چندی پیش از دادگستری آلمان نامه ای به دستم رسید، در آن نامه از من خواسته شده بود، مردی
را در بیمارستان ملاقات و زمینه قیومیت او را فراهم نمایم. آنگونه که در نامه قید شده بود، آن شخص با نام سیدعلی در بخش بیماران روانی بستری بوده؛ من می باید نزد او رفته و با ارزیابی دقیقی نسبت به وضعیت ایشان گزارشی کتبی به دادگاه ارائه دهم. به هرجهت چون بیمار ایرانی بود، من هم اشتیاق بیشتری داشتم تا او را ملاقات و در صورت امکان زمینه ای مناسب جهت دادن کمک های اجتماعی به او را فراهم نمایم.
از اینرو تلفنی با بخش مورد نظر تماس گرفته، خود را معرفی و تاریخ ملاقات را که از قبل در نظر گرفته بودم به آنها داده و از خانم پرستار خواستم تا تاریخ و ساعت مذکور را به آقای سیدعلی اطلاع دهد. تاکید کردم که بگویند “به درخواست دادگستری یک نفر برای ملاقاتش به بیمارستان خواهد آمد.”
در روز موعود به بیمارستان رفتم. به دلیل سرراست بودن آدرس، به راحتی داخل بخش و جویای آقای سیدعلی شدم. پرستار با مهربانی شماره اتاقی را که آقای سیدعلی در آن بستری بود به من داد.
من به سوی اتاق سیدعلی رفتم. ساعت مچی ام درست ساعت ۲ بعدازظهر را نشان می داد، یعنی همان زمان تعیین شده. در مقابل در اتاق آقای سیدعلی کمی مکث کرده و با ضربات آرامی بر در کوفتم تا بدینوسیله خبر دهم من برای ملاقات با ایشان آمده ام، اما کسی پاسخ نداد. به هر جهت در را به آرامی بازکرده و سرک کشیدم ، با کمال تعجب متوجه شدم که او بر لبه تخت نشسته است. از ایشان هیچگونه اطلاعاتی نداشتم، لذا با زبان فارسی سلام کردم. او که ابتدا از نیمرخ دیده می شد، به آرامی سرش را به طرف من برگرداند، چهره ای بسیار آرام داشت. در بیمارستان آلمانی تا او را دیدم جا خوردم. انگار با یک آخوند طرف بودم! او با چشمانی نافذ آرام و ریشی بلند، مرتب و حنایی رنگ و قدی متوسط با پیراهن آخوندی بلند و نعلینی بر پا به من نگاه کرد، و مودب بر خاست با من دست داد.
هیبت و شکل و قیافه او مرا به یاد عکس های محمد و علی انداخت، با این تفاوت که عکس های آنها همه خیالی ولی ایشان واقعی بودند و با خود فکر کردم کسانی که به “محمد و علی” این همه مهر می ورزند، بهتر اینست که به این انسان که واقعی می باشد مهر بورزند! باری خیلی آرام و با احترام خطاب به او گفتم: می بخشید! درست آمده ام؟ آقای سیدعلی… هستید؟ او به آرامی رویش را به سمت چپ، به سوئی که من نبودم برگرداند و گفت “معذرت می خواهم” و با خوشرویی روی به من کرده و گفت:” بله شما آقای رضا هستید؟”با خوشحالی گفتم: “بله درست است، من یک نامه از دادگاه دارم که از من خواسته اند، شما را ملاقات نمایم تا از این طریق بتوانیم در زمینه هایی که شما نیاز دارید ، کمکتان کنیم؛”
در این حال از او تقاضا کردم که بر گرد میزی که درون اتاق قرار داشت و سه صندلی دور آن بود بنشینیم.
اما او به آرامی و بدون اینکه به من نگاه کند گفت :”ببخشید میز باید خالی بماند، چرا که من امروز ملاقاتی بسیار مهم دارم! بهتر هست صندلی را بیاورید و در مقابل من همینجا که نشسته ام بنشینید.
گفتم: “می توانیم به بالکن و یا کافه تریا برویم و آنجا با هم گپ بزنیم”.
ـ نه متشکرم، شیطان ناراحت می شود!
شیطان!؟
کنار دستم نشسته است!
کنار دستش را نگاه کردم چیزی نبود!
ـ ولی کسی کنار دست شما نیست!
ـ آدم های عادی او را نمی توانند ببینند.
باز هم تعجب کردم و یکی از صندلی های اطراف میز را لمس کردم که نزدیک تخت ببرم؛ با عکس العمل شدید آقای علی مواجه شدم که گفت: “نه! نه آن! آن یکی که در بیرون از اتاق نگهبان روی آن نشسته !”
با تردید در را باز کردم و صندلی خالی را مشاهده کردم. گفتم:”کسی روی آن ننشسته”!
ـ خب چون شما صندلی را برای داخل لازم دارید او از روی آن برخاسته است!
ـ شما چرا فکر می کنید شیطان بغل دستتان نشسته؟
ـ فکر نمی کنم!
در اینحال رویش را مجددا به سوی “شیطان” کرده و خیلی با ادب از او پوزش خواست!
ـ من شیطان را سرگرم می کنم که کسی را اغفال نکند!
