شهروند ۱۱۹۳ ـ ۴ سپتامبر ۲۰۰۸
از جمشید بدش می آمد، از همان روزی که با چشمان خود دیده بود که جوجه ای را سر بریده است. انگار همین دیروز بود. جمشید گردن جوجه را در دستش گرفته بود و به سمت کاسه ی آب برده بود با کارد بزرگی در دست دیگرش! تازه جوجه کمی آب نوشیده بود که جمشید کارد را روی خرخره اش گذاشت و کشید. جوجه دست و پایی زد، صدایی خفیف از گلوگاهش خارج شد، ناگاه بی حس و کرخت شد، تنش بی جان شد چشمان ماتش به آسمان خیره شد و سپس از دست و پا زدن ایستاد. جمشید آهسته دستش را پایین آورد و پیکر بی جان جوجه را بر کف باغچه رها کرد. جویبار کوچکی از خون تازه بر روی خاک خشک کف باغچه جاری شد، چشمان میترا به قطره های خون کف باغچه خیره شده بود. ناگهان پرنده به بال زدن افتاد، بال های سفیدش را که پرهای نرمی داشت محکم به هم می زد و می چرخید. به دور خود، در میان خاک و گل باغچه می پیچید تا یکباره، ناگهان برای همیشه از حرکت ایستاد، با همان کرختی و همان بی جانی چند لحظه پیش و با همان نگاه نامفهوم به سوی آسمان! میترا در تمام این دقایق در درگاه خانه ایستاده بود و از ایوان اینها را می دید، نگاهش بر روی چاقوی سرخ و تر در دستان جمشید بود و گویی چیزی راه گلویش را بسته بود. گویی حضور کاردی ناپیدا را بر روی گلوگاه خود احساس می کرد و همین توان نفس کشیدن را از او می گرفت و بی جانش می کرد. دیگر زانوانش توان تحمل وزن ناچیزش را نداشتند، آهسته، همزمان با جان کندن پرنده، بر سر ایوان نشست.
جمشید از “ایرانی بودن” می گفت و میترای گذشته را به یاد می آورد. دختر بچه ای با موهای روشن و چشمان عسلی و پوستی لطیف و سفید. او را در جشن نوروزی در خانه خاتون دیده بود، موهایش را جمع کرده بودند و به آن روبان آبی زده بودند، پوست لطیف پشت گردنش پیدا بود، مویرگ های آبی و باریکی داشت، بر سر پله های ایوان نشسته بود و با بچه های دیگر کلنجار می رفت تا ژاکتش را از چنگ آنها بیرون بیاورد. جمشید بی اختیار دستش را پیش برده بود و پوست پشت گردن او را لمس کرده بود، دختربچه سرش را برگردانده بود و به او لبخندی زده بود. ناگهان گیتی پیدایش شده بود. ژاکت میترا را از دست بچه های دیگر گرفته بود و به او داده بود: “بپوش وگرنه سرما می خوری!” و به سوی او برگشته بود: “جمشید خان شما چرا اومدین نشستین وسط بچه ها! بفرمایین پیش آقایون!” و دست میترا را گرفته بود و با خود برده بود: “نذاری این عموا به تو دس بزنن، اینا بابات نیستن!”

