبه یاد دوست وبرای دوست، زندگی خودرا وقف توضیح وترویج این دین کردودرتمام محافل وبرنامه های بهائیان شرکت نمود وهمه جا ازدوست خود سراغ گرفت. افسوس وصد افسوس که هرگزازاونشانی نیافت. زیبای سنگسری، به یاد دوستی وبه پاس آن، نام فامیل خودرا به زیبای قائمی تغییرداد وزیبای قائمی نام خانوادگی زیبای سنگسری را برای خود برگزید.

درعشق تومن توام تومن باش

یک پیرهن است گودوتن باش

چون جمله یکی است درحقیقت

گویک تن را دو پیرهن باش

جانا همه آنِ توشدم من

من آنِ توام توآنِ من باش

گرگویندت که کافری چیست

گوعاشق زلف پرشکن باش

نیم قرن گذشت. درشهرتورنتوپسری مسلمان ودختری بهایی با هم پیوند زناشوئی بستند وبیش ازسیصد نفرمسلمان وبهائی را به جشن عروسی خود دعوت کردند. مهمانان با هیجانی وصف ناپذیردراین جشن حضوریافتند چرا که قرار بود مراسم ازدواج هم به صورت اسلامی وهم با انجام مراسم دیانت بهائی اجرا شود. خانواده های عروس وداماد برای برگزارکردن هرچه بهترمراسم با یکدیگرهمکاری کردند. خانم سنگسری که ازطرف خانواده ی عروس به مجلس دعوت شده بود، با دسته گلی بزرگ وارد مجلس شد. مادرعروس چون اورا دید، دستش را گرفت وگفت:

ـ “بیا تا ترا به مادرداماد، خانم قائمی معرفی کنم. اوهم مثل خودت هم اسمش زیباست هم قلبش.”

زیبای سنگسری شگفت زده گفت:

ـ “عجب اتفاق جالبی! اسم فامیل سابق من قائمی بود.”

چند لحظه بعد هردوزیبا رودرروی هم قرارگرفتند. مادرعروس با خنده ای بلند آنان را به یکدیگرمعرفی کرد:

ـ “افتخارمی کنم که هردوزیبا را به هم معرفی کنم: خانم سنگسری وخانم قائمی.”

گذشت زمان چهره ی هردورا دگرگون کرده بود. آنان چند لحظه به چشمان یکدیگرخیره شدند وبا رنگ چشم وبرق نگاه یکدیگررا بازشناختند. هردوبهت زده شدند ودهانشان قفل شد. پس ازحدود یک دقیقه زیبای مسلمان لب به سخن گشود:

ـ “اول شما خانم خانم ها!”

زیبای بهائی نیروی ازدست رفته ی خود را بازیافت وزبان بازکرد:

ـ “بعد ازتوزیباجون!”

هردوزیبا با تمام نیرویکدیگررا درآغوش کشیدند.

چه خوش باشد که بعدازانتظاری

به امیدی رسد امیدواری

ازآن بهترازآن خوشترنباشد

دمی که می رسد یاری به یاری

ادمونتون

اول ژوئن سال ۲۰۱۷ میلادی