ـ مگر شما کی هستید!؟
ـ من امام مهدی هستم! اشکال ندارد، قرار نیست که همه من را بشناسند، خداوند چنین مقدر کرده، من هنوز خیلی کارها را باید انجام دهم!
هیبت و شکل و شمایل قابل تحملش به او حالتی روحانی داده بود، همان شمایلی که از کودکی در ذهن مردم می چپانند. با دلائلی که می آورد و آن شکل و شمایلش، پیش خود فکر کردم “اگر من کمی اعتقاد داشتم حتما باید باور می کردم که این یکی واقعا مهدی است!!”
به آرامی گفتم:”ولی آقای سیدعلی! ببخشید! مگر قرار نیست مهدی از چاه جمکران خارج شود!؟”
ـ نه اینها دروغ می گویند قرمساق ها! من مدت هاست که ظهورکرده ام! یکی از کار های مهمی که باید انجام دهم همین است که آخوندها را به سیخ بکشم!
ـ به سیخ بکشید؟
ـ بله من به سیخ نمی کشم! به سیخ کشیده خواهند شد!
ـ فکر می کنی که نماینده خدا از آنها ضعیف تر است؟
ـ آنها هم همینطور می اندیشند! ولی کاملا اشتباه می کنند؛ اگر آنها یک لاجوردی داشتند؛ یک خلخالی؛ یک رفسنجانی؛ یک خامنه ای و یک خمینی؛ قدرت الهی آنقدر زیاد است که همه آنها را که به راه راست هدایت شوند به خمینی ها؛ خلخالی ها؛ لاجوردی هایی تبدیل می کند که در راه خدا عمل کنند! با این وجود آینده بس خطرناکی در انتظار آنها می باشد!
در راستی آقا سید، خواستم سئوال کنم آیا بهتر نیست شما به ایران بروید، در آنجا حتما شما را بیشتر تحویل خواهند گرفت!
فرزندم ! حالا زود است! من امروز با آنجلا مرکل و فدریکو موگرینی در اینجا ملاقات دارم ! باید مسائل بین المللی را حل کنم؛ بعد به ایران خواهم رفت! این ها به راه من بیشتر نزدیک هستند؛ زیاد خونریزی نخواهد شد! خیلی از کارهای مهم را اینها می پذیرند؛ ولی در ایران دزدهای گردن کلفت قدرتمند هستند، با نام “من” ! “من مهدی”!”صاحب الزمان”! دارند کلاه برداری می کنند! اروپائی ها دست کم با دروغ های اینچنین وحشتناکی مردم را نمی کشند! دزدی های به این روشنی انجام نمی دهند! من اکنون در بیمارستان نامسلمان ها هستم! هیچ انتظاری از من ندارند، زمینه ملاقات با مرکل را هم فراهم کرده اند!
ـ ببخشید آقای سیدعلی! من خودم را معرفی نکردم!
ـ نیازی نیست که معرفی کنید! از پله ها ی بیمارستان که داشتید بالا می آمدید من شما را بدرقه کردم! قبلا هم خبردار شده بودم که شما به چه منظور اینجا می آیید. به پرستار هم گفتم!
روشن بود که من با آسانسور بالا آمده بودم؛ اما به خاطر رعایت حال سیدعلی چیزی نگفتم! اما با این وجود توضیح دادم: درسته! ولی؛ خب من به اینجا آمده ام که به شما کمک کنم! در پاسخ گفت: “بزرگترین کمکی که شما می توانید انجام دهید؛ این است که به مردم بگوئید خود را برای فروپاشی این نظام آماده نمایند!”
ـ به مردم ایران و یا به مردم آلمان؟
ـ به آلمانی ها نیازی نیست! آنها بخشا می دانند؛ امروز هم به مرکل و فدریکو می گویم؛ شما به مردم ایران بگوئید!
ـ من آخه! زیاد با مردم ایران تماس ندارم!
ـ چه خوب؛ همان بهتر؛ وقتی که قدرت الهی ظهور کند شما از گزند آن در امان خواهید بود!
در ملاقات اول متوجه شدم که او دچار هذیان ناشی از psychoses می باشد و به همین دلیل نیاز به قیومیت دارد. “به او گفتم من دو هفته بعد دوباره به ملاقات شما خواهم آمد.”
او در پاسخم گفت در ایران! شما هم بیایید به ایران! ما در آنجا به افرادی مثل شما نیاز داریم!
ـ ولی آقا سیدعلی من به اعدام اعتقاد ندارم!
ـ این قانون الاهی هستش؛ دست شما نیست؛ اگر مخالف هم باشید خودتان در معرض خیلی خطرناک قرار خواهید گرفت.
در یک لحظه فکر کردم دارد با من شوخی می کند. به چهره او نگاه کردم گفت: “شما فکر می کنید من شوخی می کنم” این آخر زمان است؛ آنها که زیر خاک هستند هم بلند می شوند؛ و راه می افتند؛ حال اگر شما با امر الاهی مخالفت کنید؛ وضعیت خیلی بدتر می شود!”
در حالی که تاسف می خوردم؛ و از جملات وحشتناک او خنده و گریه ام گرفته بود؛ با او وداع کردم! او دوباره از شیطان معذرت خواهی نمود!
ده روز بعد نامه ای از بیمارستان دریافت کردم که آقای علی به علت پیشرفت سرطان جگر فوت کرده است.
۳۰ آگوست ۲۰۱۸