صدای بلندگوی سفارت آمریکا در سالن پیچید که نام جمشید نهاوندی را صدا می زد: هنگامی که به جلوی گیشه مورد نظر رفتند:
ـ”شما کی هستید!”
ـ “من مترجم این آقا هستم.”
ـ “لطفا کارت اقامت و مدارکتان را بدهید!” اوراق هویتش را به آنسوی شیشه سراند.
ـ “شما مجوز رسمی ترجمه ندارید!” نگاه پرسشگر آمریکایی آنسوی گیشه را نظاره می کرد: “به چه دلیل با این آقا آمده اید؟”
راستی به چه دلیل همراه او رفته بود؟!
ـ “ایشان از دوستان خانوادگی ما هستند!” از شنیدن صدای خود متعجب بود.
” برای چه به پاریس آمده اند؟” آیا دلیلش را می دانست؟
ـ “نمی دانم، برای گردش.” آیا هنوز ایرانیانی وجود داشتند که به قصد گردش گذارشان به پاریس بیفتد؟ و سپس به آمریکا مسافرت کنند؟
ـ “برای چه می خواهد به آمریکا برود؟”
ـ “نمی دانم. اجازه بدهید بپرسم.” نگاه پرسشگرش به سوی جمشید می چرخید:”برای چی می خواین برین آمریکا؟”
ـ “برا گردش، واسه مسافرت!” از شنیدن صدای جمشید و سپس صدای خود حیرت زده بود.
ـ “شغل این آقا چیست؟”
ـ “من نمی دانم، در بازار کار می کند، تاجر است، ولی کمی صبر کنید تا بپرسم.” نگاه حیرت زده اش باز به سوی جمشید برگشت: “جمشید خان شغل شریف تون دقیقا چیه؟”
ـ “تاجرم.”
ـ “تاجر است!”
ـ “پس چرا پاسپورت بازرگانی ندارد؟ کارت بازرگانی اش کجاست؟”
ـ “نمی دانم، باید بپرسم.” و باز نگاه مبهوتش به سوی جمشید برگشت.
ـ “تقاضای کارت بازرگانی داده ام ولی هنوز آن را نگرفته ام.” در حال ترجمه ی کلمات جمشید بود که دید مرد آمریکایی مهری در پاسپورت جمشید زد و پیش از اینکه آن را از زیر شیشه به این سو بفرستد به میترا اشاره ای کرد. سرش را جلوتر برد و دستان مامور را می دید که به پاسپورت اشاره میکند و چیزی را توضیح می دهد.
ـ “من نمی توانم به ایشان ویزا بدهم چون دلیل رفتن او به آمریکا برایم کافی و مشخص نیست.” آیا دلیل سفر جمشید برای میترا مشخص بود؟ “این آقا هیچ دلیل قانع کننده ای برای رفتن به آمریکا ندارد.” لبخندی خفیف بر لبان کمرنگ میترا ظاهر شد. “آیا شما متوجه منظورم هستید؟”
ـ “این شماییدکه تصمیم می گیرید، من چیزی نمی دانم.” پاسپورت از آنسوی گیشه به این سو سرید و میترا پاسپورت را گرفت و به دست جمشیدخان داد. هنگامی که همه ی حرفهای آمریکایی را برای جمشید برگرداند با کلافگی اضافه کرد: “جمشید خان پیش از اینکه بیایم سفارت، من بهتون گفتم الان، گرفتن ویزای آمریکا به همین آسونی هم نیس، اینو دیگه همه می دونن، شما هیچ مدرکی برای اثبات حرفاتون نداشتین، یه دونه کاغذ که این املاک و مستغلات و اموال شما رو نشون بده با خودتون ندارین. چیزی که ثابت کنه شما تاجرین با خودتون ندارین، کسانی هستن که با یه خروار کاغذ می یان سفارت آمریکا و تازه موفق نمی شن ویزا بگیرن، اینکه دیگه از اولش معلوم بود، واقعا که! امروزم بیخود به هدر رفت!” دیگر از صحن سفارت خارج شده بودند خسته و تشنه و کلافه بود و جمشید پکر و دلخور و گرسنه.
ـ “. . . چه خبر؟”
ـ “چقدر این قیمتا بالاس!” نگاه جمشید بود که بر روی مغازه ها و ویترین ها و کافه ها می چرخید و گویی با خود چانه می زد.

ـ “سلام میترا خانوم، حالتون چطوره؟ غرض از تلفن این بود که می خواستم شوما برام یه دعوتنامه بفرستین چون می خوام به فرانسه بیام. البته در فرانسه هسن آدمایی که بتونن برام دعوتنامه بیگیرن ولی من ازشون چیزی نخواسم چون هر چی باشه شما به من خیلی نزدیک ترین.” این کلمات سریعی بود که چند ماه پیش تلفنی در ساعت هفت صبح شنیده بود. با پرس و جو از این و آن بالاخره به کمک یکی از دوستان دعوتنامه ای تهیه کرده و برایش فرستاده بود به امید این که تقاضای جمشید در همین جا متوقف شود ولی تازه این اول کار بود.
ـ “برا من دعوتنامه از طرف میترا یعنی: میترا، پاریس، کاباره لیدو، آبجو، کاباره مولن روژ، پیگال، فونتن بلو، شانزه لیزه، آبجو، موزه ی لوور، کنیاک، جنگل بولونی، سکس شاپ، آبجو و میترا.”

ـ “چطوری؟ خوبی؟ خیلی ممنون از اینکه به پاریس دعوتم کردی . . . اِ صدات چرا اینطوریه؟ بیدارت کردم؟” این تلفنی در ساعت شش صبح در یک ماه بعد بود.
ـ “آره.”
ـ “اه چقد می خوابی!”


ـ “هیچ متوجه هستی که اینجا ساعت چنده؟ اینجا ساعت شش صبحه؟ چرا تو این ساعت زنگ زدی؟”
ـ خواسم یه وقتی تلفن بزنم که حتما خونه باشی.”
ـ “منظور؟”
ـ “خواسم بگم دعوتنامه رسیده.”
ـ “خب اینو می شد تو نامه برام بنویسین. من که برا رسیدنش ثانیه شماری نمی کردم، حالا که رسیده ببرین سفارت تا ویزا بگیرین و کارتون راه بیفته. مرحمت زیاد!”

ـ از ایران . . .؟ چرا کسی به این سئوالش پاسخ نمی داد. در آنجا چه خبر بود؟
ادامه دارد